eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ جمله آخرش مصادف شد با باز شدن در. نگاهش که به چشم های نگران علی افتاد، تمام ته مانده انرژی اش هم تحلیل رفت. نتوانست بیشتر از این مقاومت کند و زیر لب نالید: - کمکم کن... گفت و و ثانیه ای بعد، روی دستهای مرد روبه رویش از هوش رفت. با ترس، یاعلی بلندی گفت و تن ظریف لیلی را در آغوش کشید. تاریکی حیاط اجازه نمیداد به درستی صورتش را ببیند اما تن سردش نشان از حال بدش داشت. او را روی دستهایش بلند کرد و به سمت خانه رفت. همین که پا به خانه گذاشت، ثنا در حالی که عروسکش را با ترس بغل گرفته بود به سمتش آمد. نگاه کلافه ای به دخترش انداخت و گفت: - برو بخواب باباجان چیزی نیست. ثنا نگاه کنجکاوانه ای به لیلی که همچنان در آغوشش بود انداخت و گفت: - خاله لیلی تو بغلت خوابه؟ استغفرلله ای زیر لب گفت و بدون آن که جواب ثنا را بدهد، او را روی مبل خواباند و به سمت فرزندش چرخید. - برو بابایی، برو روی تختت دراز بکش... تا ده بشمار میام برات قصه میخونم. ثنا لب برچید و به سمتش آمد. هر دو پایش را کودکانه بغل گرفت و با بغض گفت: - میترسم بابایی. چشم بست و تن کوچک فرزندش را بغل گرفت. تحت هر شرایطی اولویتش او بود. بوسه ای روی موهای دخترش زد همزمان که به سمت آشپزخانه میرفت، گفت: - همینجا بغل بابایی بخواب. •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ دعوتش کردم به نشستن و نشست. سکوت کرده بود و نگام نمیکرد که گفتم : _یه چیزی توی رفتار شما هست که حس میکنم زیاد راضی به اومدن به اینجا نبودید. سکوتش رو شکست و بی رودر بایستی گفت: _بله... _ خب اشکالی نداره...اگه اینطوره حالا که اومدید برای من علت این خواستگاری رو روشن کنید. نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت : _ نه اینکه فکر کنید شما مشکلی دارید ، نه... من اصلا از ازدواج متنفرم چون دست و پامو میبنده...من با دوستام خوشم و نمیخوام این خوشی ازم گرفته بشه.چیزی هم کم ندارم که بخوام ازدواج کنم ولی .... سکوت کرد.حدس میزدم که میخواد چی بگه واسه همین گفتم: _ پس شما به اجبار پدرتون اومدید خواستگاری من! سرش رو بلند کرد و نگاه سردشو بهم انداخت و جواب داد : _ البته من بهر حال بخاطر اصرار پدرم باید ازدواج کنم...چون پدرم شرط کرده هر وقت ازدواج کنم تمام سهام شرکتش رو به نامم میزنه ودر غیر اینصورت بر خلاف میلش همه سهامو میزنه به نام برادر ناتنی من که توی آلمان بزرگ شده و اصلا به اصول مدیریتی توی ایران آشنا نیست. _ شما چرا با پدرتون صحبت نمیکنید و نمیگید که از این اجبار راضی نیستید؟! بهر حال پای یک عمر زندگی شما مطرحه! _ فایده ای نداره...اون فکر میکنه اگه من ازدواج کنم بیشتر به شرکت میرسم و مسئولیت پذیرتر میشم. _ بهر حال من جوابم به شما منفیه... نمیخوام با این اجبار پدرتون وارد زندگی شما بشم. بی هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون اومدم و گفتم: _ببخشید آقای شاهی ولی ما به درد هم نمیخوریم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ(‌حࢪام‌)‼️ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️