eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ نیاز داشت. به این حس آرامشی که از پاهایش آغاز شد و حالا تمام وجودش را گرفته بود، نیاز داشت. دست هایش را به دو طرف باز کرد و آرام آرام جلوتر رفت. خیسی آب همین که به زانوهایش رسید، یکی از پشت در آغوشش گرفت. این آغوش را میشناخت. پناهگاهش بود... نقطه امنش... علی اش! صدای نگران علی، چشم هایش را باز کرد. _ خطرناکه لیلی. نفس عمیقی کشید و در جواب علی زمزمه کرد: _ نه تا وقتی که تو اینجوری پشتمی! چه جادوی داشت این بازی کلمات؟ چند کلمه در کنار هم قرار میگرفتند و تن تنومند مردی را به لرزه در می آوردند. بدون آن که لیلی را از آغوشش جدا کند، نگاهش را به دریای آرام اما تاریک جلویش انداخت و جواب داد: _ همیشه که نیستم. با ترس به سمت علی چرخید.دست هایش را روی سینه مردانه اش گذاشت و مستقیم نگاهش کرد. •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ اگرچه فرزاد گاهی به همین قضیه هم گیر میداد و میگفت: چرا هر روز میای؟ یه بلایی سر خودت و اون بچه میاری آخرش. منم در جوابش میگفتم: خیلی وقته که پدر این بچه، اون رو نخواسته و بلا رو سر زندگیش آورده. در تموم مدت فرزاد از جوابهام عصبی میشد و تنها کاری که میتونست انجام بده، بهم کوبیدن در اتاقم بود. میدونستم آخرش این در از جا کنده میشد. اما هنوز مونده بود تا فرزاد طعم واقعی این جدایی رو بچشه. دیگه برام عادی شده بود. بهونه هاش به نحوه ی کار کردنم. به لباس پوشیدنم. به حتی حرف زدنم با سایر کارمندا... اما من کار خودمو میکردم. تا اینکه یه روز توی جلسه یکی از کارمندا به من گفت: خانم ستوده...من بعد از جلسه یه پیشنهاد براتون داشتم. همین کلام چنان فرزاد رو آشفته کرد که در جا گفت: آقای سعادتی... اگه حرفی دارید همین جا بزنید، بالاخره جلسه است دیگه. _ ببخشید ولی این پیشنهاد رو اول باید به شخص خود خانم ستوده بگم. نگاه فرزاد پر از آتش شد و با حرص گفت: اگه اینطوره وسط جلسه اعلام پیشنهاد نکنید... شما میتونستید آخر جلسه اینو به خانم ستوده بگید. _آخه... ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️