eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
« في أيامنا الصعبة، يأسرنا من يلمس قلوبنا بحنيّة'.» ⤶کسی ك در روزهای‌سختمان با مهربانی‌قلبمان را لمس کند ، ما را گرفتارِ خود می‌کند؛💙'
⊰🦚📷⊱ ب‌‍ٰاخ‌‍ودٺ‌تڪࢪاࢪڪن؛ امࢪوزوقتشہ‌ڪہ‌شࢪو؏‌ڪنم꧇)!💗'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ اگه قبول کردم بازم صبر کنم بخاطر این بود که چند وقتی بود که میدونستم شایان داره یه کارایی میکنه. بهروز میگفت زیاد شرکت نمیاد. خیلی وقتم بود که دیگه پا پیچ من نشده بود. شاید واسه همین بود که حرفشو قبول کردم و بازم صبر کردم. ولی خودم میدونستم که دیگه آخرای صبرمه و اگه شایان نذاره برگردم پیش فرزاد ، واقعا یه کاری دست خودم میدم. یه روز توی تنهایی خودم توی خونه ام، به صدای جیغ زدنهای بچه های توی کوچه، که بازی میکردند،گوش میدادم و چشمامو بسته بودم تا فرض کنم که صدای سینا هم شبیه یکی از همون جیغ ها باشه که زنگ در خونه زده شد. چشمام روی تصویر کوچک آیفون خشک شد. منیر خانم بود. کسی که خیلی وقت بود ندیده بودمش. در رو باز کردم.بالا اومد و با شوق منو توی آغوشش کشید. بعد نگام کرد و گفت: خانم جون ... چقدر عوض شدید ! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ _ میدونم دیگه شبیه ریحانه نیستم نه ؟ _ چرا ... رنگ چشماتون و حالت نگاتون خیلی شبیه. بازم جای شکر داشت. لبخند زدم که گفت: اومدم ازتون خداحافظی کنم. همونطور که مینشست روی مبل ادامه داد: دارم میرم شهرستان پیش دخترم زندگی کنم. فقط نگاش میکردم که گفت: یه امانتی دستم دارید... خیلی وقته میخوام بیارمش ولی نشد. بعد از توی کیفش یه زنجیر و پلاک بیرون آورد و گفت: از شب تصادف با وسایل توی ماشین دستم موند. شایان خان نمیذاشت بهتون بدم شاید میترسید اگه آقا فرزاد شما رو با این پلاک ببینه، شما رو بشناسه. کف دستم رو دراز کردم سمتش و زنجیر و پلاکم رو گرفتم. نگام به ریحانه ای که وسط پلاک حک شده بود انداختم و با حسرت روی نامم دست کشیدم و زنجیر و پلاک رو دور گردنم آویز کردم و گفتم: ممنون. منیر خانم لبخند تلخی زد و گفت: شماره دخترم رو بهتون میدم... یه وقتایی که دلتون خواست بهم زنگ بزنید... خوشحال میشم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای هر آدمی که داره سخت واسه آرزوهاش تلاش می‌کنه، شب بیدار می‌مونه تا پیشرفت کنه، خسته شده اما جا نمی‌زنه و به حرف هیچ‌کس توجهی نمی‌کنه تا به خواسته و لیاقتش برسه؛ آرزو می‌کنم: "خُدا نردبونی بسازه واست تا جلوی همون آدمایی بری بالا که آرزوشونه زمین بخوری و نمی‌تونن بالا ببیننت..."
در یکی از مدارس، دور افتاده یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانش‌آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش‌آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می‌کردند. معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از اعتماد به نفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد. زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش‌آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش‌آموز را فرا خواند و به او برگه‌ای برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد. هیچکدام از دانش‌آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود. بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می‌کرد و از بچّه ها می‌خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می‌داد. کم کم نگاه همکلاسی‌ها نسبت به آن دانش‌آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد. آن دانش‌آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ" می‌نامید، نیست، پس دانش‌آموز تمام تلاش خود را می‌کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا صدها پیوند کبد انجام داده است. این قصه را *دکتر ملک حسینی* در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته، انسان‌ها دو نوعند: نوع اوّل کلید خیر هستند. دستت را می‌گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می‌دهند. نوع دوم انسان‌هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی‌ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می‌کنند. این دانش‌آموز میتوانست قربانی نوع دوم این انسان‌ها بشود که بخت با او یار بود. و آن معلم کسی نبود جز *محمد بهمن بیگی* اَبَر مردی بزرگ که چون ستاره‌ای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد. استاد بهمن بیگی نویسنده‌ای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد میتوان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر ملک حسینی است. روحش جاودان و یادش گرامی. 💐❤️
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
˼ #داستان‌گرافی📓˹ . یادته یه روزایی کل دغدغه‌مون این بود، که کار کنیم ماشین بخریم، خونه بخریم... قر
˼ 📓˹ جلوی گل‌فروشی دیدمش، امروز... گفت: "خاله یه فال بخر." گفتم: "چند؟" گفت: "هرچند خودت خواستی." گفتم: "الان بگم هزار تومن که میگی نه." گفت: "باشه، همون هزار تومن." دسته‌ی فال‌ها را گرفت جلوم. دستهای پنچ‌شش‌سالگی‌اش خشکی زده بود، انگار کن دستهای پنجاه‌شصت‌ساله باشد. یک فال برداشتم و دوهزار تومان دادم بهش. دو انگشتش را برد توی جیب جلوی شلوارش و یک هزار تومانی تاشده بیرون کشید. چنان با ژست مردانه دست‌به‌جیب شد که دلم برایش رفت. گفتم: "نمیخوام خاله‌!" گفت: "حرف زدیم." و طوری گفت که یعنی "مَرده و حرفش." هزارتومانی را گرفتم و سلانه‌سلانه رفتنش را نگاه کردم. داشت دو تومانی‌اش را می‌گذاشت توی کیف پول سیاه مردانه‌اش. توی قابِ تلقی کیف پول، عکس دخترکی همسن‌وسال خودش بود. زیرلب گفتم: بنازم مردونگیتو که از خیلی ریش‌دارها مردتری. پاکت فال را باز کردم. حافظ گفت: "بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید" گفتم: "آید" قافیه‌ی خیر است، به فال نیک باید گرفت.
📝 پرفسور حسابی نقل می کند: در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گدراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند، ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره… به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست… در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است… من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره… به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد… دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم… یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم… من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟ تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم… با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم، واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟ پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود… پسرم هروقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند… من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم هیچکس را دست کم نگیرم! و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم... عشق را بیمعرفت ' معنا مکن زر نداری ' مشت خودرا وا مکن گر نداری ' دانش ترکیب رنگ بین گلها ' زشت یا زیبا مکن خوب دیدن ' شرط انسان بودن است عیب را در این وآن ' پیدا مکن دل شود روشن ' زشمع اعتراف با کس ار بد کرده ای ' حاشا مکن ای که از لرزیدن دل ' آگهی هیچ کس را ' هیچ جا رسوا مکن زر بدست طفل دادن ' ابلهیست اشک را ' نذر غم دنیا مکن پیرو خورشید ' یا آئینه باش هرچه عریان دیده ای افشا مکن