♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_22
تصورشون از من؟
نگاه تهدید گرانه اش را به علی دوخت و آرام از جایش بلند شد.
خاک های احتمالی لباسش را پاک کرد و دستی به باریکه خون دماغش کشید.
قدمی به علی نزدیک شد و با کف دست شانه هایش را لمس کرد.
لبخند حرصی زد و باصدایی بلند که لیلی هم بشنود، گفت:
- گفتم تک خوری نکن علی آقا! گوشت چرپ و بی آقا بالاسر به پستت خورده
درست! اما زکاتش هم بده به ما فقرا.
علی مجددا مشتش را بالا برد و خواست بار دیگر به صورت کثیفش بکوبد که
اینبار با زرنگی خودش را عقب کشید و با خنده گفت:
نچ نچ نچ. چقدر دست بزن داری مومن خدا!
نگاهش را به لیلی ترسیده دوخت و ادامه داد:
- از سگ کمترم اگه حیثیتتون و تو محل نبردم! خرجش چهارتا قسم دروغه...
که میشه توشه جهنمم. اما جهنم و به جون میخرم تا تلافی بچه زرنگ بازی
های آقا علی و از دماغش در بیارم.
وسایلش را برداشت و در حالی که از در هال بیرون میرفت، بلند گفت:
- همسایه عابد و زاهد محلمون، با دختر محمود قالی فروش رو هم ریخته!
هنوز قدم بعدی را برنداشته بود که علی به سمتش حمله ور شد و مشت بعدی را
محکم تر از قبل توی دهنش کوبید.
لیلی جیغی کشید و به سمتش رفت.
به حدی عصبانی شده بود که ذره ای به علی سر به زیر ساکت شباهت نداشت.
و این شدیدا لیلی را می ترساند.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_23
خودش را به علی رساند و از پشت با گریه هر دو بازویش را گرفت و عقب
کشید.
- نکن علی آقا، نکن تو رو خدا. شر درست میکنه برامون.
مقبری که به لطف دخالت لیلی فرصت کرده بود از زیر مشت های خشمگین
علی فرار کند دوان دوان خودش را به در حیاط رساند و از همانجا فریاد زد:
- منتظره سر و صدای منم باشین!
گفت و بدون آن که منتظر واکنشی بماند، در حیاط را پشت سرش بر هم کوبید.
علی مشت دردناکش را دست دیگرش گرفت و با اعصابی متشنج، همان جلوی
در نشست.
از همین میترسید...
از اینکه نقل مجالس خاله زنک بازی در و همسایه شود و سر هیچ و پوچ نام
خودش و دختر محمود سر زبان ها بیوفتد.
از همین می ترسید و حالا قرار بود سرش بیاید.
لیلی با حرص چادرش را از سرش در آورد و پرتاب کرد.
با گریه به سمت علی رفت رو به رویش روی زانو نشست.
- همینو میخواستین؟ الکی الکی بشیم نقل دهن علاف های این محل؟ بشیم
انگشتن مای همسایه ها؟
هق هق کنان سرش را پایین انداخت و ثانیه ای بعد، مشت آرامی به زمین کوبید
و فریاد زد:
- چطوری میخواین این گند و جمع کنین؟من چند وقته زیر فشارم، هی تهدید،
هی مزاحمت، هی نگاه هرز!
چند وقته عین بره بی چوپون افتادم تو گله گرگ اما صدام در نیومده که اسمم
نره سر زبونا!
اما شما چیکار کردین؟
مقبری و کتک زدین؟ کسی که سر دسته خاله زنک های محلهس؟
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_24
شما فکر میکنین ولمون میکنه؟بدترین تهمت هارو میزنه و به قول خودش
چهارتا قسم دروغ هم میبنده ته حرفاش، اون وقت برای در همسایه دیگه
شایعه و تهمت نیست، میشه حقیقت!
میشه طبل بی آبرویی من و شمایی که حتی آشی هم نبوده که نخورده باشیم و
دهنمون بسوزه!
به خوبی حرفهای لیلی را درک میکرد.
حق با او بود...
اما از کتک زدن مقبری ذرهای هم پشیمان نبود.
هنوز هم با یادآوری حرف های وقیحانه اش، خون در رگهایش میجوشید.
لیلی فارغ از اینکه دختر و امانت پدری بود، که او را تنها امین خود میخواند،
انسان بود!
همسایه اش!
دختر جوانی که مجبور بود مدتی را تنها زندگی کند.
اگر جلوی مقبری نایستاده بود، ناخواسته این اجازه را به تمام گرگهای محله
میداد.
بدون آن که جواب لیلی را بدهد، نگاهی به ساعتش انداخت و آرام ایستاد.
مچ دست دردناکش را تکانی داد تا خیالش راحت شود آسیب ندیده است.
سپس نگاه کوتاهی به لیلی انداخت و با خونسردی گفت:
- میرم مسجد.
لیلی با عصبانیت ایستاد و در جوابش گفت:
- الان؟ تو این وضعیت؟
به سمت لیلی چرخید و با خونسردی جواب داد:
- چه وضعیتی پیش اومده که از نماز جماعت واجب تره؟
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
هدایت شده از رَحیـل
😂 نه بابا ،خب بار اولم بود میرفتم ...
خودم که بچه روستام ...
البته بین بالاشهر و پایین شهر و روستا و ... هیچ فرقی نیست و ارزش هر کس نزد خدا به چیه ؟
به اینا نیست ...
به اینه که : در سوره حجرات آیه ۱۳ میگن که
انّ اکرمکم عند الله اتقاکم
قطعا گرامی ترین شما نزد خداوند با تقوا ترین شماست .
تقوا یعنی خدا ترسی و خود نگهداشتن
انجام واجبات و ترک محرمات
خب اگه فکر کنیم میبینیم اونایی که قدر خدا رو میدونن و با تقوان خیلی خوب و قدر شناسن و خوب فهمیدن که چه کسی رو باید انتخاب کنند .
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
😂 نه بابا ،خب بار اولم بود میرفتم ... خودم که بچه روستام ... البته بین بالاشهر و پایین شهر و روستا و
خیلی مهمه این
إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ (الحجرات۱۳)
هدایت شده از رَحیـل
روايت شد كه حق تعالى به حضرت داود عليه السّلام وحى فرمود كه :
اى داود كسى كه دوستى را دوست داشته باشد گفتارش را قبول خواهد كرد.🌱
و كسى كه به دوستى انس و علاقه داشته باشد از كار و گفتارش راضى است.🌹
و كسى كه اطمينان به دوستى دارد بر او اعتماد مىكند.🌷
و كسى كه شوق ملاقات دوستى را دارد در رفتن به سوى او كاملا جدّيت مىكند.🌻
اى داود ياد من براى يادكنندگان است
و بهشت من براى فرمان برداران است
و زيارت من براى مشتاقين به من است
و من مخصوص دوستانم هستم❤️
هدایت شده از ˼ عَــینشـینقـاف ˹
تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم،
در این مدت که مبتلای به جدایی
از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم
گردیدم متذکر شما هستم و صورت
زیبایت در آئینه قلبم منقوش است.
عزیزم امیدوارم خداوند شما را
بسلامت و خوش در پناه خودش
حفظ کند. حالِ من با هر شدتی باشد
می گذرد ولی بحمدالله تاکنون
هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن
در شهر زیبای بیروت هستم؛
حقیقتاً جای شما خالی است فقط
برای تماشای شهر و دریا خیلی
منظره خوش دارد. صد حیف که
محبوب عزیزم همراه نیست که این
منظره عالی به دل بچسبد♥️!
بخشی از نامه امام خمینی به همسرشان :)!🔗
#یک_روایت_عاشقانه✨
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
〖 به نام پیوند دهندھ قلبها!♥'° 〗
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ای کہ از ما انتظاری
بیش از این داری ســلام..🖐🏻
السلامعلیکیاحجةاللهـفیأرضه♥️