♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_2
اهل بالا بردن صدایش، آن هم برای بزرگتر از خودش نبود!
با دستهایی که شدیدا میلرزید از یخچال کوچک مغازهاش بطری آب را
برداشت و لاجرعه سر کشید.
تا شاید کمی از خشم درونش بکاهد.
راه نفسش که باز شد، به آرامی جواب داد:
- تو رو به کربلایی که رفتی بس کن...بس کن جان دخترت!
محمود هق هقی کرد و ناله سر داد.
- نمیشه آقا علی... نمیتونم.حفظ جون و آبروی دخترم نمیذاره...من یه عمر رو
سیاهتم اما مردونگی و در حقم تموم کن.میدونم بعد اون خدا بیامرز قصد ازدواج
نداری. دو سه سال مرد دخترم شو! فقط اسمت بره تو شناسنامهاش. محرمش
کن ببر پیش خودت، امانت...
من ازاد شدم خودم کارای طلاقشو میکنم.
به شرفم قسم!
خنده هیستریکی کرد و در جوابش گفت:
- لا اله الا الله. بر شیطون حرومزاده لعنت.مگه زندگی قصهست؟
محمود به خوبی از درد علی باخبر بود.میدانست اما...حال این روزهای لیلیاش،
اجازه نمیداد جز او به کسی فکر کند.همیشه بین بد و بدتر راهی جز راضی
شدن به بد نبود.
چاره ای نداشت جز آن که از همسایه قدیمی اش، از مردی که دسته کم دوازده
سیزده سال با دخترش فاصله سنی داشت و بعد از سالها هنوز سیاهپوش همسر جوانمرگش است، بخواهدکه دخترش را عقد کند!
علی معتمد یک محل بود...و چه کسی امینتر از او برای دردانه اش؟
غرورش را نادیده گرفت و سعی کرد متقاعدش کند.
چرا که چارهای جز سپردن لیلی به او نداشت.
_ فقط میخوام در و همسایه بفهمن مرد بالا سرشه.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق✿
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
#part_2
پسری پنج ساله با چشمانی که شبیه خودم بود و لبانی که مرا یاد فرزاد میانداخت کنار در ظاهر شد.
کیفم رو سمتی انداختمو سینا رو در آغوش کشیدم.چند بوسه ی پی در پی به صورتش زدم.متعجب نگام کرد و گفت :
_شما پرستار منید؟!
اشک چشمانم با لبخند لبام گره خورد:
_ آره عزیزم.
_ پس چرا منو بوسیدی؟ میخوای مامانم بشی؟
چشمامو از غصه بستمو و توی دلم گفتم :
_کاش میدونستی که من مادرتم.
با لبخند نگاش کردمو گفتم :
_ آخه منم یه پسر دارم اندازه تو دلم خیلی براش تنگ شده بود ، تو رو بغل کردم.
لبخند کمرنگی زد و گفت :
_بیارش اینجا با من بازی کنه...آخه من خیلی تنهام.
به زور جلوی گریمو گرفتمو دست کوچولوشو بوسیدم و گفتم :
_دیگه تنها نیستی خاله شیرین پیشت میمونه.
با لحن با مزه ای گفت :
_ خاله شیرین کیه دیگه ؟!
با خنده گفتم :
_ منم دیگه.
دوباره صورتش رو بوسیدم و گفتم :
_حالا برو بازی کن.
سینا به سمت اتاقش رفت و من نگام توی خونه چرخید.
جاذبه ی خاطرات داشت منو درون گردش خودش میکشید.داشتم بی اختیار به گذشته سفر میکردم....به پنج سال پیش....به روزی که فرزاد و پدرش منصور شاهی به خواستگاری من اومدند...
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️