eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
آمار ۳۰۰پرداخت دارن😍 https://eitaa.com/joinchat/3673358521C159311158d همسایه ها فووور
‹محـرم𝟏𝟒𝟎𝟏!シ›(3).mp3
8.51M
|🥀💔🏴| ازخویش‌گریزانم‌وسوےتوشتابان بااین‌همه‌راهے‌به‌وصـآلِ‌توندارم ...💔 🖤 🥀
مآ‌تشنه‌ۍ‌عِشقیم‌و‌شنیدیم‌کہ‌گفتند؛ رَفع‌عَطش‌عِشق‌فَقَط‌نام‌حسین‌اَست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ علی که خود نیز حال بهتری نسبت به لیلی نداشت، بیتوجه به صدای جیغ و تشویق حضار و فریاد( دوباره، دوباره)خواندنشان، مچ دست سرد لیلی را گرفت و همراه خود به سمت جایگاه برد. نه خواب بود و نه کاملا بیدار... حالی گنگ،ما بین اینها بود. حس داشت... گرمای دست علی را دور مچ اش احساس میکرد. صداها را میشنید... نجوای معذرت خواهی های علی به راحتی به گوشش میرسید. میفهمید که مچ دستش اسیر دستان تنومند علی شده اما قدرت مقابله نداشت. میشنوید صدایش را اما توان پاسخگویی نداشت. انگار که آن بوسه کزایی تمام حواس پنجگانه اش را معطوف خود کرده بود. علی با نگرانی نگاهی به لیلی، که همچنان مسکوت و سر به زیر نشسته بود انداخت. صورتش را کمی نزدیکتر برد و زمزمه کرد: _ لیلی؟ اعصابش به اندازه کافی خورد بود و حالا این صدا زدن نامش، آن هم بدون پسوند خانم! کبریتی شد بر روی انبار باروتش! به تندی به سمت علی چرخید و گفت: _ خیلی زود خانوم بعد اسمم رو فراموش کردین! حیرت زده به لیلی خیره ماند. •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ کاملا درست میگفت. به چه حقی به خودش اجازه داده بود برایش لیلی شود؟ مگر بارها و بارها به او نگفته بود این محرمیت تنها همخانه شان میکند؟ لیلی حقیقت را به او یادآوری کرده بود، پس دلیلی نداشت از لحن تندش ناراحت شود! پلک هایش را آرام باز و بسته کرد و با لبخند مردانه ای پاسخ داد: _ عذر میخوام لیلی خانوم، حق با شماست. سپس نگاه از لیلی برداشت و به صفحه موبایلش دوخت تا مکالمه شان ادامه نداشته باشد. لیلی که حتی یک درصد هم توقع ملایمت از علی نداشت، همچنان خیره به نیمرخ مردانهاش بود. چرا عصبانی نشده بود؟ چرا مانند او تندی نکرده بود؟ حتی لحن اش ذره ای بدی دلخوری نداشت! به نوعی که لیلی گمان میکرد بی اهمیتترین چیز را به او تذکر داده است! _ خب پسرخاله آماده این؟ هر دو نگاهشان را با تعجب به محدثه ای دوختند که دوربین به دست، نزدیک سفره عقد ایستاده بود. علی که متوجه منظورش نشده بود اخمی کرد و با گیجی پرسید: _ آماده برای چی؟ انگار که لحن آرام و به دور از تندی علی، عصبیتر اش کرده بود، لبخند حرصی زد و در جواب سوال علی، زودتر از محدثه پاسخ داد: _ عکاسی از به یاد ماندنی ترین شب زندگیمون! •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ به سمت لیلی چرخید. لبخند حرصی و چشم هایی که انگار خط و نشان میکشید برایش، نشان از حس و حال درونی اش داشت. نمیدانست چرا از حرص خوردن های لیلی به خنده اش می انداخت! و این اصلا دست خودش نبود! نگاه از چشم های برزخی لیلی برداشت و در جواب دختر خاله اش با احترام گفت: _ عکاسی نیازی نیست. محدثه که توقع مخالفت پسرخاله اش را نداشت، لبخندش را جمع کرد و دوربین اش را پایین آورد. از واقعیت خبر نداشت و این مخالفت علی را پای اینکه آنها فکر میکنند کارش خوب نیست دانست. شدیدا شیفته عکاسی بود و دلش میخواست در آلبومش،عکس عروسی هم داشته باشد. به همین دلیل مخالفت علی زیادی کام اش را تلخ کرده بود. بغض کرده لبخندی زد و در جواب علی گفت: _ باشه پسرخاله به هر حال حق دارین به من تازه کار اعتماد نکنین. منم اصراری نداشتم که حتما عکاسی کنم. والا خاله گفت و منم به احترام خاله قبول کردم. لیلی که متوجه ناراحتی دخترک شد، با عذاب وجدان سرش را به گوش علی نزدیک کرد و گفت: _ گناه داره بچه‌س... دلش میشکنه. از نظر من مشکلی نیست میتونه عکس بگیره. علی که به خاطر لیلی مخالفت کرده بود، سری تکان داد و قبل از آنکه محدثه برود، با مهربانی گفت: •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ _خیلی هم دلت بخواد ... از اون دخترای دور و برت که بهتره ، تو گوهر شناس نیستی، از بس مثل خودت دیدی،نمیتونی فرق منو با بقیه بفهمی. تو حال و هوای خودم بودم که دیدم پوزخندی زد و بعد گوشه ی خیابان نگه داشت و برگشت سمت من.سرمو عقب کشیدم که با پوزخند گفت: اتفاقا فرق تو رو با بقیه خوب میدونم ولی از تیپ تو، اخلاقت، با این چادری که نمیتونم علت سر کردنشو متوجه بشم ، بدم میاد.خوبه لااقل یه سال باید تحملت کنم وگرنه سر به تیمارستان میذاشتم. بعد نیش پوزخندشو به سمتم نشونه رفت و راهشو ادامه داد.انگار زمزمه های زیر لب من کمی بلند تر از زمزمه بود که او تموم حرفامو شنیده بود.شایدم گوشاش بیش از اندازه تیز بود. تا شب توی خیابون ها چرخ زدیم. هر دو سکوت کرده بودیم شاید دیگه حرفی برای گفتن نبود. هم اون میدونست و هم من،که ما به درد هم نمیخوریم. هوا تاریک شده بود.پشت چراغ قرمز یک چهارراه فرزاد گفت : _من که خیلی گرسنمه . چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم.نمیدونم از نگاهم چی برداشت کرد که به راه افتاد.دوباره پرسید: _چی میخوری؟ بی اونکه نگاهش کنم گفتم: _برام فرقی نداره. همچنان از کنار پنجره به بیرون خیره بودم که متوجه توقف ماشین شدم.نگاهش کردم از ماشین پیاده شد.چند قدم جلو رفت و بعد ایستاد.برگشت سمت منو گفت: _پس چرا پیاده نمیشی؟! متعجب نگاهش کردم.در ماشین رو باز کرد و گفت : _پیاده شو دیگه. •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ(‌حࢪام‌)‼️ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ از ماشین پیاده شدم و همراهش رفتم. با هم وارد رستوران مجللی شدیم.وقتی پشت میز نشستیم، نگاهی به منوی روی میز کرد و پرسید : _چی میخوری؟ دوباره گفتم : _ برام فرقی نداره. اخمی کرد و گفت : _ یعنی چی برام فرقی نداره؟!... وقتی با منی خوشم نمیاد هی مدام بگی برام فرقی نداره. به اجبار نگاهی به منوی روی میز کردم.واقعا نمیدونستم چی سفارش بدم.چون بعد از شنیدن حرفهای فرزاد دیگه میلی به خوردن غذا نداشتم. از همه بیشتر این غرور لعنتیش بود که معذبم میکرد.اینکه طوری با من رفتار می کرد که انگار اون شاهه و من گدا . بالاخره یه غذای ساده انتخاب کردم و گفتم: _قیمه بادمجون. خندید و سرشو تکون داد و گفت : _ قیمه بادمجون !! اینو که میشه تو خونه مادرتم بخوری ، یه چیز دیگه انتخاب کن. حس کردم می خواد پولشو به رخ من بکشه ، به همین خاطر مغرورانه نگاش کردم و گفتم : _چرا این قدر سعی می کنید پولتون به رخ من بکشید؟ چشماشو باریک‌کرد و نگام کرد و گفت : _چون تو خیلی به پول من نیاز داری.خیلی‌ها به پول من نیاز دارن. نگاهمو صاف به چشمهای قهوه ای رنگش دوختم و گفتم: _ولی من به پول شما نیازی ندارم. خندید و با تمسخر گفت : _چقدر تو با نمکی دختر !!... پس کی بود برای پول دارو های پدرش ، اومد شرکت من و درخواست ازدواج داد؟! با حرص جواب دادم: _اولاً منظور من از این که به پول شما احتیاجی ندارم ،غیر از شرط و توی این یکساله. ثانیاً شما اول اومدید خواستگاری من ، و من فقط پیشنهاد شما را دوباره تکرار کردم. لبخندی لباشو از هم باز کرد و گفت : _ ازت خوشم اومد تو هم مثل من مغروری. •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ(‌حࢪام‌)‼️ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا