پخش مستقیم سرود سلام فرمانده ورزشگاه آزادی تهران الان شبکه ۱ و ۳ :)
سلام فرمانده🖐✌️
ماشاءالله به این همه اعتقاد 👏
ماشاءالله به این همه همدلی 👏
ماشاءالله به این همه نور و رحمت 🤩
الان حتما یه سکته ریزی زده
بی بی سی BBC و.....👌😁
روز برانداز سوز...!✊
روز فرج قائم ما مهلکه آل سعود و یهود است
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج 🤲
#سلام_فرمانده
26.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️ اجرای پر شور سرود «سلام فرمانده» در ورزشگاه آزادی.
#سلام_فرمانده
#امام_زمان
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_3
الان دور دخترمو گرگ گرفته. اون رحیم حرومزاده دندون تیز کرده برای
ناموسم.
علی کرکره های مغازه اش را پایین کشید تا کسی مزاحم مکالمه زیادی
خنده دارشان نشود.
سپس روی صندلی نشست و در حالی که به سختی سعی در پایین نگهداشتن
صدایش داشت، جواب داد:
- دختر شما نصف سن منو داره...هنوز بچه اس! به خداوندی خدا حتی به زبون
آوردن این حرف هم کراهت داره.
_ تنهایی یه دختر تو این شهر کراهت نداره؟ تهدید کردن و ترسوندن یه دختر
بیکس و تنها که بابای عوضیش افتاده گوشه زندون کراهت نداره؟
محمود مکثی کرد و با هق هق مردانه ای که
دل سنگ را هم آب میکرد ادامه
داد:
_ من جز تو امینی ندارم که دست گلمو بسپرم دستش.دختر جوون من اون
بیرون جز تو کسی و نداره مرد صالح خدا!
تو که نماز و روزت سرجاشه، تو که خدا و پیغمبر حالیته، پناه شو برای دخترم.
روی من پدر و زمین ننداز.
اصرارهای مداوم محمود عصبی اش کرده بود.
هر چه میگفت، تنها التماس هایش را بیشتر میکرد اما خبری از کوتاه آمدن
نبود.
دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید و برای به پایان رساندن این مکالمه
مضحک، به ناچار جواب داد:
_ من الان خون به مغزم نمیرسه... میترسم زبونم یاغی بشه و جوری بچرخه که یه عمر شرمندگی برام بذاره...وقت بده بهم، بذار بالا و پایین کنم با خودم.
محمود هم که زمان مکالمه اش به اتمام رسیده بود، کمی صدایش را پایین آورد
و گفت:
- من روت حساب باز کردم مرد. ناامیدم نکن... جان دخترت!
گفت و بدون آنکه بداند چه به روز علی آورده مکالمه را قطع کرد.
جان ثنایش را قسم داده بود.
دخترکی که تمام هستی اش بود.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_4
موبایلش را روی میز شیشه ای جلویش گذاشت و سرش را بین دستهایش
گرفت.
مستاصل مانده بود.آدم نمک نشناسی نبود که بگوید گوربابای التماس هایش!
اما حتی تصور اینکه زنی بعد از سمانه در خانه اش باشد، قلبش را مچاله میکرد.
هر چند که موقت و صوری باشد...
اما اسمش کنار اسم سمانه در شناسنامه اش قرار میگرفت.
و او این را خیانت به عشقش میپنداشت.
خسته و نالان سرش را تکانی داد و لب زد:
- خودت راهی پیشروم بذار خدا.
صدای اذان را که شنید، تامل نکرد و بلافاصله از پشت میزش برخاست.
خدا صدایش میزد...بیشک حرفهایی برایش داشت.
موبایل و کلیدهای مغازه و خانه اش را برداشت و بیرون رفت.
________________
از شدت ترس دندانهایش به هم میخوردند.
احساس میکرد فاصله ای تا مرگ ندارد.
تمام وجودش یخ زده بود و نفسش یکی در میان بالا می آمد.
مانند کودکی ترسان، پشت در اتاقش نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود.
با وجود آنکه اطمینان داشت درهای خانه قفل هستند اما باز هم وحشت داخل آمدنشان را داشت.
بدون آنکه آوایی از بین لبهای سردش خارج شود، خدا را زیر لب صدا
میکرد.
نیمه شب بود و تمام محل در خواب.
اگر خدا به حالش رحم نمیکرد، زنده به گورش هم که میکردند کسی
نمیفهمید.
از گوشه پنجره نامحسوس نگاهی به حیاط انداخت.
خبری از آن دو مرد سیاه پوش که بیرحمانه شیشه های خانه اش را
شکسته بودند، نبود.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
بخونيد و لذت ببريد
خداوندا...
تو ميدانے ڪه من دلواپس
فرداے خود هستم
مبادا گم ڪنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم ڪنم اهداف زيبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهايت
مرا تنها تو نگذاری
ڪه من تنهاترين تنهام؛ انسانم
⠀
خدا گويد:
تو اے زيباتر از خورشيد زيبايم
تو اے والاترين مهمان دنيايم
تو اے انسان!
بدان همواره آغوش من باز است
شروع ڪن... يک قدم با تو
تمام گامهاے مانده اش با من