✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
[ #داستان ]
#قسمت_نهم 🪴
نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم.😭
همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم،یه ارتباط غلط و بی دلیل!!!
توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد📲
_الو
+الوسلام
_سلام،خوبی؟
+خوبم
_دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟
+نه...منتظرتم بیا!
_باشه،خداحافظ!
یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم،نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..!⚠️
میز شام رو چیدم،منتظر شدم تا بیاد!
کمی دیر اومد؛حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت!⛔️
گفتم حتما خستگی کاره..
بدون اینکه نگاهم کنه،نشست سر میز!
گفتم دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم
گفت میخوام باهات حزف بزنم
گفتم باشه حالا شام بخوریم بعد..
سرم داد زد گفت مگه کری!!😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم!💢
خشکم زد..
کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود!
به اجبار نشستم روی صندلی،زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده!
شروع کرد..
_چند وقتیه حواست به زندگیمون نیست،هست؟!😣
+چرا هست کیوان..
_مطمئنی؟!
+با صدای لرزون گفتم آره😰
_حواست بود و نفهمیدی چقدر از هم فاصله گرفتیم!؟
+یعنی چی کیوان
_ساکت!حرف نزن..گوش کن فقط!🤫
حواست هست و نفهمیدی هفته پیش تصادف کردم!
حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت نشد!❌
حواست هست که لوبیا پلو دوست ندارم
الان بوش توی خونه پیچیده!
حواست هست موهای ژولیده و شلختگی رو دوست ندارم؛اما دو هفته بیشتره اصلا به خودت نرسیدی؟!
حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو گذاشتم و تو غر نزدی‼️
حواست هست پیراهن چارخونه قرمز دوست نداری،الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی نمیگی!؟
حواست هست کیوان جان،شد کیوان؟⭕️
حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!!
حواست هست چند وقته بهم نگفتی دوستت دارم؟!!
تو حواست کجا بوده که اینجا کنارم نبودی؟!
جسمت اینجا بود،اما روحت..
روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده..😡
📌 ادامه دارد...
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
[ #داستان]
#قسمت_دهم 🪴
با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود،اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه...😰
*********************
_دوسش داری؟😡
+متعجب زده از سوالش،گفتم چی؟!😳
_چی نه کی!😤
+خب کی؟واضح حرف بزن..
_واضح نیست سوالم؟
+نه!
_افشین خانت!!!🤬😡
انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم!
لال شده بودم،نمیتونستم چیزی بگم
کیوان از کجا فهمیده بود!!
من که همیشه چت ها رو پاک میکردم..
خودم رو زدم به اون راه..
با صدای لرزون گفتم افشین خان دیگه کیه!؟
_از من میپرسی!!!؟؟😡😤
هه هه...
کیوان قهقه ای سر داد و گفت:
_میشه دیگه برام نقش بازی نکنی
من همه چی رو میدونم!!
+چی رو میدونی؟!
چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟!
_خودتو به خریت نزن فرشته ..❌
دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی
همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!!
همون روز دستت برام رو شد!
چرا سکوت کردی؟؟؟
میگفتی دوسش داری دیگه..
میگفتی اشغال...!😡
فک کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟
کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به زن من..!!
به ناموس من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه..
یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم..📱
دنیا روی سرم خراب شده بود..
اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید،نمیدونستم چی باید بگم!😭
لعنت به من..
کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم
قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین..
قبل از اینکه لو برم..
قبل از اینکه بدبخت بشم..
کاش...😭
📌ادامه دارد...
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
[ #داستان]
#قسمت_یازدهم 🪴
غلط کردم کیوان..
غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭
همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده..
تروخدا منو ببخش کیوان..😭
[کیوان]
ببخشم!!؟؟چیکار کردی با من..؟
چیکار کردی با خودت؟
چی کم داشتی ها!!!😡
گیرم که کم داشتی،باید با اون مرتیکه چت میکردی؟!🤬
دردی داشتی به خودم میگفتی
چرا به یه نامحرم آخه!!!چراااا..
هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود،به پاش افتادم...😢
همه چی رو براش توضیح دادم
اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود!😓
چشماش آماده باریدن بود،اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد..
کتشو برداشت رفت سمت در..
گفتم نرو کیوان..
یه چیزی بگو.. اصلا بزن درگوشم..
چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..
برگشت زل زد تو چشمام
چشماش کاسه ی خون شده بود
گفت فرشته سقوط کردی،بدجوری ام سقوط کردی🕳
از چشمم افتادی..حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن،دیگه فرشته نیستی!!!❌
در کوبید و رفت...
تو چشماش نفرت رو دیدم...
تو چشماش غرور له شده شو دیدم..
نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم🥺
و های های گریه کردم
کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!!
تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره⛔️
اما سه شبانه روز تنهام گذاشت
گوشیشم خاموش بود
از ترس آبروریزی نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم😰
سه شبانه روز اشک ریختم و اشک..
دریغ از یه لحظه آروم گرفتن..
بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم،از خدا خواستم منو ببخشه و آبرومو حفظ کنه..
انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد...
شب بالاخره کیوان به خونه برگشت
داغون داغون...انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!!😞
کیوان شکسته شده بود و من مسبب این بدبختی بودم..
📌ادامه دارد...
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
[ #داستان ]
#قسمت_دوازدهم 🪴
چند روز گذشت..📆
کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..!
حتی نگاهمم نمیکرد..
حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت..❌
صبح میرفت سرکار،شب دیر وقت برمیگشت..
منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده،
منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم
اما چند ماه گذشت و خبری نشد..!⛔️
توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد
فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و حفظ ظاهر میکرد!⚠️
فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..!
چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم
اما جدا از هم...😓
جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه
کلامی رد و بدل نمیشد..
طلاق عاطفی..💔
زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی..
ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم!
این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد
اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی کشیدم!
کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..🤕🤧
دیگه صبرم سر اومد..
یه شب که اومد خونه،طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی..
اما باز بی اثر بود😭
گفتم یا ببخش یا طلاقم بده!!!
چرا طلاقم نمیدی؟؟؟
چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟!
میخوایی چی رو ثابت کنی؟!
پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت..😢
من یه غلطی کردم..بهت بد کردم کیوان..میدونم!
من به خودمم بد کردم..
لعنت به من..
اما تو بزرگی کن و ببخش!🙏
همش خودمو گول میزنم،میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی...
اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟
حرف نزدنات چیه؟
بی محلیات چیه؟!
جلوی مردم نقش بازی میکنی؛توی خونه زجر کشم میکنی؟!
تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده!
راحتم کن
دیگه تحمل ندارم...😭
📌ادامه دارد...
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
[ #داستان]
#قسمت_سیزدهم 🪴
بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم..💔
هر بار که سر بحث باز میشد،کیوان یا سکوت اختیار میکرد یا عصبی میشد و تیکه انداختناش شروع میشد!
من رو متهم میکرد به خیلی از کارهایی که نکرده بودم..!😓
متهم به خیلی از حرف هایی که اصلا نزده بودم!
سخت بود برام تحمل حرفهایی که میزد
اما چاره ای نداشتم جز اینکه آه بکشم و سکوت کنم..🤭😵
گاهی خودمو میذاشتم جای کیوان..
شاید اگه منم جای اون بودم،باور نمیکردم که علاقه به نامحرمی وجود نداشت!🤯
شاید اگه منم جای کیوان بود شک میکردم..
اما..
اما بعضی حرفها و تهمت هایی که بهم میزد خیلی آزار دهنده بود..😢
یه وقتایی که حرفهاش مثل نیش مار سمی میشد دیگه نمیتونستم سکوت کنم
میگفتم من که دیگه هیچ برنامه ای تو گوشیم نیست!📱
من که قول دادم دیگه خطا نکنم..
میگفت از کجا معلوم..!؟
بعدشم اصلا برام مهم نیست !!
نصب کن اون برنامه های کوفتی رو..😒
افشین خانتم پیدا نکردی غصه نخورا.. آشغالای امثال افشین زیاده تو مجازی!
اون نشد یکی دیگه...
واسه اون وقت نکردی دلبری کنی..واسه این یکی دلبری کن!😒
با اون نشد قرار مدار بزاری،با این یکی بذار!
به اون نشد بگی دوستت دارم...به این یکی بگو..!
حرفاش دیوونم میکرد..زجرم میداد..!😢
چند باری خودمو راضی کردم که برای دادخواست طلاق پا پیش بذارم تا از این جهنمی که توش هستم نجات پیدا کنم..
اما نتونستم قدم از قدم بردارم!
از یه طرف بحث آبرو در کار بود..
از طرفی بهم ریختن خانواده ها و رابطه فامیلی..
از طرفی من..
من واقعا کیوان رو دوست داشتم..!🥺
و چقدر سخت بود ثابت کردن این جمله دو حرفی به کیوان!!!
من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم..
آب خوش از گلوم پایین نمیرفت!
هر کی منو میدید میگفت چقدر رنگ و روت زرد شده..
چقدر بی حالی؛چرا انقدر لاغر شدی..؟!
نکنه خبری شده؟!نکنه داری مامان میشی فرشته خانوم؟؟😣
خنده تلخی رو لبهام سبز میشد و میگفتم نه خبری نیست..
اسم بچه که می اومد دوباره داغ دلم تازه میشد..
بارها کیوان اصرار کرده بود بچه دار بشیم و من مخالفت کرده بودم!😵
حالا با خودم میگفتم کاش خبری بود..
کاش بچه ای در راه بود..
حالا چقدر دلم میخواست مادر بشم..!
اما فسوس...
📌ادامه دارد...
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
[ #داستان ]
#قسمت_آخر 🪴
افسوس..😢
افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم..
نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم
بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..!😭
برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...
باهاش حرف زدم..
گفتم منو ببخش!
اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره...
حالا من فقط یکبار خطا کردم!
نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!!
اما قول دادم که تکرارش نکنم...همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..
ببخش کیوان..!🥺
دلم تنگ شده برا صدات..
دلم تنگ شده برا شنیدم اسمم از روی لبات..
دلم تنگ شده برای جان گفتنات..
دلم برات تنگ شده کیوان..
تروخدا ببخش..🙏😭
کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد
دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم
گفتم پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده
من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم..
گفت طلاق میخوای؟!
باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم
فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی..🤫
خیره شدم به گلای قالی...اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم باشه!
نمیدونستم چی توی سرش میگذره!
میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!!💔
بالاخره تقاضای طلاق داد..
یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...
از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید..😞
لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد محضر برگردم بردارم و برم خونه پدری..
رفتیم محضر..
بزور دو تا شاهد پیدا کردیم
نشستیم تا نوبتمون بشه
دل توی دلم نبود..
رنگ به رخ نداشتم!!😰
همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...
و از خواب بیدار بشم..
اما خوابی وجود نداشت
بعد یکسال تاوان گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و آبروم جلوی خانواده ها میرفت..
اسممونو صدا زدن،رفتیم تو..
نشستیم روی صندلی کنار هم..
اول اسم منو صدا زدن
چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛دستام میلرزید..
به هر جون کندن که بود امضاء کردم و برگشتم سر جام نشستم...
حس خفگی بهم دست داده بود..دلم مرگ میخواست!
چه راحت زندگیمو باخته بودم..🕳
چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..
همش با خودم میگفتم خدایا من که بهت قول دادم.. من که به عهدم وفا کردم...پس چرا کمکم نکردی...چرا به دل کیوان نداختی منو ببخشه..
پس کو رحمانیتت..کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای دل شکستم رو چرا نشنیدی خدا..!!!😭
نوبت کیوان شد..
رفت که امضا بزنه..
لرزش دستاشو حس میکردم
خودکارو گرفت دستش،برد سمت دفتر..!🖋
یه نگاه به من..
یه نگاه به دفتر..
یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز...
ازش پرسیدن
_چی شد؟! امضا کنید لطفا!
+نمیتونم..
_مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟
+چرا..
_خب پس امضا کن دیگه برادر من!
+نمیتونم..!
_چرا آقای محترم؟
+چون دوسش دارم..🥺❤️
زل زد تو چشمام و گفت:
وقتی خدا گفته
"بـــــاز آ باز آ هــــر آنچه هستـــــی باز آ
گــــــر کافر و گبر و بت پرستــــی باز آ
که این درگه ما درگه نومیــــدی نیست
صد بار گر توبه شکستـــــی باز آ "
پس من چه کارم..؟
می بخشمش....🌹 📌پایان
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
🌸#داستان
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت
و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد
به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه میرسد "
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمیرسد."
او چنین کرد و در لابهلای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند
پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."
خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند.
خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنها کلنجار میروند و از این نکته طلایی غافلند که
این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افراد خانواده دارد.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم میپاشد و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیینکننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچکس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بیجهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را از دست ندهیم.
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@tafrihgaah
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
📚 #داستان
قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفدارانش از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟
او در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند.
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که “خدایا چرا من؟
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :”چرا من؟”👏🏻👏🏻
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@tafrihgaah
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
🍃🌸🌺☘🌿
#داستـــــــان
پادشاهی بود که از یک چشم و یک پا محروم بود.
روزی پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند نقاشی زیبایی بکشند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟! سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او پادشاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده!
آیا ما می توانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟
ندیدن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنها می تواند حال ما را خوب و روان مان را آرام کند.
این نوع نگرش، مهارتی آموختنی است و با تمرین، در ذهن ما نهادینه می شود.
ـــــــــــــــــــــــ
#با_ما_همراه_باشید
ـــــــــــــــــــــــ
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@tafrihgaah
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
هدایت شده از 👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
✍️#داستان
🍃خدایا شکرت
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.
با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.آنها کودک را روی تاب گذاشتند.
خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود.
با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.
•~°•@mesmaar313•°~•
✍🏼ـ دوستی میگفت:
من چیزهای زیادی بخشیدم و در عوض فقط یک نگاه توهین آمیز دریافت کردم.🙃
بیایید به فرد نبخشیم، به شخص نبخشیم.
بلکه آن شخص را به عنوان تصویری از خدا بدانیم و آنچه را که به او میبخشیم به خدا بدهیم.🙂
📬. آن شخص فقط مانند یک صندوق پست است. وقتی که نامه ای را پست میکنید مهم نیست که صندوق پست کهنه است یا نو. فقط نامه را در آن می اندازید و اطمینان دارید که نامه به مقصد خواهد رسید.
📌❤️. مقصد ما خود خداست.
با چنین اعتقادی ببخشید و بدهید آنگاه حالتان خوب خوب میشود بعد از هر بخششی...
📝. بده بستان را با *فرد* نکنیم؛ با *ذات خودش* کنیم که هر چه بستانیم بی شک بهترین است.
#داستان
﹏🌙⃟🌻﹏﹏
╦══════════════┈
╰❥⿻ @tafrihgaah⋆ ࿐ ๋ ꤫ ࣪
「 #داستان 🍂」
زیباست... حتمنبخونید😍
توشلوغےعاشورادرکربلا،ديدمزنےباعباے
عربےروبروےحرمسيدالشهدا
بالهجہوكلامعربےباارباب
سخنميگويد
عربےراميفهميدم
زنِعربمیگفت
آبرويمرانبر،بہسختےاذنزيارتاز
شوهرمگرفتہام
بچہهايمراگمكردهام
اگربابچہهابہخانہبرنگردم
شوهرممراميكشد
گريہميكردوباسوزِنجوايشاطرافيان
همگريہميكردند
كمكملحنصحبتشتندشد
توخودتدخترداشتے
جانسہسالہاتكارےبكن
چندساعتاستگمكردهام
بچہهايمرا
كمےبہمنبرخورد
كہچرااينطورداردباامامحسين‹ع›
حرفمیزند
ناگهاندوكودکازپشتسرعبايش
راگرفتند
يُمّايُمّاميكردند
زنمتعجبشد
باخودگفتملابدبايدالانازارباب
تشكرکند
بچہهايشرابہاودادند🧒🏻
امابیخيالِازبچہهاےتازهپيداشده
دوبارهروبروےحرمايستاد
شدتگريہاشبيشترشد
همہتعجبكردهبوديم
رفتمجلووگفتم
خانمچراهنوزگريہميكنے
خداراشاكرباش
زنباگريہعجيبےگفت
منازصاحباينحرمبچہهاےلالمراكہ
لالمادرزادبودندخواستہام
امانہتنهابچہهايمرادادند
بلكہشفاےبچہهايمراهمامضاكردند
اللهمالرزقنازیارتالحسین🥺♥️