eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
Part11_علی از زبان علی.mp3
9.46M
✨ ▪️دوران خلافت ▪️امتناع از پذیرش خلافت ▪️شور و هیجان مردم برای بیعت ▪️شرایط پذیرش خلافت ▪️طلحه و زبیر اولین بیعت کنندگان! ▪️انگیزه های پذیرش خلافت ▪️بیعت طلحه و زبیر ▪️سهم خواهی طلحه و زبیر ▪️علامت شیعیان ▪️نفرینی که امیرالمومنین(ع) بر انس بن مالک کرد
AUD-20210402-WA0007.mp3
4.44M
🥀🥀 ✨یــــــــــادت باشد✨ ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ ❌کپی‌با‌ذکر‌لینک‌کانال‌آزاد❌
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨ [ ] 🪴 غلط کردم کیوان.. غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭 همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده.. تروخدا منو ببخش کیوان..😭 [کیوان] ببخشم!!؟؟چیکار کردی با من..؟ چیکار کردی با خودت؟ چی کم داشتی ها!!!😡 گیرم که کم داشتی،باید با اون مرتیکه چت میکردی؟!🤬 دردی داشتی به خودم میگفتی چرا به یه نامحرم آخه!!!چراااا.. هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود،به پاش افتادم...😢 همه چی رو براش توضیح دادم اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود!😓 چشماش آماده باریدن بود،اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد.. کتشو برداشت رفت سمت در.. گفتم نرو کیوان.. یه چیزی بگو.. اصلا بزن درگوشم.. چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان.. برگشت زل زد تو چشمام چشماش کاسه ی خون شده بود گفت فرشته سقوط کردی،بدجوری ام سقوط کردی🕳 از چشمم افتادی..حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن،دیگه فرشته نیستی!!!❌ در کوبید و رفت... تو چشماش نفرت رو دیدم... تو چشماش غرور له شده شو دیدم.. نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم🥺 و های های گریه کردم کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!! تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره⛔️ اما سه شبانه روز تنهام گذاشت گوشیشم خاموش بود از ترس آبروریزی نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم😰 سه شبانه روز اشک ریختم و اشک.. دریغ از یه لحظه آروم گرفتن.. بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم،از خدا خواستم منو ببخشه و آبرومو حفظ کنه.. انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد... شب بالاخره کیوان به خونه برگشت داغون داغون...انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!!😞 کیوان شکسته شده بود و من مسبب این بدبختی بودم.. 📌ادامه دارد... ✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨ ✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
باید پناه برد بر خدا از مکر اینان که میخواهند پیامبر خدا را و قران را در دو جبهه مخالف جلوه دهند و گمان میکنند که میتوانند این باور را به حقیقت برسانند اما غافلاند که خدا مکر الماکرین است! - سبحان الله! پدرم رسول خدا هیچ گاه از قران رو گردان نبود! شما میگویید که او با احکام خدا مخالفت میکرد؟ هرگز! بدانید که او پا جای پای قرآن میگذاشت و گوش به فرمان آیات الهی بود! آیا شما همدستی میکنید که او را متهم کنید؟ شما میخواهیدبا مکر و حیله و دروغ او را متهم کنید؟ این کار شما بعد وفات پیامبر به دامهایی می ماند که برای هلاک او در زمان حیات او میگستراندید اینک این کتاب خداست که حکم میکند میان من و شما "وَ وَرِثَ سُلِیْمانُ داوُد" این خداست که درباره سهم ها و میراث ها و بهره های زنان و مردان حکم کرده تا بهانه دست اهل باطل نماند! کَلا! بَلْ سَوَلَتْ اَنْفُسُکُم اَمْرا فصَبْرٌ جَمیٓلُ و الله المُسْتعانِ علی ما تَصِفون! نفس شما زیبا جلوه داده است برایتان نیرنگ و فریب تان را! پس صبر میکنم! و از خدا کمک میخواهم بر آنچه شما مکر کرده اید...! مکر اهالی سقیفه از مکر برادران یوسف سخیف تر و زشت تر است که برادران یوسف او را نکشتند اما اهالی مدینه کشتند دخت پیامبر را که همه انبیا نان خوره سفره رحمت و مهربانی او بودند! ای وای که حب جاه و مقام چگونه مردم را صُمُ بُکْمُ عُمْیُا میکند! چشم را کور گوش را کر و دل را سنگ میکند! ای وای از ماکرینی که چون آبرویشان میرود به رسول خدا تهمت ناپیروی و کج رفتن از آیات خدا را میدهند
💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚 💚✨💚✨ 💚✨💚 💚✨ 💚 《به نام خالق عاشقی》 💚کوله بار عشق💚 : 🌸حسین🌸 امیر بهوش اومده بود ولی نذاشتن ما بریم تو گفتن باید علائم حیاتیش برگرده..زهرا اشک میریخت..رفتم کنارش گفتم _زهرایی عمو جون امیر که بهوش اومد برا چی گریه میکنی؟ +عمو..درسته واسه امیر خوشحالم!ولی...ولی از دست دادن خانوادم سخته نه؟ _درک میکنم عزیزم..نگاه کن ما چند ساله که بابامونو از دست دادیم؟درسته براش دلتنگ میشیم ولی کاری از دستمون بر نمیاد! 🍁زهرا🍁 یه دفعه صدای دایی اومد..دایی سامان بود،از رو صندلی بلند شدم..دایی رو دیدم شدت باریدن اشکام بیشتر شد...دایی به سمتم اومد. ×زهرا جانم..خوبی؟ رفتم دایی رو بغل کردم اونم محکم بغلم کرد. فقط اشک میریختم.. از بغل دایی جدا شدم..دکتر اومدو بهمون گفت که میتونیم اونو ببینیم ولی فقط یک نفر میتونست بره منم گفتم من میرم لباسای مخصوصو پوشیدم و راهی اتاق شدم.. دستام میلرزید،بلاخره رسیدم تو اتاق رفتم تو نشستم رو صندلی،امیر چشماشو بسته بود..لب زدم امیرم!عزیز دلم،پاشو ببین اجی اومده میخواد تورو ببینه.. پاشو دلم واسه چشمات تنگ شده...امیر مگه نمیگفتی خیلی دوست دارم!پاشو بهم ثابت کن!امیر... چشامو بستم واروم اشک ریختم...