eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان تا شب ، همان دیواری بود که به آن خیره میشدم و شب تا صبح هم ، همان. نمیدانم تا کی در آن اتاق خیره به دیوار و سقف ماندم ، تا این که یک روز یک نفر همراه داریوش وارد اتاق شد. اول ترسیدم ، اگر قصد بدی داشت ، چه می کردم . مثل کبوتری که خودش را براینجات به در و دیوار قفس می زد ، باید تالش می کردم یا همچنان مثل دیوانه ها ، خیره به دیوار می ماندم . در همین افکار بودم که صدای داریوش به گوشم رسید: _دیگه حوصلمو سر برده ... نمیتونم دنبال خودمم بکشونمش ... فقط حواست بهش باشه که ، یه وقت فرار نکنه ... میتونی ؟ صدای مرد جوان به گوشم رسید. _ کاری نداره ... به نظرم بی ازار میرسه ... اگه پاسپورت داره ، میشه اون رو نشوند روی ویلچر و بردش قلبم ریخت . کجا باید میرفتم ، با آن که ضربان قلبم بالا رفته بود اما جایی را نداشتم که به آن چشم بدوزم. جز همان نقطه سفید روی دیوار. داریوش جلو آمد و رو به من گفت : _ به آرزوت رسیدی ...دارم میفرستمت ایران... میشنوی؟ شوق ، مثل شربتی گوارا به جان خسته ام دوا شد . اما نگاهم را از روی سینه ی دیوار برنداشتم . هنوز برای این کار زود بود. داریوش دروغ نگفت . مرا همراه یکی از دوستانش که خیلی با حیا تر از داریوش بود ، به ایران فرستاد . تا خود فرودگاه امام ، همچنان به روبرو خیره بودم. با خاطراتی تلخ ، از سفری که روزی آرزوی محالم بود. حالا برگشته بودم به ایران. اما همین که هواپیما در فرودگاه نشست ، اشک از چشمانم جاری شد. سرم را سمت آقای فرمانی ، دوست داریوش برگرداندم و در مقابل چشمان حیرت زده اش گفتم: _از زحمات شما ممنونم ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊