eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ الان دور دخترمو گرگ گرفته. اون رحیم حرومزاده دندون تیز کرده برای ناموسم. علی کرکره های مغازه اش را پایین کشید تا کسی مزاحم مکالمه زیادی خنده دارشان نشود. سپس روی صندلی نشست و در حالی که به سختی سعی در پایین نگهداشتن صدایش داشت، جواب داد: - دختر شما نصف سن منو داره...هنوز بچه اس! به خداوندی خدا حتی به زبون آوردن این حرف هم کراهت داره. _ تنهایی یه دختر تو این شهر کراهت نداره؟ تهدید کردن و ترسوندن یه دختر بیکس و تنها که بابای عوضیش افتاده گوشه زندون کراهت نداره؟ محمود مکثی کرد و با هق هق مردانه ای که دل سنگ را هم آب میکرد ادامه داد: _ من جز تو امینی ندارم که دست گلمو بسپرم دستش.دختر جوون من اون بیرون جز تو کسی و نداره مرد صالح خدا! تو که نماز و روزت سرجاشه، تو که خدا و پیغمبر حالیته، پناه شو برای دخترم. روی من پدر و زمین ننداز. اصرارهای مداوم محمود عصبی اش کرده بود. هر چه میگفت، تنها التماس هایش را بیشتر میکرد اما خبری از کوتاه آمدن نبود. دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید و برای به پایان رساندن این مکالمه مضحک، به ناچار جواب داد: _ من الان خون به مغزم نمیرسه... میترسم زبونم یاغی بشه و جوری بچرخه که یه عمر شرمندگی برام بذاره...وقت بده بهم، بذار بالا و پایین کنم با خودم. محمود هم که زمان مکالمه اش به اتمام رسیده بود، کمی صدایش را پایین آورد و گفت: - من روت حساب باز کردم مرد. ناامیدم نکن... جان دخترت! گفت و بدون آنکه بداند چه به روز علی آورده مکالمه را قطع کرد. جان ثنایش را قسم داده بود. دخترکی که تمام هستی اش بود. •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ وقتی مادرم شنید که منصور شاهی برای پسرش فرزاد میخواد بیاد خواستگاریم، به پدرم گفت : _ اصلا دوست ندارم ریحانه رو به پسر منصور بدم...بهتره همین حالا بهشون جواب رد بدیم. پدر متعجب شد و پرسید : _ نرگس جان آخه نمیشه که هنوز نیومده بگیم جوابمون منفیه، لااقل بذار بیان یه ایرادی بگیر. مادر باز گفت : _ بیین صادق ، من منصور رو میشناسم ، پسر دایی منه ، بعد از ازدواج من با تو رابطشو با ما قطع کرد حالا چی شده بعد بیست و هفت سال یاد من افتاده و خواستگار ریحانه شده ؟! پدر نفس عمیقی کشید و جواب داد : _خب معلومه عزیزم...وقتی ما ازدواج کردیم از تهران رفتیم شهرستان...یادته؟ کار نداشتم ، مجبور شدیم بریم شهرستان، اینطوری شد که دیگه از هم بی خبر موندیم، بی خودی دلشوره واسه خودت درست نکن نرگس. _ من که هنوزم باور نمیکنم پشت اینکارش هیچ قصد و نیتی نباشه. بالاخره مادر رضایت داد تا منصور برای فرزاد پسرش بیاد خواستگاریم. من از پشت پنجره ی اتاقم یواشکی کوچه رو نگاه میکردم. از مادر شنیده بودم که منصور خیلی وضع مالی خوبی داره، ولی با اومدن ماشین شاستی بلند مشکیش ، دلم هری ریخت. اول منصور پیاده شد و بعد فرزاد . پسری خوش تیپ ، با قد و قامتی نسبتا بلند تر از من.چهره ی پر جذبه ای داشت ولی انصافا پسر زیبایی بود. و البته غروری که از همون طرز راه رفتنش پیدا بود.سبد گل بزرگی رو از ماشین برداشت و سمت در خونه رفت. با صدای بلند شدن زنگ در، از جا پریدم. نگاهی به آینه کردم و روسریمو باز مرتب کردم. از پشت در اتاقم گوش واستادم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ(‌حࢪام‌)‼️ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️