🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ179
من برای داریوش آنقدر بی ارزشی شدم که تَنم هیچ کاربردی برایش
نداشت ، جز جاسیگاریِ سیگار های برگش .
وقتی دید که حتی داغی سوختن سیگارش روی بازویم را به چهره راه ندادم، با حرص سرم فریادی کشید :
_تو واقعا روانی شدی ! ... چیزی روی اون سقف لعنتی ، میبینی که چشم
ازش بر نمی داری ؟!
جوابم مثل همیشه بود
سکوت .
نفس بلندی کشید و از اتاق خارج شد .
در را که پشت سرش بست ، سرم چرخید سمت بازویم . سرخی سوختگی
بازویم را دیدم و دردش را با تمام وجود حس کردم و اشکی برای خاموش
کردن آن آتش ، از چشمانم سُر خورد و روی گونه هایم غلتید.
سوگلی داریوش ، یک شبه شد ، جاسیگاری . چرا ؟
کودک که بودم ، عاشق عروسک بودم . چون در همه حال ، لبخند میزد .
دعوایش می کردم ، لبخند میزد. کتکش می زدم ، لبخند می زد. این
لبخند حالت صورتش بود و از او جدا نمی شد.
فکر میکردم چقدر خوب است که آدم ها هم مثل عروسک ها بودند و مدام
لبخند می زدند. در هر شرایطی . اما حاال می فهمم ، این اشتباه محض
است . وقتی
اشک در چشمانت حلقه میزند ، وقتی درد تمام قلبت را می فشارد ، چرا ؟
... لبخند چرا ؟
اگر لبخند بزنی ، فکر میکنند ، تو درد را حس نمی کنی . تو آدم صبوری
هستی ، در نتیجه دردت بیشتر می شود و حرف های مردم و شکنجه های
دیگران برایت چند برابر.
عروسک های دور و بر داریوش هم ، همین طور بودند. مجبور بودند به جای
همه احساسشان فقط ، لبخند بزنند تا مبادا مثل من ، تبدیل به جاسیگاری
شوند . ولی یکبار چشیدن درد و سوزش سیگار ، می ارزید به بارها درد
کشیدن و بیخودی لبخند زدن.
همان شد . داریوش دیگر سمت من نیامد. از نظر او، من دیوانه ای بیش
نبودم . بهتر شد . همین باعث شد تا قید مرا بزند و در مهمانی ها شرکت
نکنم. حالا ، همه زندگی و دنیای من ، در آن چهار دیواری خلاصه می شد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊