🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ180
تا شب ، همان دیواری بود که به آن خیره میشدم و شب تا صبح هم ، همان.
نمیدانم تا کی در آن اتاق خیره به دیوار و سقف ماندم ، تا این که یک روز
یک نفر همراه داریوش وارد اتاق شد. اول ترسیدم ، اگر قصد بدی داشت ،
چه می کردم . مثل کبوتری که خودش را براینجات به در و دیوار قفس
می زد ، باید تالش می کردم یا همچنان مثل دیوانه ها ، خیره به دیوار می
ماندم .
در همین افکار بودم که صدای داریوش به گوشم رسید:
_دیگه حوصلمو سر برده ... نمیتونم دنبال خودمم بکشونمش ... فقط
حواست بهش باشه که ، یه وقت فرار نکنه ... میتونی ؟
صدای مرد جوان به گوشم رسید.
_ کاری نداره ... به نظرم بی ازار میرسه ... اگه پاسپورت داره ، میشه اون
رو نشوند روی ویلچر و بردش قلبم ریخت . کجا باید میرفتم ، با آن که ضربان قلبم بالا رفته بود اما جایی
را نداشتم که به آن چشم بدوزم. جز همان نقطه سفید روی دیوار.
داریوش جلو آمد و رو به من گفت :
_ به آرزوت رسیدی ...دارم میفرستمت ایران... میشنوی؟
شوق ، مثل شربتی گوارا به جان خسته ام دوا شد . اما نگاهم را از روی
سینه ی دیوار برنداشتم . هنوز برای این کار زود بود.
داریوش دروغ نگفت . مرا همراه یکی از دوستانش که خیلی با حیا تر از
داریوش بود ، به ایران فرستاد . تا خود فرودگاه امام ، همچنان به روبرو
خیره بودم. با خاطراتی تلخ ، از سفری که روزی آرزوی محالم بود.
حالا
برگشته بودم به ایران.
اما همین که هواپیما در فرودگاه نشست ، اشک از چشمانم جاری شد. سرم
را سمت آقای فرمانی ، دوست داریوش برگرداندم و در مقابل چشمان
حیرت زده اش گفتم:
_از زحمات شما ممنونم
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊