🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت318♡
نگاهم بی ریا و خالص ، خیره ی چشمای سیاهش شد و البته شرمنده :
_حسام ...چرا اینو گرفتی ؟
لبخندش پر کشید:
_خوشت نیومده ؟
-نه ... آخه این گرونه .
چنان با لحنی سرشار از عشق گفت :
_فدای سرت عزیزم .
که حس کردم مقابل نگاه هستی وعلیرضا آب شدم .
علیرضا انگشتی زد وسط خامه ی کیک و گفت :
_بابادلم رفت ، ببند اون دستبندو به دستت ، کیک رو بِبُر دیگه .
حسام دوزانو زد و سمت من خم شد . دستبند رو به مچ دستم بست و گفت :
_مبارکت باشه .
توی هر قلبی که به دستبند وصل بود، مهر و عشق حسام نشسته بود .
یه حال غریبی شدم .
یه لحظه حس کردم قلبم از اینکار حسام درحال ایستادنه .
شوق نبود. ذوق نبود ....
یه حسی بود عجیب و ماورایی .
علیرضا یه انگشت دیگه زد وسط کیک که صدای حسام بلند شد :
_اَه ... دهنی نکن کیکو دیگه .
نگاهم هنوز روی دستبند و زیبایی اش بود که حسام چاقویی بدستم داد و گفت :
_بفرما عزیزم اول شمع ، بعد نیت ، بعد کیک .
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت319♡
تنها کسی که اعتراض کرد ، علیرضا بود :
_ای بابا ...
یه دفعه بگو فردا صبح بیاییم کیک بخورم دیگه .
بعد قبل از اونکه جوابی از حسام بشنوه ،
یه انگشت دیگه زد وسط کیک و گذاشت دهانش که اینبار صدای اعتراض هر سه ی ما بلند شد :
_علیرضا !
شمع رو که فوت کردم و بقیه کف زدند .
به اصرار حسام یه مثلث با هدایت دست خودش برش زدم و گذاشتم روی یکی از
پیش دستی ها که علیرضا باز یه انگشت
دیگه زد وسط کیک .
اینبار من فریاد زدم :
_علیرضا !
تو که اينقدر شکمو نبودی !
-طاقت ندارم خب .
هنوز نمی دونستم اون تکه ی مثلثی تقریبا بزرگ ،
مال کیه و حسام برای چی گفت که بذارم کنار ،
که حسام سینی کیک رو روی دستش بلند کرد و گفت :
_با اجازه ی همه .
متعجب نگاهش می کردیم که میخواد کیک رو به کی بده که ناگهان در مقابل چشمان ما ،
کیک رو زد وسط صورت علیرضا و با خونسردی گفت :
_نوش جونت ... دهنی خودته ...
بخور.
وقتی سینی خالی کیک رو زمین گذاشت ، منو هستی غش کردیم از خنده.
صورت علیرضا پر شده از خامه و تکه های کیک .
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#الـــــــهـــــه_بــــــانـــــــــو♥️
نمیخوایید رمان رو یک ماه جلوتر بخونید😉؟
تو vip به جاهای خیلی حساسی رسیدیم 😍♥️
اگه میخوایید به آیدی زیر برای خرید VIP پیام بدید👇
@F_82_02
کانال vip رمان الهه بانو افتتاح شد😍✨
برای خرید vip رمان الهه بانو با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂
@F_82_02
🎗مزایای vip🎗
🔮`بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده
🔮پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی
( یک ماه جلوتر)
🔮داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد
حق عضویت Vip مبلغ فقط ۲۵ هزار تومنه
کافیه به این آیدی پیام بدید:
@F_82_02
هدایت شده از 𖦹༄ܥܢ݆ߺܙ ܠܝ̇ߺܥ༄𖦹
امشب شب تولد زنداداشمه و پیشم نیس
ممنون میشم یه فاتحه براش بخونید:)🖤🚶🏻♀
#همسایه_غیرهمسایه_فور
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
بہ نام چاره ساز و حےّ سرمد✨
خداۍفاطمہۜ دخت محمدﷺ-🌹-
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ـتاخـدآهسـت،بهمخلوقدمیتڪیهمڪن..(:
ـسلآموعرضادباھالـیجـان...!!"❤️"
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ای کہ از ما انتظاری
بیش از این داری ســلام..🖐🏻
السلامعلیکیاحجةاللهـفیأرضه♥️
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
˼ #داستانگرافی📓˹ جلوی گلفروشی دیدمش، امروز... گفت: "خاله یه فال بخر." گفتم: "چند؟" گفت: "هرچند خ
˼ #داستانگرافی📓˹
مادر جون یکی از زنهای مسن فامیل بود که ما زیاد میدیدیمش.
در میانسالی از هر دو چشم نابینا شده بود و حسرتش این بود که نوهای را که همه میگفتند خیلی زیباست نمیتوانست ببیند.
عاشق سریال اوشین بود. از جمعه روزشماری و حتی لحظهشماری میکرد برای رسیدن به شب یکشنبه، برای صدای مجری که شروع سریال را اعلام کند و برای صدای پرطنینی که میگفت "سالهای دور از خانه"
وقت سریال، مینشست کنار تلویزیون و تکیه میداد به همان دیواری که تلویزیون به آن پشت داده بود.
و اوشین را گوش میداد، رادیویی، با ششدانگ حواس.
یکشنبه شبی همه دور هم بودیم. هندوانه وسط، سماور کنار و تلویزیون روشن.
موسیقی شروع شد. مادر جون صاف نشست. میخواست هیچچیز را از دست ندهد، حتی موسیقی تیتراژ را...
ناگهان سکوت شد و مادر جون ندید که همزمان با سکوت، تاریک هم شد.
یکی گفت؛ "اع! برق رفت."
یکی دیگر گفت: : "تو روحت ریوزو!"
بقیه خندیدند و مناسک شبهای بیبرقی شروع شد:
یکی بچهی کوچک را از وسط برداشت تا زیر دست و پا نماند. یکی گردسوز آورد، آن یکی کبریت زد، این یکی شیشه را برداشت. فتیله آتش زده شد، شیشه سرِ جایش برگشت، گردسوز گذاشته شد روی میز وسط و تازه همه دیدیم مادرجون دارد گریه میکند.
پیرزن بیصدا اشک میریخت، انگار که بالای مجلس عزای عزیزی نشسته باشد.
برای او، اوشین فقط سریال هفتهای یکبار نبود که پی بگیرد ببیند بالاخره زنِ اون یارو پولداره شد یا نه، بالاخره تاناکورا به سود افتاد یا نه، بالاخره دختره که رفته بود برگشت یا نه...
برای مادرجون، اوشینشنیدن حکم درد دل با خواهری داشت که هفتهای یک بار، یک ساعت فرصت دیدارش فراهم میشود. برای او اوشین دیدن، تنها تفریح کل هفتهاش بود، سبک کردن دل بود، دلیلی بود که هفته را به هفته برساند و خیال کند که هفتهها از یکشنبه شروع میشوند.
از گریهی مادر جون، بزرگترها هم زدند زیر گریه و یکی که سبیلش کلفت بود و دلش نازک، ماشین را روشن کرد، مادر جون را اورژانسی سوار کرد و رساند دو محله آنطرفتر، خانهی یکی از آشناها که برق داشتند.
گاهی، یک چیز کوچک، دمدستی، هلهپوک میشود دلخوشیِ بزرگ یک انسان.
گاهی آدم با چیزی میشکند که برای دیگری کمارزش است.
دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافیست که دلخوشیهای کوچکش را بزرگ ببینی.
هنوز صدای دعای مادرجون برای کسی که فهمیده بود که اوشین برای او بیشتر از اوشین است و گاز داده بود که پیش از تمام شدن سریال او را به سریال برساند توی گوشم است.
"الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده مادر."