🌸🍃🌸🍃
#بهتربیندیشیم
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت:
«چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟»
دخترک با خنده ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
همیشه با کمی اندیشه به اهداف بزرگتر راحت تر دست پیدا میکنیم .!!
هدایت شده از گاندو
.
.
من در انتظار خورشید
خورشید در انتظار آسمان
آسمان در انتظار ابر
ابر در انتظار باران
باران در انتظار دریا
دریا در انتظار خورشید
خورشید در انتظار من
من در انتظار اشک
اشک در انتظار چشم
چشم در انتظار تو...
#مهدا_جهانگیر
.
.
✍پیشبینی هوا سرخپوستها
🎭 #لبخند
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: "آیا زمستان سختی در پیش است؟" رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده "برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید"
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: "آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟"
پاسخ: "اینطور به نظر میاد"
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: "شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟" پاسخ: "صد در صد"
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: "آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟" پاسخ: "بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر"
رییس با تعجب میپرسه: «واقعا از کجا می دونید؟» پاسخ: "چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن"
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_5
نفس حبس شده اش را آرام رها کرد و به سختی از جایش بلند شد.زانوهایش
قدرت تحمل وزن کمش را نداشتند و به ناچار دست به دامان دیوار شد.
نگاهی به سقف تاریک اتاقش انداخت و با گریه نالید:
- خدایا شکرت...
همین که هنوز زنده بود، جای شکر داشت.اما نمیتوانست دیگر در این خانه
بماند...
حداقل تا قبل از آنکه پدر بیگناهش از زندان آزاد شود.
مستاصل و ترسیده نگاهی دور تا دور به اتاقش انداخت.
آنقدر دست و پاهایش را گم کرده بود که نمیخواست حتی ثانیه ای اینجا بماند.
بدون آنکه به تاپ و شلوارش توجه ای کند، چادر رنگی اش را از روی آویز
چنگ زد و روی سرش گذاشت.
نفس عمیقی کشیدو بلافاصله به سرعت از اتاق خارج شد.
نور فلش موبایلش را روی زمین گرفت تا خورده شیشه ها پاهایش را نبرد.
پشت در هال مکثی کرد و نگاهش را با دقت به حیاط دوخت تا از نبود آن دو
نفر اطمینان پیدا کند.
کمی که خیالش راحت شد، نفسی گرفت و زیر لب شمرد.
- یک، دو، سه! بدو لیلی...
در را باز کرد و بدون آنکه به اطراف نگاهی بی اندازد با بیشترین سرعتی که
میتوانست، شروع به دویدن کرد.
طول حیاط را ترسیده و گریان طی کرد و از خانه خارج شد.
نگاهی به کوچه تاریک و خلوتشان انداخت.
تاریکی کوچه خوفناک بود اما نه به اندازه خانه پدری اش!
پس تعلل را کنار گذاشت و به سرعت راهی خانه علی آقا، همسایه و البته مرد
مورد اطمینان پدرش شد.
تنها کسی که میدانست پناهش میشود او بود...
با نفس نفس پشت در خانه شان ایستاد و با مشت به در کوبید.
سردی هوا و استرسی که داشت تمام وجودش را شبیه به قالبی یخ کرده بود.
هر چند ثانیه یکبار باز به عقب میچرخید تا خیالش راحت شود کسی پشت
سرش نیست.
ملتمسانه به مشتهای بیجانش نگاه کرد و محکمتر از قبل به در کوبید.اگر در
را باز نمیکرد بیشک زنده نمیماند.
با گریه صدایش را بالا برد و فریاد زد:
- علی آقا؟ تورو قرآن درو باز کنین.
منم لیلی!
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_6
جمله آخرش مصادف شد با باز شدن در.
نگاهش که به چشم های نگران علی افتاد، تمام ته مانده انرژی اش هم تحلیل
رفت.
نتوانست بیشتر از این مقاومت کند و زیر لب نالید:
- کمکم کن...
گفت و و ثانیه ای بعد، روی دستهای مرد روبه رویش از هوش رفت.
با ترس، یاعلی بلندی گفت و تن ظریف لیلی را در آغوش کشید.
تاریکی حیاط اجازه نمیداد به درستی صورتش را ببیند اما تن سردش نشان از
حال بدش داشت.
او را روی دستهایش بلند کرد و به سمت خانه رفت.
همین که پا به خانه گذاشت، ثنا در حالی که عروسکش را با ترس بغل گرفته
بود به سمتش آمد.
نگاه کلافه ای به دخترش انداخت و گفت:
- برو بخواب باباجان چیزی نیست.
ثنا نگاه کنجکاوانه ای به لیلی که همچنان در آغوشش بود انداخت و گفت:
- خاله لیلی تو بغلت خوابه؟
استغفرلله ای زیر لب گفت و بدون آن که جواب ثنا را بدهد، او را روی مبل
خواباند و به سمت فرزندش چرخید.
- برو بابایی، برو روی تختت دراز بکش... تا ده بشمار میام برات قصه میخونم.
ثنا لب برچید و به سمتش آمد.
هر دو پایش را کودکانه بغل گرفت و با بغض گفت:
- میترسم بابایی.
چشم بست و تن کوچک فرزندش را بغل گرفت.
تحت هر شرایطی اولویتش او بود.
بوسه ای روی موهای دخترش زد همزمان که به سمت آشپزخانه میرفت،
گفت:
- همینجا بغل بابایی بخواب.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
📚داستان خسیس شدن اصفهانی ها
چرا اصفهانی خسیس شد !!!
اصفهانے ها سالیان سال براے مسافران در کاروانسراهاے اطراف شهرشون بدستور حاکم شهر آذوقہ می گذاشتند و همیشہ مسافرانے کہ از این شهر مےگذشتند بصورت رایگان از این امکانات استفاده مےکردند و این بہ شکل یک عادت و رسم ثابت در آمده بود تا اینکہ اصفهان دچار خشکسالے و قحطے شد و دیگر نتوانست آذوقہ رایگان بہ کاروانسراها بفرستد و حاکم شهر هم دستور لغو این قانون را داد و همین شد کہ بعد از این مسافران بد عادت و ناسپاس دم از خساست اصفهانیها زدند و این لطف آنان را بعنوان یک وظیفہ و حق قانونے برای خود مے دانستند و مردم مهمان نواز این شهر را انساهاے خسیس معرفے کردند.
" نیکی از حد بگذرد * نادان خیال بد کند "
عرضم به خدمتتون، وفات امام صادق (علیه السلام) ک امروز بودع این یک،دو
دیروز بچه های ما رو صلاح خودتون کردید و از یک بچه ی ۹/۱٠ سالع میترسید البته، البته بایدم بترسید اخه چرا وقتی که نقشه هاتون با خواندن این سرود زیبا در ورزشگاه ازادی و منحرف نشدن این ملت و این بچه ها از راه درست نقش براب شد، چرا نترسید امروز هم آبادان رو کردید صلاح خودتون ما خاک پای مردم آبادن هم هستیم اما این رو بدونید با این کارهاتون ما از اماممون،از رهبرمون و از ملتمون دست نمیکشیم عا راستی یه چیز دیگه خوشحالم که دارید از عصبانیت میسوزید و این عکس هم یک کدوم از اون نشونهاییه که دارید از عصبانیت میسوزید بگردید شاید چیز دیگه ای هم پیدا کردید برای انتخاب صلاح به قول امام عزیزمون که فرمود از ما عصبانی باشید و از عصبانیت بمیرید انشاءالله! مطمئن باشید با این کارها و حرفاتون ما از امام،، رهبر و ملتمون دست نمیکشیم و نخواهیم کشید منتظر موجهای بعدی باشید
#ماملتامامحسینیم