┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_511 ツ
لبخندش کشیده تر شد.
_بله.... دقیقا مثل حرفی که شما چند دقیقه قبل به من زدید..... هر دو امر شخصی هستن جناب فرداد.... روزتون خوش.
گفت و رفت و من از شدت حرص و عصبانیت، مشتی روی میزم کوبیدم.
یعنی اگر این دختر، خواهر یا همسر من بود..... خوب می دانستم چطور اَدبش کنم که این طور حاضر جواب نباشد.
دقایق آخر ساعت کاری شرکت بود که از خیر چند دقیقه ی آخر گذشتم و از شرکت بیرون زدم.
اما هنوز وارد پارکینگ شرکت نشده، هوتن را دیدم باز.
درست کنار اتاقک حراست.... به حتم داشت آمار سرابی را می گرفت.
وای از دست این هوتن که وقتی به چیزی پیله میکرد، دست بردار نبود.
پشت در ورودی مخفی شدم تا آمارش را بگیرد.
خروجش را دیدم و به جای رفتن به پارکینگ، دنبال هوتن راه افتادم.
در حاشیه ی خیابان قدم میزد که سمتش رفتم.
_تو هنوز اینجایی؟!
_به به جناب فرداد دوست صمیمی.
_مزه نریز.... چرا نمیری؟
_بابا منتظر این دختره ام.
_هوتن داری اون روی سگم رو بالا میاری ها.... میگم خودم تو شرکت خودم این دختره رو میخوام... چرا ول نمیکنی آخه!
خندید.
_باشه بابا جوش نزن.... دختره مال تو و شرکتت.... من یه کار دیگه باهاش دارم.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_512 ツ
_کارت چیه؟.... به من بگو.
اَبرویی بالا انداخت و چشمکی زد.
_یه چیزی بهت میگم رادمهر.... برو دیگه بچه پرو.... سر دختره شرط بستیم، زدی زیرش....
من اونو بردم شرکت خودم، اومدی پُروبازی در آوردی، دوباره آوردیش شرکت خودت.... الان فقط میخوام باهاش حرف بزنم دیگه.
داشتم کفری می شدم از دست هوتن.
با پشت دست آهسته به یقه ی پیراهنش زدم.
_ببین... این حرفا رو برو به کسی بگو که تو رو نشناسه.... لعنتی من از تموم جیک و پوکت خبر دارم..... می گم این دختره این کاره نیست....
دست از سرش بردار بذار به کارش برسه.
خندید و با شست دست راستش گوشه ی لبش را پاک کرد.
_ببین.... رادمهر جان.... دوست خوب من....
برو واسه من اَدای پسر غیرتی ها رو در نیار....
می دونم دردت چیه.... نترس.... نمی خوام مُخش رو بزنم که بیاد شرکت من...
آقا دختره مال شرکت تو..... کار من چیز دیگه ایه.
صدایم کمی بالا رفت.
_لعنتی همون چیز دیگه ات رو من می دونم... چرا نمی فهمی؟!.... میگم این دختره از اونا نیست.... ولش کن.
باز خندید. از اون دسته خنده هایی که خیلی روی مخ بود.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_513 ツ
حرصی شدم و یکدفعه دو دستی یقه اش را گرفتم و محکم توی صورتش فریاد زدم.
_میری یا زنگ بزنم بیان جمعت کنن از جلوی شرکتم؟
پوزخندی زد و با هر دو دست مچ دستانم را گرفت و محکم از روی یقه اش کشید.
نگاهش رنگ خشم گرفت اما نه حرفی زد و عکس العملی نشان داد.
تنها در حالیکه سمت ماشینش که کمی پایین تر از شرکت پارک شده بود می رفت، با انگشت اشاره اش تهدیدم کرد.
ایستادم تا سوار شدنش را ببینم و دیدم.
سوار شاسی بلندش شد و گاز داد و بالاخره رفت.
همین که رفت، سر برگرداندم سمت شرکت که دیدم سرابی از شرکت بیرون آمد.
چه به موقع!
سر به زیر و با اخمی که شاید از روی نجابتش بود.
چشمانم بی دلیل، چند ثانیه ای محوش شد. آنقدر سر به زیر بود که حتی مرا ندید!
و شاید تنها دلیلی که از کارم راضی بودم و با هوتن چشم هیز، برخورد تندی کردم، همان نجابتش بود!
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_514 ツ
آن شب چی شد نمی دانم.
حالم یه طور عجیبی بود!
اصلا به من چه ربطی داشت که هوتن می خواست چکار کند.... من که مطمئن بودم که قصد هوتن چیست، پس چرا داشتم به قول هوتن غیرتی بازی در می آوردم؟!
اصلا حال خودم را نمی فهمیدم.
مدام همان تصویر دخترک چادری با نجابت و اخم و جدیتش جلوی چشمم بود.
در تمام سال های عمرم اگر جستجو می کردم، همچین دختری با همچین وقار و متانتی سر راهم قرار نگرفته بود.
اصلا من انگار حالم آن شب خوش نبود.
یک جفت تیله ی خاکستری جلوی چشمم بود که مثل یه کابوس تب دار، رهایم نمی کرد.
شاید نزدیک 6 ماهی بود که این دختر در شرکتم کار می کرد و من اصلا نفهمیده بودم که چه طور و چطوری و از کجا اینقدر برایش غیرتی شدم.
اصلا دیگر بحث شرکت و این حرفها نبود.
می دانستم که هوتن دیگر سرابی را برای شرکتش نمی خواهد اما همان قدر مطمئن بودم که چشمان هیز هوتن بدجوری روی این دختر قفل کرده....
دختری که در تمام این مدت 6 ماهه من تنها نام خانوادگی اش را می دانستم و با آنکه بارها اسمش در لیست حقوقی کارمندان شرکت ثبت شده بود اما حتی یک بار نخواستم بدانم اسمش چیست جز همان شب!
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_515 ツ
آنقدر در فکرش بودم که بی اختیار نگاهی به لیست حقوقی کارمندان شرکت انداختم تا نامش را که هر روز و هر ماه جلوی چشمم بود و من با دقت ندیده بودم، ببینم.
باران!
باران سرابی!
حتی اسم و فامیلش هم با هم تناقض داشت. آنقدر که با دیدن نامش خنده ام گرفت.
خنده ای از حال خودم و نام و فامیل او!
مگر باران با سراب جمع می شود!
اصلا حال من شبیه تناقض نام و فامیل او بود!
یک دفعه تمام توجه ام به دختری جلب شد که حتی روز اولی که به شرکتم آمد، از آن چادرش خوشم نیامد.
چرا...
یک بار دیگر هم توجه ام را جلب کرده بود.
همان روزی که جلوی چشم من و خانم سهرابی حالش بد شد و غش کرد....
همان روزی که می خواستم توبیخش کنم، اما دلم به حالش سوخت!
اصلا وقتی خوب فکر می کردم می دیدم نه.... یک بار دیگر هم دلم به حالش سوخته بود.... وقتی تعقیبش کردم و آدرس خانه اش را پیدا کردم و وضع زندگی اش را دیدم!
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_516 ツ
فردای آن شب عجیب، همه چیز عجیب تر از همیشه بود!
وقتی به شرکت رفتم هنوز درگیر تفکرات شبانه ام بودم و درگیر این سوال که چرا این دخترک چادری برایم یک دفعه مهم شد؟!
آنقدر که دلم نمی خواست هوتن برای مقاصد خودش به او نزدیک شود.
و حتم هم داشتم که هوتن وقتی روی دختری فوکوس کند، دست بردار نیست.
نتیجه ی این قطع و یقین این بود که باید با خود سرابی یا همان دخترک چادری چشم خاکستری.... یا اصلا.... باران!.... حرف می زدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و افکارم که چرا اصلا اینقدر پیگیر قضیه ی هوتن و باران هستم، بالاخره با هزار و یک دلیل خودم را قانع کردم که من هوای این دختر را خواهم داشت.
سن کمی نداشتم که بگویم کم دختر اطرافم دیده ام..... نزدیک سی سالم بود.
اما نمیدانم چشمم در کدام نخ چادر این دختر گیر کرده بود اصلا!
بعد از آن همه فکر و خیال و آشفتگی از دست هوتن، تنها راه حل این بود که با خودش صحبت کنم.
و من برخلافِ همیشه.... تا کنار در اتاقش رفتم. و چند ضربه به در زدم و وارد شدم.
اَشکانی مدیر سابق تبلیغات با دیدنم تعجب کرد و خودش، همان دخترک چادری چشم خاکستری، یک دفعه سر بلند کرد و نگاهم.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_517 ツ
_شمایید جناب فرداد؟!
هر دو برخاستند.
و من ناچار شدم بگویم.
_بفرمایید.... خانم سرابی چند دقیقه کارتون داشتم.
_اگر تماس می گرفتید خودم می اومدم اتاقتون.
_اشکال نداره حالا من اومدم سری به شما بزنم.... منتظرم.
و بعد با یک ببخشید از اتاق بیرون زدم.
به اتاقم برگشتم که آمد.
با آنکه من در اتاق قدم میزدم اما او را دعوت به نشستن کردم.
_بفرمایید خانم سرابی.
نشست روی صندلی مقابل میزم و من هنوز در وسط اتاق، آهسته قدم میزدم.
_بفرمائید جناب فرداد.
_خب.... در مورد هوتن می خواستم صحبت کنم.
_هوتن!!... نمی شناسم.
_منظورم دوست من جناب مهندس که یه مدت تو شرکتش کار کردید هست.
_آهان... بله.... جناب مهندس... بفرمایید.
ایستادم و نگاهش کردم.
او هم نگاهش روی صورتم ماند.
یعنی او هم متوجه ی تغییر خط فکری ام شده بود!؟
_چی شده جناب فرداد؟.... من اشتباهی مرتکب شدم؟
_نه... نه اصلا بحث کاری نیست.
ناچار از آن سردرگمی، جلو رفتم و نشستم روی صندلی مقابلش.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_518 ツ
نگاهش کمی سر به زیر شد. چادرش را کشید روی پاهایش و منتظر شنیدن حرفهایم شد.
_خواستم شما رو ببینم که در مورد هوتن به شما هشدار بدم.
همان کلمه ی هشدار، سرش را بلند کرد سمتم.
_هشدار!!
_هوتن شاید مدیر خوبی باشه که هست ولی قطعا در موارد دیگه نمیشه زیاد روش حساب کرد.
_ببخشید منظور شما از موارد دیگه چیه؟!
سخت بود گفتن همه ی منظورم.
_خب.... خب ایشون از شما خوشش اومده و قصدش آشنایی با شماست اما....
هنوز بعد از اما را نگفته، لبخندی زد و گفت :
_جناب فرداد.... هر دختری در مسیر زندگیش با آدم هایی برخورد میکنه که قطعا باید در موردش تصمیمات مهمی بگیره....
این مسئله شخصیه... لطفا بذارید خودم در موردش تصميم بگیرم.
فکر کرد قصدم دخالت است!
پوزخندی زدم.
_اتفاقا من کاری به تصمیمگیری شما ندارم... فقط خواستم بگم مراقبش باشید....
هوتن اهل ازدواج و تعهد زندگی زناشویی نیست.....
_میدونم....
_میدونی؟!
برخاست و با یک لبخند نگاهم کرد و باز نگاهش را پایین انداخت.
_خودم میتونم در مورد ایشون تصميم بگیرم... لطفا دیگه تو موارد شخصی، با من صحبت نکنید.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_519 ツ
عصبی از این طرز برخوردش، صدایم را بالا بردم.
_عجب!.... واقعا به جای تشکرتونه؟!.... به جای اینکه از من تشکر کنید که راهنمایی تون کردم و خواستم بهتون بگم هوتن چه جور آدمیه، دارید به من میگید که دخالت نکنم؟!
برخاسته بود و در حالیکه چادرش را مرتب میکرد جواب داد :
_ممنون از راهنمایی شما.... ولی این جور کارها یه کم خصوصی محسوب میشه.... بهتره در مورد کاری با هم صحبت کنیم جناب فرداد.
حرصم گرفت. کم سختم بود که بهش در مورد هوتن هشدار بدهم که با حرفی که زد کلا منصرفم کرد.
با عصبانیتی که سعی می کردم با خونسردی مهارش کنم گفتم :
_باشه هر طور راحتی.... بفرمایید سرکارتون.
بعد از رفتنش، خیلی از خودم عصبانی بودم.
اصلا راست می گفت. به من چه مربوط بود که او می خواهد در مورد هوتن چه تصمیمی بگیرد.
اما با همه ی این ها، باز نمی دانم چرا فکرم درگیرش بود.
لعنتی مدام انگار جلوی چشمم بود.
یا در افکارم یا خودش برای کاری یا حرفی در اتاقم.
و من....
اصلا هنوز دقیق نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است که آنقدر درگیر او هستم.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_520 ツ
چند روزی گذشت. بعد از آمدن باران که اسمش را دختر چشم خاکستری گذاشته بودم، باز فروش محصولات شرکت بالا رفت.
از کارش راضی بودم. خیلی دقیق و نکته سنج بود اما از اینکه نگذاشت تا در مورد هوتن با او حرف بزنم، کمی دلخور بودم.
و باز سر و کله ی هوتن پیدا شد.
خصوصیت اخلاقی اش بود.... من او را خوب می شناختم.
خدا نکند که او چیزی را بخواهد....تمام تلاشش را برای بدست آوردنش می کند و اصلا باید بدستش بیاورد و همین قاعده ی کلی اخلاق هوتن بود که نمی توانستم بپذیرم.
مخصوصا که خودم هم هنوز نمی دانستم دقیقا چرا و به چه علت می خواهم هوتن دست از سر باران بردارد؟!
آن روز در شرکت بعد از چند روز که خواستم در مورد هوتن به باران هشدار بدهم و خودش اجازه نداد، من هم خودم را به بی خیالی زدم و با جدیت و اخم سعی کردم خودم را بی توجه نشان دهم اما.....
ساعت 4 بعد از ظهر بود و داشتم برای برگشتن به خانه، میزم را کمی مرتب می کردم که در اتاقم باز شد.
هوتن بود!
بدون حتی در زدن.
می خواست اذیتم کند به تلافی چند روز قبل... این را مطمئن بودم.
_سلام جناب فرداد.
_بهت گفتم این ورا نبینمت.
_چقدر تو لوس شدی رادمهر!.... حالا پیدام بشه چی میشه؟
کتم را از پشت صندلی ام برداشتم و تن کردم.
_ببین هوتن.... محیط شرکت منو به گند نکش خواهشا.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_521 ツ
خندید.
_گند رو خوب اومدی ولی به جان تو همین یه بار میخوام سر به راه بشم....
میخوام توبه کنم.... میخوام بزنم تو کار حلال.
از چرندیاتی که بلغور کرد چیزی نفهمیدم، تنها با اخم نگاهش کردم که خودش توضیح داد.
_میخوام از این دختره خواستگاری کنم.
یعنی هر چیزی فکرش را می کردم جز همین!
_چی؟!... خواستگاری؟!....
چرت نگو سر جدت بابا.... تو اهل زن و زندگی نیستی.
باز خندید.
_میشم..... به خاطر این دختره میشم.
_حرف مفت نزن....
آخرین باری که گفتی به خاطر این دختره میخوام اهل زندگی بشم دقیقا یادمه.....
عاشق اون دختره اسمش چی بود؟!....
_شیرین.
_همون... عاشق شیرین شده بودی و مُخ دختره رو با حرفات زدی...
یه عقد یه ماهه خوندی و بعد گفتی دلمو زد و ولش کردی رفت.
_تو باران رو با شیرین مقایسه میکنی.
از اینکه سرابی را به اسم صدا کرد، متعجب شدم.
_ببین اگه من قبل از این حرفا عاشق هزار تا دخترم شده بودم بازم این فرق داره....
این دختره اصلا انگار مُهره ی مار داره....
دقت کردی؟.... یه جوری دل میبره که خودتم متوجه نمیشی....
همون یه ماهی که تو شرکتم کار کرد مُخ و دلم رو باهم زد....
اصلا نفهمیدم عاشق چیش شدم...
خوشگل که هست دروغ نگم ولی یه حس عجیبی تو وجودش هست که آدم رو جذب خودش میکنه.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_522 ツ
احساس کردم هوتن داره از من و احساسات من حرف میزنه!
چقدر شبیه هم بودیم در این حس مشترک!
با این تفاوت که من خیلی دیرتر از هوتن متوجه شدم که یه جوری به نگاهش به رنگ چشمان خاکستری رنگش یا حتی به دیدن نجابتش، عادت کردم و هوتن خیلی زود دل باخته بود شاید!
_به هر حال فکر نکنم اون دختر با اون چادر و نجابت بخواد به تو جواب مثبت بده.
باز خندید.
_آره.... میدونم.... ولی منم بلدم چطور دلش رو ببرم.
چشمکی زد و ادامه داد :
_همین امروز براش گل فرستادم و تو اصلا متوجه هم نشدی.
_گل فرستادی!
دو دستش را در جیب شلوارش فرو برد.
_آره... امروز صبح.... یک سبد گل رز قرمز دادم به مامور حراست جلوی در شرکت و گفتم ببره بده به خانم سرابی.
نفس بلندی کشید و با لبخند چند قدمی جلوتر آمد.
_یکی از اون جملات قشنگ خودمم هم براش نوشتم..... می خواهم خاکستر چشمانت شود.... بگذار تا از آتش نگاهت بسوزم.
داشت کم کم عصبی ام میکرد.
_لعنتی توی شرکت من جای عشق و عاشقی نیست....
میذاری این دختره کارش رو بکنه یا از فردا بسپارم دم، جلوی همون حراست بگیرنت و بِدَنت به پلیس به جرم مزاحمت برای نوامیس مردم.
قهقهه ای سر داد.
_الان اون دختره ناموس کیه دقیقا ؟!... تو؟!.... پس حرف زیادی نزن.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575