⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
‹ کاش میشد خودتو پرت کنی وسط بعضی از عکسها؛🌨!›
‹ کاش میشد خودتو پرت کنی وسط بعضی از عکسها؛🌨!›
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
± اشتباه شما اینه ك↓
فکر میکنید قوی بودن، یعنی هیچوقت احساس درد نکردن، اما در واقع قویترین آدما اونایی هستن که درد
رو حس میکنن، میفهمن، و با صبوری میپذیرن : )!
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت35♡
مکث زن عمو مثل حال اغمایی بود که مرا سالیان سال درخودش فرو برد.
-وقتی اقاجون حرف رو پیش کشید، مصمم شدیم.
صدای کنایه دار مادر بلند شد:
-اره خب... اقاجون یه حرفی زد ولی از کجامعلوم همین عشقی که شما میگید ، واسه حرف اقاجون نباشه؟
عمو اینبار جواب مادرو داد:
-نیست...واسه حرف اقاجون نیست... آرش خیلی وقته از علاقش به الهه گفته ولی خود من مخالف بودم....نه اینکه الهه رو لایق آرش ندونم ... نه، چون میدونستم این داداش حمید من، تک دخترش رو به پسر من نمیده... اما وقتی اقاجون شرط گذاشت حقیقتا دلم سوخت... چون دیدم آرش از خیلی قبل پیش میخواسته پا پیش بزاره و من و مادرش مخالفت کردیم، این شد که مصمم شدم حرف بزنیم .
لیوان های چای رو چیده بودم تو سینی که پدر جواب داد:
-حرف شما درست اما کاش لااقل قبلش یه سرنخی به ما میدادید که یه دفعه غافل گیر نشیم.
عمو فوری جواب داد:
-من که گفتم حمیدجان ...گفتم امره خیره.
همراه باسینی چای آروم آروم سمت پذیرائی حرکت کردم.حالا اونهمه ذوقو و شوقو، قلب و احساس و نگاه های گاه و بی گاه آرش و چشم غره های مادرو وصدای پدرو که گفت ؛" مراقب باش الهه. " چیکار میکردم نمیدونم. رسیدم به عمو، خم شدم و گفتم:
-بفرمایید.
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت36♡
عمو نگام کرد.نگاهی که با همیشه فرق داشت و بعد نمیم دایره ی لبخندش واضح شد . لیوانی برداشت و گفت:
-ممنون.
اما زن عمو بی پروا گفت:
-ممنون عروس خانوم.
اخ که چه کلمه ای گفت و چه بمبی از انرژی را در قلبم منفجر کرد. اما آرش ... آرش سر بلند کرد و با نگاهش چنان مرا دگرگون کرد که دستانم لرزید. فوری لیوان چایش را برداشت و لبه ی سینی رو گرفت و گفت:
-بده به من دستات میلرزه.
_نه...چیزی نیست.
حس کردم آب شدم. اخه میشه واسه دختر خواستگار بیاد و بعد خواستگارش بگه سینی رو بده به من و دختر خجالت نکشه!! یعنی عرضه ی یه چایی دادنم ندارم؟
اصرار آرش را رها کردم و همراه سینی چرخیدم سمت مادر که طوری سرش را از من برگرداند که فهمیدم بیشتر از اونچه فکرشو میکردم ، خراب کردم.
اما پدر لیوانی برداشت و گفت:
-ممنون.
نشستم دوباره روی تک صندلی میزبان و پنجه هایم رو میون هم گره کردم و رو پاهام گذاشتم که پدر گفت:
-بازم دلیل نمیشه که چون اقاجون گفته من قبول کنم.
عمو بی رودربایستی گفت:
-من ویلای شمالم رو به نامش میکنم...
حتی مادرم هم نتونست جلوی اونهمه تعجبش رو بگیره.سرش رو بلندکرد و به عموخیره شد. اخه همه میدونستیم که عمو به تازگی یه ویلای دو هزار متری خریده...که قیمتش بالای هفتصد میلیونه.
مادر فوری با اونهمه تعجب، اخمی کرد و گفت:
-اقا مجید ویلا که خوشبختی نمیاره .
-تضمین که میآره.
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
May 11
هدایت شده از گسترده" سه ریپه eli"
دستمو محکم فشار داد و عربده زد:
-با غیرتم بازی نکن رها ،هزار بار بهت گفتم کنار اون پسره نرو بعد تو واسه من میری بیرون باهاش!😡
ترسیده گفتم:به خدا فقط میخواستم حرصت رو دربیارم!
ترسناک گفت:میدونی تاوان بازی با غیرتم چیه؟.
چشمهاش برقی زد و به سمتم اومد😱😧
https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb
#کامرانپسرخشنیکهعاشقرهاستولی....