eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ شما فکر میکنین ولمون میکنه؟بدترین تهمت هارو میزنه و به قول خودش چهارتا قسم دروغ هم میبنده ته حرفاش، اون وقت برای در همسایه دیگه شایعه و تهمت نیست، میشه حقیقت! میشه طبل بی آبرویی من و شمایی که حتی آشی هم نبوده که نخورده باشیم و دهنمون بسوزه! به خوبی حرفهای لیلی را درک میکرد. حق با او بود... اما از کتک زدن مقبری ذره‌ای هم پشیمان نبود. هنوز هم با یادآوری حرف های وقیحانه اش، خون در رگهایش میجوشید. لیلی فارغ از اینکه دختر و امانت پدری بود، که او را تنها امین خود میخواند، انسان بود! همسایه اش! دختر جوانی که مجبور بود مدتی را تنها زندگی کند. اگر جلوی مقبری نایستاده بود، ناخواسته این اجازه را به تمام گرگهای محله میداد. بدون آن که جواب لیلی را بدهد، نگاهی به ساعتش انداخت و آرام ایستاد. مچ دست دردناکش را تکانی داد تا خیالش راحت شود آسیب ندیده است. سپس نگاه کوتاهی به لیلی انداخت و با خونسردی گفت: - میرم مسجد. لیلی با عصبانیت ایستاد و در جوابش گفت: - الان؟ تو این وضعیت؟ به سمت لیلی چرخید و با خونسردی جواب داد: - چه وضعیتی پیش اومده که از نماز جماعت واجب تره؟ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ از ماشین پیاده شدم و همراهش رفتم. با هم وارد رستوران مجللی شدیم.وقتی پشت میز نشستیم، نگاهی به منوی روی میز کرد و پرسید : _چی میخوری؟ دوباره گفتم : _ برام فرقی نداره. اخمی کرد و گفت : _ یعنی چی برام فرقی نداره؟!... وقتی با منی خوشم نمیاد هی مدام بگی برام فرقی نداره. به اجبار نگاهی به منوی روی میز کردم.واقعا نمیدونستم چی سفارش بدم.چون بعد از شنیدن حرفهای فرزاد دیگه میلی به خوردن غذا نداشتم. از همه بیشتر این غرور لعنتیش بود که معذبم میکرد.اینکه طوری با من رفتار می کرد که انگار اون شاهه و من گدا . بالاخره یه غذای ساده انتخاب کردم و گفتم: _قیمه بادمجون. خندید و سرشو تکون داد و گفت : _ قیمه بادمجون !! اینو که میشه تو خونه مادرتم بخوری ، یه چیز دیگه انتخاب کن. حس کردم می خواد پولشو به رخ من بکشه ، به همین خاطر مغرورانه نگاش کردم و گفتم : _چرا این قدر سعی می کنید پولتون به رخ من بکشید؟ چشماشو باریک‌کرد و نگام کرد و گفت : _چون تو خیلی به پول من نیاز داری.خیلی‌ها به پول من نیاز دارن. نگاهمو صاف به چشمهای قهوه ای رنگش دوختم و گفتم: _ولی من به پول شما نیازی ندارم. خندید و با تمسخر گفت : _چقدر تو با نمکی دختر !!... پس کی بود برای پول دارو های پدرش ، اومد شرکت من و درخواست ازدواج داد؟! با حرص جواب دادم: _اولاً منظور من از این که به پول شما احتیاجی ندارم ،غیر از شرط و توی این یکساله. ثانیاً شما اول اومدید خواستگاری من ، و من فقط پیشنهاد شما را دوباره تکرار کردم. لبخندی لباشو از هم باز کرد و گفت : _ ازت خوشم اومد تو هم مثل من مغروری. •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ(‌حࢪام‌)‼️ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️