🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت522♡
رسیدم خونه، چادرم رو آویز کردم ولباس هام رو عوض .
در اتاقم قفل کردم چون مطمئن بودم پدر که از راه برسه باز مثل دیوونه ها سراغم میآد که اومد.
نعره زنان . فریاد زنان .
حتی می خواست درو از جا بکنه .
مادر بیچاره به هر زور و زحمتی بود از در اتاقم دورش کرد . قلبم کند میزد باز .
کوکش بهم ریخته بود .
یه بار اونقدر تند که حس خفگی می کردم و یه بار اونقدر کند که نفسم قطع می شد .
ساز کوک قلبم نبود و نیامد .
مطمئن شدم که شر آرش از سرم کم شده ولی دوای دردم فقط این نبود .
تازه رسیده بودم ، به نقطه ی شروع .
شروعی تازه برای روزهایی که قرار بود بی حسام سپری بشه .
چه خوب که منو به کلاس های خانم ربیعی برد. تا یه دوست شهید پیدا کنم .
تا خدا رو بشناسم وگرنه توی اون اوضاع سخت با اون همه عشق ، چه می کردم !
زن عمو ، تو کل فامیل گفت که ،
" الهه رو حلال نمی کنم ، چون سر سفره عقد گفته نه . "
خنده دار بود وقتی آرش رفت ، همون زن عمو اومد دیدنم که آرش رو حلال کنم و
نفرینش نکنم حالا با اونکه هزار باز به هزار زبون بهشون گفتم جوابم منفیه ولی باز حلالم نکردند !
چرا چون سرسفره عقد بهشون نه گفتم ؟!
خیلی مضحک بود . پدر باهام قهر کرد .
فرقی نداشت اول و آخرش باید تا یه مدتی لال می شدم تا آروم بگیره .
واسه همین مهم نبود که قهر کنه یا نه .حال خودمم خیلی بد بود .
یه دلشوره داشتم شاید بی دلیل ، ولی بود .
روزهای بی دلیل برام شب میشد و شب های بی دلیل صبح .
تا اینکه یه خبر مثل بمب صدا کرد و قلب منو با ترکش هاش از هم درید .
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾