┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_503 ツ
برخاست و با کنجکاوی آن را از روی میزم برداشت. از درون آن بگ، جعبه ی در دار روی عطر را بلند کرد و با دیدن شیشه ی زیبایش، لحظه ای نگاهش سمتم آمد.
لبخند کمرنگی زدم و پرسیدم :
_چطوره؟
در عطر را برداشت و آن را زیر بینی اش بو کشید.
_خیلی خوشبوئه..... خیلی بابت این عطر گران قیمت شما ممنونم.... می دونم که یکی از محصولات محبوب و پر فروش شرکتتونه....
اما....
اَمایش کمی نگرانم می کرد.
_این باعث نمیشه که یادم بره که آخرین بار چی گفتم.... حتی اگر کاتالوگ ها اثر خودش رو تو فروش شرکت گذاشته باشه و فروش بالا رفته باشه....
اما من بازم حاضر نیستم دیگه توی این شرکت کار کنم.
لعنتی داشت لج میکرد!
_خانم سرابی.... صبر من حدی داره....
نگذاشت حرفم را بزنم و با جدیت نگاهم کرد.
_دقیقا مثل من.... خیلی صبر کردم و به شما مهلت دادم که دست از تخریب شخصیت بنده بردارید اما شما توجهی نکردید.
تکیه زدم به پشتی صندلی ام و همچنان نگاهش می کردم که ادامه داد :
_هدیه تون رو قبول میکنم....
و بابتش از شما ممنونم اما.... کار توی این شرکت رو قبول نمیکنم.... من فکرام رو کردم... میخوام با شرکت دوستتون همکاری کنم....
هم خیلی قابل احترام هستند... و هم حقوق خوبی برای بنده، در نظر گرفتند.
پوزخند صداداری زدم.
_تو فکر میکنی اون واسه خودت یا تجربه ی کاریت بهت احترام میذاره؟
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_504 ツ
متعجب نگاهم کرد که گفتم :
_اون یه جوری ازت خوشش اومده... قصدش چیز دیگه ایه.... شاید دوستی.... این جور بگم بهتره.... قصدش هر چیزی هست جز علم شما.
متاسف شد. نگاهش به زیر افتاد و من حس کردم حرفی که زدم اثربخش بوده است.
_ببین خانم سرابی شاید من بداخلاق باشم یا به شخصیت شما توهین کرده باشم....
معذرت میخوام و عذر خواهی هم کردم قبلا.... اما صادقانه میخوام باهم همکاری داشته باشیم.
تامل و تفکرش عمیق بود که ادامه دادم:
_نظرتون چیه؟.... حقوقتون رو طبق صحبت های قبلیمون، خودتون انتخاب کنید....
البته من میخوام شما مدیر فروش و تبلیغات شرکت بشید....
حقوق مدیریتی هم بهتون میدم.... چطوره؟
سر بلند کرد و نگاهم.
نگاه خاکستری اش هیچ چیزی را لو نمیداد تا از نگاهش بخوانم.
_قبوله.... اما به جان عزیزترین فرد زندگیم.... به جان مادرم قسم اگه یک بار دیگه.....
میدانستم چه میخواهد بگوید.
_میدونم.... احترام به شخصیت و تجربه و علم شما از اولویتهای کاری من میشه از همین امروز.... خوبه؟
سعی داشت لبخندش را پنهان کند اما موفق نبود.... و من چه خوب توانسته بودم او را در شرکتم حفظ کنم.
_خب پس قرداد کاری ببندیم؟
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_505 ツ
سری تکان داد.
_باشه....
یک فرم جدید قرارداد برایش آوردم و او نوشت... حق الزحمه ی پیشنهادی اش را هم تعیین کرد.
حقیقتا خیلی کمتر از رقمی که نوشت، در نظرم بود انگار او خیلی قانع تر از این ها بود گویی!
شاید هم اصلا حقوق مدیر تبلیغات و فروش یک شرکت معتبر را نمی دانست.
با امضای پایین قرارداد او رسما مدیر فروش و تبلیغات شرکتم شد!
هنوز باورم نشده بود که دختری که یک روز به خاطر اصرار پدر وارد شرکتم شد، و تنها یک کارمند ساده بود با سه ماه کارآموزی، حالا بشود مدیر بخش تبلیغات و فروش شرکت!
ولی هنوز قرار بود عجایب زیادی اتفاق بیافتد که من از آن بی خبر بودم.
و یکی از محال ترین این وقایع، عشق بود شاید!
هيچ وقت فکر نمی کردم یک اتفاق ساده مثل بازگشت دوباره سرابی به شرکتم و مدیر بخش تبلیغات و فروش شرکت شدن او، باعث آغاز فصل جدیدی از زندگی من شود!
هنوز آثار تغییر در کاتالوگ های شرکت داشت، خودش را نشان می داد و من خردسند از بالا رفتن فروش محصولات شرکت بودم که هوتن به دیدنم آمد.
بی اجازه ی ورود آمد و مرا هم غافلگیر کرد.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_506 ツ
_به به سلام.... چطوری رفیق قدیمی؟
هیچ از آمدنش خوشحال نشدم.
حتی به زور جواب سلامش را دادم و سعی کردم وانمود کنم که خیلی درگیر کار هستم.
_سلام....
قدم به قدم جلو آمد.
_چه می کنی با اون نابغه ی تبلیغات....
با آنکه خوب منظورش را رساند اما خودم را به ندانستن زدم.
_کیو میگی؟!
خندید.
_همون دختر خوشگله.... همونی که نذاشتی مُخش رو بزنم.... همون دختر چادریه دیگه.
_ها... خوبه....
_خوبه؟.... فقط خوب؟.... شنیدم فروش شرکتت رو بالا برده.... عجب ساحره ای بود اون دختر!
چپ چپ نگاهش کردم و کلافه گفتم:
_کارتو بگو.... من کلی کار دارم.
_اومدم اون دختره رو ببینم.
بی شعور دنبال راهی بود که باز به طریقی سرابی را سمت شرکت خودش بکشاند.
برای همین، به ناچار دروغ گفتم:
_امروز نیومده....
_یه شماره تلفن ازش بهم بده.... کارش دارم.
خیلی سه پیچ بود انگار.
_ببین هوتن... دست از سر اون دختر بردار.... کارمند شرکتم شده...
منم رو کارمندای شرکتم حساسم.... برو پی دوست دخترای خودت.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_507 ツ
بلند و وقیحانه خندید.
_خیلی خُلی واقعا.... مگه من چکارش دارم....
اومدم کاتالوگ های شرکت خودم رو بهش بدم یه نگاه بندازه اگه اصلاح مجدد لازم داره بهم بگه.
چشمانم را برایش ریز کردم.
_تو که تو اون چند روزی که واست کار کرد کاتالوگ های شرکتت رو دادی بهش نظرشو داد .
_خب داد... عجب نظری هم داد... لعنتی اصلا مُخمو زد بدجور.... اصلا کار شرکتم هیچ.... من قصد کار خیر دارم.... شماره دختره رو بده، واسه یه امر خیر میخوام .
دیگر داشت اون روی سگم رو بالا می آورد که در اتاق باز شد.
و من انتظار دیدن هر کسی را داشتم جز خود سرابی!
_سلام جناب فرداد.... باهاتون کار مهمی داشتم.
کلافه از اینکه به جای تلفن یا حتی پیغام دادن به منشی شرکت، مستقیما به اتاقم آماده بود تا دروغ مرا جلوی چشمان هوتن رو کند، نگاهش کردم.
و هوتن با خنده ای به دروغ من و آمدن سرابی، نگاهم کرد.
_اومدن انگار... سلاااام.... خوبید خانم سرابی؟
_سلام.... ممنون.
هوتن با همان خنده ی تمسخرآمیزش قدم به قدم به او نزدیک شد.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_508 ツ
_آقای فرداد گفتن امروز نیامدید... ولی انگار اومده بودید ولی نمی خواستن من شما رو ببینم.
نگاهش سمت من آمد. شاید توقع داشت من حرفی بزنم که نزدم و ناچار خودش گفت :
_خب.... خب البته من تازه اومدم و چون کار مهمی داشتم اومدم دیدن جناب فرداد.
هوتن باز خندید و این بار برگشت سمت من و لب زد.
_عجب بلاییه!
کفرم داشت بالا می آمد که هوتن رو به سرابی کرد.
_خانم سرابی میشه بعد از ساعت کاری شرکت من شما رو ببینم؟
و نگاه سرابی اول سمت من آمد و من اَبرویی به نشانه ی « نه » بالا انداختم و او بعد از مکثی کوتاه گفت :
_خب نه راستش.... بنده امروز وقت ندارم.
باز هوتن اصرار کرد.
_زیاد وقتتون رو نمیگیرم.... در حد ده دقیقه شاید.
و باز نگاه سرابی سمت من آمد که کلافه شدم.
_جناب مهندس.... اگه اجازه بدید ما به کارمون برسیم حالا سر یه فرصت دیگه با خانم سرابی صحبت میکنید.
هوتن لبخند کجی زد و نگاهش با کلی حرف به من افتاد.
_باشه جناب فرداد.... باشه...
مزاحم کارتون نمیشم.... ولی همین هفته یه روز باید با خانم سرابی حرف بزنم.
و با گفتن همان « خانم سرابی » باز به خانم سرابی نگاهی انداخت و بعد کمی مقابلش خم شد.
_روزتون بخیر خانم.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_509 ツ
هوتن رفت و در اتاق بسته شد.
و نگاه تند من سمت سرابی رفت.
_من واقعا نمی دونستم باید چی بگم.
و منِ عصبانی، با این حرفش قانع نشدم.
_خانم محترم شما فقط بگید حرفی برای گفتن باهاش ندارید همین.
_آخه بی ادبیه.
و عصبی تر صدایم بالا رفت.
_بی ادبیه!.... شما اصلا می دونید این آقا چه جور آدمیه؟!
برخلاف منِ آشفته، با خونسردی جوابم را داد.
_هر جور آدمی که هست... به قول خودتون آدمه دیگه... پس باید مودبانه جوابش رو داد.
کلافه از حرفی که تو سرش نمی رفت، چشم بستم و چنگی به موهایم زدم.
_خانم سرابی... اصلا اینا رو ول کنید بیایید ببینم کارتون چیه.
جلو آمد و برگه ی میان دستش را روی میزم گذاشت.
_من بررسی کردم دیدم این چند تا محصول کمتر توی کاتالوگ ها تبلیغ شده.... یه آمار هم از ویزیتورها گرفتم، که گفتن اغلب این چند محصول رو معرفی نکردن....
خواستم یه پیشنهاد در موردش بهتون بدم.
_میشنوم....
_چطوره که یه کاتالوگ مخصوص این چند محصول کمتر دیده شده بزنید.....
یا مقداری از موجودی محصول رو به عنوان نمونه کار معرفی کنید و رايگان در اختیار فروشنده بذارید....
اینطوری این محصول شما هم به نوعی معرفی و تبلیغ میشه.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_510 ツ
_خوبه.... مشکلی ندارم... هر کاری لازمه انجام بدید.
برگه را برداشت تا سمت در اتاق برود که گفتم :
_خانم سرابی....
_بله....
چرخید باز سمت من و من مانده بودم چطور در مورد هوتن به او هشدار دهم.
_راستش هیچ خوشم نمیاد با دوست بنده دیدار کنید.
چشمان خاکستری رنگش را یک طوری به من دوخت که انگار حرف بدی زدم!
_چرا جسارتاً؟!
_دلیلش شخصیه.
_جسارت منو ببخشید جناب فرداد ولی....
دلیل شخصی شما به بنده ربطی نداره.... بنده خودم هر طور صلاح ببینم با ایشون برخورد می کنم.
باورم نشد!
دختره ی خیره سر، چشم در چشم من، زل زد و حرفم را رد کرد!
اما من هم همان موقع جوابش را دادم.
_نمیخوام تهدید کنم اما..... اگه تو کاری که من بهتون میگم با دلیل شخصی یا غیر شخصی، عمل نکنید، من مجبورم که....
نگفته، با لبخند جوابم را داد :
_میدونم جناب فرداد.... اخراجم می کنید.....
آن لبخندش، با آن چشمان خاکستری رنگش که به من زل زده بود، داشت دیوانه ام می کرد.
اما نه به اندازه ی حرفی که زد.
_ببخشید میدونم به موضوع صحبتمون ربطی نداره اما.... این کت و شلواری که پوشیدید اصلا بهتون نمیاد.
_به شما مربوط نیست خانم.....
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_511 ツ
لبخندش کشیده تر شد.
_بله.... دقیقا مثل حرفی که شما چند دقیقه قبل به من زدید..... هر دو امر شخصی هستن جناب فرداد.... روزتون خوش.
گفت و رفت و من از شدت حرص و عصبانیت، مشتی روی میزم کوبیدم.
یعنی اگر این دختر، خواهر یا همسر من بود..... خوب می دانستم چطور اَدبش کنم که این طور حاضر جواب نباشد.
دقایق آخر ساعت کاری شرکت بود که از خیر چند دقیقه ی آخر گذشتم و از شرکت بیرون زدم.
اما هنوز وارد پارکینگ شرکت نشده، هوتن را دیدم باز.
درست کنار اتاقک حراست.... به حتم داشت آمار سرابی را می گرفت.
وای از دست این هوتن که وقتی به چیزی پیله میکرد، دست بردار نبود.
پشت در ورودی مخفی شدم تا آمارش را بگیرد.
خروجش را دیدم و به جای رفتن به پارکینگ، دنبال هوتن راه افتادم.
در حاشیه ی خیابان قدم میزد که سمتش رفتم.
_تو هنوز اینجایی؟!
_به به جناب فرداد دوست صمیمی.
_مزه نریز.... چرا نمیری؟
_بابا منتظر این دختره ام.
_هوتن داری اون روی سگم رو بالا میاری ها.... میگم خودم تو شرکت خودم این دختره رو میخوام... چرا ول نمیکنی آخه!
خندید.
_باشه بابا جوش نزن.... دختره مال تو و شرکتت.... من یه کار دیگه باهاش دارم.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_512 ツ
_کارت چیه؟.... به من بگو.
اَبرویی بالا انداخت و چشمکی زد.
_یه چیزی بهت میگم رادمهر.... برو دیگه بچه پرو.... سر دختره شرط بستیم، زدی زیرش....
من اونو بردم شرکت خودم، اومدی پُروبازی در آوردی، دوباره آوردیش شرکت خودت.... الان فقط میخوام باهاش حرف بزنم دیگه.
داشتم کفری می شدم از دست هوتن.
با پشت دست آهسته به یقه ی پیراهنش زدم.
_ببین... این حرفا رو برو به کسی بگو که تو رو نشناسه.... لعنتی من از تموم جیک و پوکت خبر دارم..... می گم این دختره این کاره نیست....
دست از سرش بردار بذار به کارش برسه.
خندید و با شست دست راستش گوشه ی لبش را پاک کرد.
_ببین.... رادمهر جان.... دوست خوب من....
برو واسه من اَدای پسر غیرتی ها رو در نیار....
می دونم دردت چیه.... نترس.... نمی خوام مُخش رو بزنم که بیاد شرکت من...
آقا دختره مال شرکت تو..... کار من چیز دیگه ایه.
صدایم کمی بالا رفت.
_لعنتی همون چیز دیگه ات رو من می دونم... چرا نمی فهمی؟!.... میگم این دختره از اونا نیست.... ولش کن.
باز خندید. از اون دسته خنده هایی که خیلی روی مخ بود.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_513 ツ
حرصی شدم و یکدفعه دو دستی یقه اش را گرفتم و محکم توی صورتش فریاد زدم.
_میری یا زنگ بزنم بیان جمعت کنن از جلوی شرکتم؟
پوزخندی زد و با هر دو دست مچ دستانم را گرفت و محکم از روی یقه اش کشید.
نگاهش رنگ خشم گرفت اما نه حرفی زد و عکس العملی نشان داد.
تنها در حالیکه سمت ماشینش که کمی پایین تر از شرکت پارک شده بود می رفت، با انگشت اشاره اش تهدیدم کرد.
ایستادم تا سوار شدنش را ببینم و دیدم.
سوار شاسی بلندش شد و گاز داد و بالاخره رفت.
همین که رفت، سر برگرداندم سمت شرکت که دیدم سرابی از شرکت بیرون آمد.
چه به موقع!
سر به زیر و با اخمی که شاید از روی نجابتش بود.
چشمانم بی دلیل، چند ثانیه ای محوش شد. آنقدر سر به زیر بود که حتی مرا ندید!
و شاید تنها دلیلی که از کارم راضی بودم و با هوتن چشم هیز، برخورد تندی کردم، همان نجابتش بود!
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_514 ツ
آن شب چی شد نمی دانم.
حالم یه طور عجیبی بود!
اصلا به من چه ربطی داشت که هوتن می خواست چکار کند.... من که مطمئن بودم که قصد هوتن چیست، پس چرا داشتم به قول هوتن غیرتی بازی در می آوردم؟!
اصلا حال خودم را نمی فهمیدم.
مدام همان تصویر دخترک چادری با نجابت و اخم و جدیتش جلوی چشمم بود.
در تمام سال های عمرم اگر جستجو می کردم، همچین دختری با همچین وقار و متانتی سر راهم قرار نگرفته بود.
اصلا من انگار حالم آن شب خوش نبود.
یک جفت تیله ی خاکستری جلوی چشمم بود که مثل یه کابوس تب دار، رهایم نمی کرد.
شاید نزدیک 6 ماهی بود که این دختر در شرکتم کار می کرد و من اصلا نفهمیده بودم که چه طور و چطوری و از کجا اینقدر برایش غیرتی شدم.
اصلا دیگر بحث شرکت و این حرفها نبود.
می دانستم که هوتن دیگر سرابی را برای شرکتش نمی خواهد اما همان قدر مطمئن بودم که چشمان هیز هوتن بدجوری روی این دختر قفل کرده....
دختری که در تمام این مدت 6 ماهه من تنها نام خانوادگی اش را می دانستم و با آنکه بارها اسمش در لیست حقوقی کارمندان شرکت ثبت شده بود اما حتی یک بار نخواستم بدانم اسمش چیست جز همان شب!
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575