♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_4
موبایلش را روی میز شیشه ای جلویش گذاشت و سرش را بین دستهایش
گرفت.
مستاصل مانده بود.آدم نمک نشناسی نبود که بگوید گوربابای التماس هایش!
اما حتی تصور اینکه زنی بعد از سمانه در خانه اش باشد، قلبش را مچاله میکرد.
هر چند که موقت و صوری باشد...
اما اسمش کنار اسم سمانه در شناسنامه اش قرار میگرفت.
و او این را خیانت به عشقش میپنداشت.
خسته و نالان سرش را تکانی داد و لب زد:
- خودت راهی پیشروم بذار خدا.
صدای اذان را که شنید، تامل نکرد و بلافاصله از پشت میزش برخاست.
خدا صدایش میزد...بیشک حرفهایی برایش داشت.
موبایل و کلیدهای مغازه و خانه اش را برداشت و بیرون رفت.
________________
از شدت ترس دندانهایش به هم میخوردند.
احساس میکرد فاصله ای تا مرگ ندارد.
تمام وجودش یخ زده بود و نفسش یکی در میان بالا می آمد.
مانند کودکی ترسان، پشت در اتاقش نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود.
با وجود آنکه اطمینان داشت درهای خانه قفل هستند اما باز هم وحشت داخل آمدنشان را داشت.
بدون آنکه آوایی از بین لبهای سردش خارج شود، خدا را زیر لب صدا
میکرد.
نیمه شب بود و تمام محل در خواب.
اگر خدا به حالش رحم نمیکرد، زنده به گورش هم که میکردند کسی
نمیفهمید.
از گوشه پنجره نامحسوس نگاهی به حیاط انداخت.
خبری از آن دو مرد سیاه پوش که بیرحمانه شیشه های خانه اش را
شکسته بودند، نبود.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_4
بعد از احوالپرسی و حرفای همیشگی که مقدمه ی همه ی خواستگاریها بود، مادر پرسید :
_تعجبم از اینه که بعد اینهمه سال چطور یاد ما افتادید و اصلا ریحانه رو کجا دیدید؟!
_ آره حق با شماست. ما خیلی ساله از هم خبر نداشتیم دختر عمه ، من چند ماه پیش توی مراسم ختم دایی هدایت ، شما رو دیدم و اونجا متوجه شدم که ریحانه خانم چقدر شبیه مادرشه...به من حق بدین بعد اینهمه سال برای حفظ سرمایه ی زندگیم ، برای ازدواج فرزاد ، بترسم.... به قول قدیمیا این زن خوبه که باعث پیشرفت مرد میشه، منم خیلی وقته دنبال یه همسر خوب برای فرزاد میگردم تا خیالم از بابت آینده اش راحت باشه.
پدر گفت :
_ خدا ان شاالله به شما سلامتی بده ولی شما بهتر از هر کسی میدونید که وضع زندگی ما با شما زمین تا آسمون فرق داره...من یه حقوق ناچیز دارم که به زور کرایه خونه و مخارج دیگه رو باهاش میپردازم... ولی شما...
منصور حرف پدرو قطع کرد و گفت :
_خیال شما راحتتره تا من...شما ندارید، از چیزی هم نمیترسید، ولی من از داشته هام میترسم .واسه همینم دختر شما رو واسه پسرم خواستم...چون اونی که داره حریص تره...خیلی از دور و بریام میخواستن دختر خودشونو برای فرزاد پیشنهاد بدن تا بلکه از اینراه توی سهام شرکتم شریک بشن و یه جوری مال و اموالمو از چنگم در بیارن...من از شما چیزی نمیخوام جز دختر گلتون ریحانه خانمو برای پسرم.... نه جهیزیه میخوام نه مراسم...میدونم منصفید نه با مهریه ی زیاد چشم به مال من دارید و نه با گرفتن شیربها قصد دلالی...واسه همینم یراست اومدم خواستگاری دخترتون...حالا چی؟جوابم رو امروز میگیرم یا نه؟
مادر و پدر سکوت کردند . بعد از چند ثانیه مادر با صدایی بلند گفت:
_ریحانه جان ... چای نمیاری دخترم؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️