هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
بہ نام چاره ساز و حےّ سرمد✨
خداۍفاطمہۜ دخت محمدﷺ-🌹-
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ـتاخـدآهسـت،بهمخلوقدمیتڪیهمڪن..(:
ـسلآموعرضادباھالـیجـان...!!"❤️"
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ای کہ از ما انتظاری
بیش از این داری ســلام..🖐🏻
السلامعلیکیاحجةاللهـفیأرضه♥️
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
˼ #داستانگرافی📓˹ جلوی گلفروشی دیدمش، امروز... گفت: "خاله یه فال بخر." گفتم: "چند؟" گفت: "هرچند خ
˼ #داستانگرافی📓˹
مادر جون یکی از زنهای مسن فامیل بود که ما زیاد میدیدیمش.
در میانسالی از هر دو چشم نابینا شده بود و حسرتش این بود که نوهای را که همه میگفتند خیلی زیباست نمیتوانست ببیند.
عاشق سریال اوشین بود. از جمعه روزشماری و حتی لحظهشماری میکرد برای رسیدن به شب یکشنبه، برای صدای مجری که شروع سریال را اعلام کند و برای صدای پرطنینی که میگفت "سالهای دور از خانه"
وقت سریال، مینشست کنار تلویزیون و تکیه میداد به همان دیواری که تلویزیون به آن پشت داده بود.
و اوشین را گوش میداد، رادیویی، با ششدانگ حواس.
یکشنبه شبی همه دور هم بودیم. هندوانه وسط، سماور کنار و تلویزیون روشن.
موسیقی شروع شد. مادر جون صاف نشست. میخواست هیچچیز را از دست ندهد، حتی موسیقی تیتراژ را...
ناگهان سکوت شد و مادر جون ندید که همزمان با سکوت، تاریک هم شد.
یکی گفت؛ "اع! برق رفت."
یکی دیگر گفت: : "تو روحت ریوزو!"
بقیه خندیدند و مناسک شبهای بیبرقی شروع شد:
یکی بچهی کوچک را از وسط برداشت تا زیر دست و پا نماند. یکی گردسوز آورد، آن یکی کبریت زد، این یکی شیشه را برداشت. فتیله آتش زده شد، شیشه سرِ جایش برگشت، گردسوز گذاشته شد روی میز وسط و تازه همه دیدیم مادرجون دارد گریه میکند.
پیرزن بیصدا اشک میریخت، انگار که بالای مجلس عزای عزیزی نشسته باشد.
برای او، اوشین فقط سریال هفتهای یکبار نبود که پی بگیرد ببیند بالاخره زنِ اون یارو پولداره شد یا نه، بالاخره تاناکورا به سود افتاد یا نه، بالاخره دختره که رفته بود برگشت یا نه...
برای مادرجون، اوشینشنیدن حکم درد دل با خواهری داشت که هفتهای یک بار، یک ساعت فرصت دیدارش فراهم میشود. برای او اوشین دیدن، تنها تفریح کل هفتهاش بود، سبک کردن دل بود، دلیلی بود که هفته را به هفته برساند و خیال کند که هفتهها از یکشنبه شروع میشوند.
از گریهی مادر جون، بزرگترها هم زدند زیر گریه و یکی که سبیلش کلفت بود و دلش نازک، ماشین را روشن کرد، مادر جون را اورژانسی سوار کرد و رساند دو محله آنطرفتر، خانهی یکی از آشناها که برق داشتند.
گاهی، یک چیز کوچک، دمدستی، هلهپوک میشود دلخوشیِ بزرگ یک انسان.
گاهی آدم با چیزی میشکند که برای دیگری کمارزش است.
دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافیست که دلخوشیهای کوچکش را بزرگ ببینی.
هنوز صدای دعای مادرجون برای کسی که فهمیده بود که اوشین برای او بیشتر از اوشین است و گاز داده بود که پیش از تمام شدن سریال او را به سریال برساند توی گوشم است.
"الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده مادر."
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_577
از شیرین زبونیش خنده ام گرفت.
که دیدم فرزادم لبخندشو مخفی کرد که ملتمسانه گفتم :
یا خودتون ببریدش، یا بذارید من ببرمش.
فرزاد نفس عمیقی کشید و بعد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
واقعا که شما مایه ی دردسر منید.
بعد راه گلوشو با خوردن کمی دوغ باز کرد و گفت :
باشه میبرمش.
سینا به همین قانع نشد و باز گفت :
خاله هم بیاد.
نخواستم باز فرزاد سینا رو دعوا کنه به همین دلیل فوری گفتم :
نمیتونم عزیزم...
من یه روز دیگه باهات میام.
سینا با قیافه ای ناراحت گفت:
آخه با تو خوش میگذره خاله.
فرزاد اخم کرد که باز فوری گفتم :
خواهشا دعواش نکنید...
من درستش میکنم.
بعد دستی به سر سینا کشیدم و گفتم :
پسرخوبم یه روز که حالم خوب بود باهات میام پارک،
امروز نمیشه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_578
_ خب اگه حالت بده اول بریم دکتر بعد بریم پارک.
اشک داشت توی چشمام حلقه میزد.
فکر نمیکردم سینا اینقدر بهم وابسته شده باشه.
بی اختیار بغلش کردمو ، اشکام جاری شد.
سینا نگام کرد و گفت :
گریه میکنی خاله!!
لبخندی به زور به لب آوردم که سینا به فرزاد گفت :
دیدی بابا...
گفتم خاله شیرینو دعوا نکن.
قبل از اینکه باز باعث دعوای فرزاد و سینا بشم گفتم :
ببخشید...
سینا منو یاد پسرم میندازه ، دست خودم نبود.
فرزاد سرشو پایین گرفت تا مثلا اشکامو نبینه،
سینا هم بهم دستمال کاغذی داد که
فرزاد گفت:
شما هم با ما بیایید .
سینا جیغ بلندی از خوشحالی کشید که گفتم:
نمیخوام مزاحم باشم.
سینا به جای فرزاد گفت:
نه خاله...
من خیلی دوست دارم...بیا.
لبخند زدمو منتظر تایید فرزاد، بهش نگاهی انداختم که به اجبار گفت :
نه ...
میبینید که دعوتم شدید.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
کانال vip رمان هستی ام باش افتتاح شد😍✨
برای خرید vip رمان هستی ام باش با بیش از ۷۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂
@F_82_02
💭مزایای vip💭
❣بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده
❣پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی
❣داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد
حق عضویت Vip مبلغ فقط ۲۵ هزار تومنه
کافیه به این آیدی پیام بدید:
@F_82_02
هر چه بیشتر تصمیم بگیرید،قدرت تصمیمگیری شما بیشتر میشود.
همچنان که عضلات بدن در اثر ورزش نیرومندتر میشوند،قدرت تصمیم نیز با تمرین افزایش مییابد.
📓راز موفقیت
✍آنتونی رابینز
هدایت شده از <ܭߊܦ̇ܘ ܩِܣܝ>
ی چی بگم؟ اخه خدایی دیگ ت پارت دادن ک کم کاری نکن ک اه بابا ت هستی ام باش داری پارت میدی اخه؟؟؟ این چ وضه؟ داری پارتای اولو دوره میکنی؟؟! ی هفته س داری پارتا رو دوره میکنی دیگه همش پارتای تکراری میدی تو هستی ام باش مگه باس حفظ میکردیم ک داری میکنیـ انقدم میگی ک وی ای پی وی ای پی وی ای پی بابا پولامون ته کشیده تورو ب جون ** نامجون پارت درس حسابی بده😤😤😤😤😈 لعنتتتتتنــــــــــ
.
.
دوست عزیز
بزرگوار آیا شما مشکلی در چشمانتان دارید؟
اگه دارید لطفاً به چشم پزشکی مراجعه کرده و عینک بزنید
آیا از شعور و عقل کافی برخوردار نیستید؟؟
آیا متوجه نشدید که به جز چند پارت اول رمان
بقیه همه فلش بک بوده ؟؟
و الان فلش بک تموم شده!!!
نمیدونم نمیفهمید یا نمیخوایید بفهمید
که اولین پارت رمان از زمان حال شروع شد و فلش بک خورد به گذشته و الان دوباره به زمان حال برگشته!!!!
و راجب ویایپی خب شما نخر!!!
پولات ته کشیده نخر خب
مگه مجبورت کردم که بیا و حتما و باید بخری؟!!
و پارت های من همه درست و حسابی هستش و هیچگونه کم کاری توش نیست
مشکل از شماست نه من
و این لعنتی که گفتید با اینکه دوست ندارم بگم ولی اون دنیا باید جوابشو پس بدید 🙂