🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت294♡
چرا گاهی توی معنای تک بیت های شعری که برایم خطاطی می کرد ، فکر می کردم .
ولی انگار تفسیر شعرهایش حالا داشت ،
ذره ذره نمود پیدا می کرد و چیزی در وجود مرا خراب .
حالی عجیب داشتم .
هنوز جام شیرین لبهایش ، توی جوشش گرمای خون رگ هایم ، و در تپش قلبم ، جاری بود .
درگیرش شدم .
درگیر دو حس متضاد بود .
دو قطب مخالف . یکی کشش .
یکی رهایی ...
کشش به سوی چشمان سیاهی که مرا سمت خود ، دست بسته می کشید و رهایی از تعلقی نمی خواستم باز دست و پاگیر قلبم شود.
شب بود .خسته از یک سفر دوازده ساعته ،
به مشهد رسیدیم .
قراربود به خانه ی دوست علیرضا برویم .
دوست دوران سربازیش بود.
مشهدی بود و گفته بود که یک طبقه ی خانه را به زائران آشنا میدهد نه غریبه ...
خود علیرضا برایمان با مادر دوستش هماهنگ کرد.
حمیده خانم مادر دوست علیرضا در خانه را برایمان باز کرد و از همان اول قربان صدقه مان رفت تا کلید خانه را به ما داد
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت295♡
میخواست به زور ما را پای سفره ی شامشان بنشاند که حسام قسم خورد که ما شام خوردیم .
دروغ نگفت واقعا شام خورده بودیم .
یعنی تا رسیدیم مشهد ، اول شام خوردیم ،
بعد دنبال آدرس خانه ی دوست علیرضا گشتیم .
وقتی حسام در خانه را باز کرد ، من دست دراز کردم و برق را زدم .
نگاهم در سادگی خانه چرخید .
یک فرش دوازده متری توی پذیرائی پهن بود و یک تلویزیون 24 اینچ کوچک روی اُپن ، همین !
و یک اتاق ، انتهای پذیرائی ، کنار آشپزخانه ی سه متری کوچکش .
چمدانم را روی فرش گذاشتم .
شالم رو از دور سرم باز کردم .
حسام در خانه را بست که چرخیدم سمتش .
از نگاهم خواند یا اون صورت خسته ام ، نمیدانم که گفت :
_الان یه پتو برات میندازم ....
خسته ای .
بلوز آستین بلندی تنم بود که با در آوردن مانتوام ، پیدا شد .
جوراب هایم را درهم لوله کردم و منتظر شدم .
حسام پتویی از کمد دیواری اتاق در آورد و کف سالن پهن کرد.
بعد دو بالشت و پتو آورد که گفتم :
_من یه بالشت بسمه .
-پس من چی ؟!
نگاهم توی چشمانش یخ زد:
_مگه تو هم میخوای اینجا بخوابی ؟
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت296♡
لبخند زد که با اخم گفتم :
_لوس نشو حسام ...
برو توی اتاق ....
من عادت ندارم کسی کنارم باشه .
-اون شبی که از دعوتی هستی برگشتیم ،
حالت بد بود ، یادته ؟
کنارت موندم تا خوابت رفت .
-خب که چی ؟
-حد و مرز تعیین می کنیم ...
چطوره ؟
هنوز منظورشو نگرفته بودم ، که روی پتو دراز کشید و دست راستش را دراز کرد و گفت :
_سرانگشتای دستت به من برسه کافیه .
پوزخندم نمایان شد.
گاهی فکر می کردم حسام یا خودِ خودِ مجنون است
یا خودِ خودِ فرهاد !
آدم اینقدر دیوانه مگر پیدا میشد؟!
به گرفتن سر انگشتان دست من راضی بود ؟!
مگر سرانگشتان دستم چه حسی داشت ؟!
راضی شدم . دراز کشیدم و سرانگشتان دستم را به دستش رساندم .
دستم را گرفت .
تب داغ دستش مسری بود و داشت به من هم سرایت می کرد .
زیر نگاه سیاه شب گرفته اش که انگار به جای حلقه های سیاه ، قلبی در سیاهی چشمانش پر ضربان میزد .
چشمام رو محکم روی هم بستم تا نگاه خاصش رو نبینم که صدایش وِرد مرموزی زیر گوشم خواند:
ترسم بزنم چشمت ، از بس که تو زیبایی
افتاده به چاهم من ، ای همچو زلیخایی
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
« في أيامنا الصعبة، يأسرنا من يلمس قلوبنا بحنيّة'.»
⤶کسی ك در روزهایسختمان با مهربانیقلبمان را لمس
کند ، ما را گرفتارِ خود میکند؛💙'
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_549
اگه قبول کردم بازم صبر کنم بخاطر این بود
که چند وقتی بود که میدونستم شایان داره
یه کارایی میکنه.
بهروز میگفت زیاد شرکت نمیاد.
خیلی وقتم بود که دیگه پا پیچ من نشده بود.
شاید واسه همین بود که حرفشو قبول کردم
و بازم صبر کردم.
ولی خودم میدونستم که دیگه آخرای صبرمه
و اگه شایان نذاره برگردم پیش فرزاد ،
واقعا یه کاری دست خودم میدم.
یه روز توی تنهایی خودم توی خونه ام،
به صدای جیغ زدنهای بچه های توی کوچه،
که بازی میکردند،گوش میدادم و
چشمامو بسته بودم تا فرض کنم که صدای سینا هم شبیه یکی از همون جیغ ها باشه
که زنگ در خونه زده شد.
چشمام روی تصویر کوچک آیفون خشک شد.
منیر خانم بود.
کسی که خیلی وقت بود ندیده بودمش.
در رو باز کردم.بالا اومد و با شوق منو توی آغوشش کشید.
بعد نگام کرد و گفت:
خانم جون ...
چقدر عوض شدید !
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_550
_ میدونم دیگه شبیه ریحانه نیستم نه ؟
_ چرا ...
رنگ چشماتون و حالت نگاتون خیلی شبیه.
بازم جای شکر داشت.
لبخند زدم که گفت:
اومدم ازتون خداحافظی کنم.
همونطور که مینشست روی مبل ادامه داد:
دارم میرم شهرستان پیش دخترم زندگی کنم.
فقط نگاش میکردم که گفت:
یه امانتی دستم دارید...
خیلی وقته میخوام بیارمش ولی نشد.
بعد از توی کیفش یه زنجیر و پلاک بیرون آورد و گفت:
از شب تصادف با وسایل توی ماشین دستم موند.
شایان خان نمیذاشت بهتون بدم شاید میترسید
اگه آقا فرزاد شما رو با این پلاک ببینه،
شما رو بشناسه.
کف دستم رو دراز کردم سمتش و زنجیر و پلاکم رو گرفتم.
نگام به ریحانه ای که وسط پلاک حک شده بود انداختم و با حسرت روی نامم دست کشیدم
و زنجیر و پلاک رو دور گردنم آویز کردم و گفتم:
ممنون.
منیر خانم لبخند تلخی زد و گفت:
شماره دخترم رو بهتون میدم...
یه وقتایی که دلتون خواست بهم زنگ بزنید...
خوشحال میشم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️