برای هر آدمی که داره سخت واسه آرزوهاش تلاش میکنه، شب بیدار میمونه تا پیشرفت کنه، خسته شده اما جا نمیزنه و به حرف هیچکس توجهی نمیکنه تا به خواسته و لیاقتش برسه؛
آرزو میکنم:
"خُدا نردبونی بسازه واست تا جلوی همون آدمایی بری بالا که آرزوشونه زمین بخوری و نمیتونن بالا ببیننت..."
در یکی از مدارس،
دور افتاده یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانشآموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانشآموزان شروع به خندیدن و او را مسخره میکردند.
معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از اعتماد به نفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانشآموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانشآموز را فرا خواند و به او برگهای برگهای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد.
هیچکدام از دانشآموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.
بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار میکرد و از بچّه ها میخواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار میداد.
کم کم نگاه همکلاسیها نسبت به آن دانشآموز تغییر کرد.
دیگر کسی او را مسخره نمیکرد.
آن دانشآموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ" مینامید، نیست، پس دانشآموز تمام تلاش خود را میکرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاسهای بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا صدها پیوند کبد انجام داده است.
این قصه را *دکتر ملک حسینی* در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته، انسانها دو نوعند:
نوع اوّل کلید خیر هستند. دستت را میگیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن میدهند.
نوع دوم انسانهایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بیارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل میکنند.
این دانشآموز میتوانست قربانی نوع دوم این انسانها بشود که بخت با او یار بود.
و آن معلم کسی نبود جز *محمد بهمن بیگی* اَبَر مردی بزرگ که چون ستارهای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد.
استاد بهمن بیگی نویسندهای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد میتوان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر ملک حسینی است.
روحش جاودان و یادش گرامی. 💐❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس و حال این بچه ^^
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
˼ #داستانگرافی📓˹ . یادته یه روزایی کل دغدغهمون این بود، که کار کنیم ماشین بخریم، خونه بخریم... قر
˼ #داستانگرافی📓˹
جلوی گلفروشی دیدمش، امروز...
گفت: "خاله یه فال بخر."
گفتم: "چند؟"
گفت: "هرچند خودت خواستی."
گفتم: "الان بگم هزار تومن که میگی نه."
گفت: "باشه، همون هزار تومن."
دستهی فالها را گرفت جلوم.
دستهای پنچششسالگیاش خشکی زده بود، انگار کن دستهای پنجاهشصتساله باشد.
یک فال برداشتم و دوهزار تومان دادم بهش.
دو انگشتش را برد توی جیب جلوی شلوارش و یک هزار تومانی تاشده بیرون کشید.
چنان با ژست مردانه دستبهجیب شد که دلم برایش رفت.
گفتم: "نمیخوام خاله!"
گفت: "حرف زدیم."
و طوری گفت که یعنی "مَرده و حرفش."
هزارتومانی را گرفتم و سلانهسلانه رفتنش را نگاه کردم. داشت دو تومانیاش را میگذاشت توی کیف پول سیاه مردانهاش. توی قابِ تلقی کیف پول، عکس دخترکی همسنوسال خودش بود.
زیرلب گفتم: بنازم مردونگیتو که از خیلی ریشدارها مردتری.
پاکت فال را باز کردم. حافظ گفت:
"بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید"
گفتم: "آید" قافیهی خیر است، به فال نیک باید گرفت.
📝
پرفسور حسابی نقل می کند:
در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گدراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند،
ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره…
به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست…
در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است…
من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره…
به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد…
دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم…
یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم…
من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟
تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم…
با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم، واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟
پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود…
پسرم هروقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد
و با زبان محلی صحبت میکند…
من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم هیچکس را دست کم نگیرم!
و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم...
عشق را بیمعرفت ' معنا مکن
زر نداری ' مشت خودرا وا مکن
گر نداری ' دانش ترکیب رنگ
بین گلها ' زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن ' شرط انسان بودن است
عیب را در این وآن ' پیدا مکن
دل شود روشن ' زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای ' حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل ' آگهی
هیچ کس را ' هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ' ابلهیست
اشک را ' نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید ' یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای افشا مکن
امروز بدترین روز بود؛
و سعی نکن منو متقاعد کنی که
توی هرروز لحظات خوبی پیدا میشه.
اگه با دقت نگاه کنیم،
زندگی دشواره
با اینکه
خیلی وقتها اتفاقات خوبی میفته!
حالا از آخر به اول بخونید🤍
به نظر شما کدوم از دیالوگ ها قشنگ بود؟👇
1- پیش خدا هم که باشی، وقتی مادرت بهت زنگ میزنه باس جوابشو بدی...
حشمت فردوس-ستایش۲
2- هاردی : فردا دم آفتاب اعداممون می کنن. لورل: کاش فردا هوا ابری باشه…
3- تن تن: یه خبر خوب دارم یه خبر بد. هادوک: خبر بد چیه؟ تن تن: همش یه گلوله داریم. هادوک: و خبر خوب؟ تن تن: هنوز یه گلوله داریم! 😃
4- چه زیبا میگه شهاب حسینى: داشتم به صدات گوش میدادم؛ حواسم به حرفات نبود! 😊
5- گفت: خیلی میترسم!
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم…
این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخر چرا؟
و او جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
بادبادک باز – خالد حسینی
6- یه مورچه صدبارم که دونه اش بیفته صد دفعه ورش میداره…
واسه چی؟!!!
واسه اینکه امید داره… (پسرخاله)
7- ژان رنو :تا حالا کسیو کشتی؟
دنیرو: نه، فقط یه بار با احساساته یه زن بازی کردم....
8- خسرو شکیبایی می گفت:
بعضی وقت ها یکی طوری تو رو میسوزونه
که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن،
بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت میکنه که هزاران نفر نمیتونن روشنت کنن!!!
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت297♡
چشم بسته ، قلبم ضربان گرفت . تپش گرفت .
انگار تپش وضربان ، تا قبل از خواندن آن بیت شعر ، از حسام ، فقط نمادین بود.
جان تازه گرفته بودم ، که صدای پر از فریاد
قلبم داشت حتی گوش های خودم را کر می کرد.
باید اعتراضی میکردم ، قبل از اونکه صدای قلب بیقرارم را بشنود. عصبی صدامو بالا بردم :
_حسااام.
هرچی صدای من در حرصش بالا بود ،
صدای حسام در مهربانیش بیشتر شد :
_جااان دلم .
عصبی تر گفتم :
_بسه ....
میخوام بخوابم.
با لحن سراسر آرامش زمزمه کرد:
_چشم بانو .
و سکوت کرد.
می خواستم چشم باز کنم نگاهش را ببینم .
ولی می ترسیدم که باز گرفتار دایره ی لغات جنون آمیز کلامش شوم .
چند ثانیه ای گذشت که بالاخره ، لای پلک یکی از چشمانم برای شناسایی موقعیت اطراف ، باز شد .
حسام چشم بسته بود و با لبخندی که شاید حالت قشنگ لب هایش بود به خواب رفته .
آسوده خیره اش شدم .
این پسر با اعجاز سیاه نگاهش داشت چطوری رامم میکرد؟
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت298♡
هنوز داشتم نگاهش می کردم که چند ضربه به در خورد . چنان بلند و رسا که ترسیدم .
حسام هم از خواب پرید .
نشست روی پتو و با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_حتما حمیده خانومه .
پیراهنش رو فوری روی زیر پوش سفیدش
تن کرد و رفت سمت در:
_شمایید !!
بعد در خانه کاملا باز شد .
علیرضا بود!
با هستی !
چشمام از کاسه بیرون پرید:
_علیرضا !! هستی !!
علیرضا چمدان خودش و هستی رو گذاشت کنار چمدان من و گفت :
_گفتیم یهویی بیایم سوپرایزتون کنیم .
حسام کلافه دستی به موهایش کشید و گفت :
_شاید ما نمی خواستیم سوپرایز بشیم خب .
علیرضا خندید و با پررویی جواب داد:
_مگه دست خودتونه ...
من و هستی دل نداریم !؟
حسام عصبی به هستی نگاهی کرد که هستی فوری گفت :
_به خدا علیرضا پیشنهاد داد.
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از تَبـلیغـاٺ هَـیفا
✅ فقط اینجا تکبیتهای فوقالعاده زیبا و عاشقانه داره 😍
https://eitaa.com/joinchat/4217635168C2a56b62a33
همه از اینجا برمیدارن 🤩
هم خودت لذت ببر ❤️
هرجا هم خواستی بفرس 😍
✅ کاملاً راضیاَم ✅
بفرما الان عضو شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4217635168C2a56b62a33