♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_350
آرام آرام دست راستش را روی سینه چپش گذاشت.
درست روی قلبش...
قلبی که نمیدانست چرا اما حتی با آوردن نام علی، تند تر از همیشه میتپد.
همیشه شنیده بود دل دادن یعنی، یک نام ساده چهار ستون بدنت را بلرزاند و
دیگر هیچ نامی به دلت ننشیند.
و یا حتی این که کسی را زیباتر از او نیابی و البته نخواهی که بیابی!
و چند تفسیر عجیب و غریب دیگر!
که تا آن روز مسخره شان میکرد.
اگر این ها دل داده بودند، با این تفاسیر او دل نداده بود!
بلکه همه وجودش را داده بود.
چشمش فقط علی را میدید.
زبانش فقط در جهت رضایت او میچرخید.
دلش تنها برای او میتپید.
دستانش تمنای لمس او را داشتند و پاهایش در راهی قدم برمیداشتندکه او
آنجا بود.
بی تجربه بود.
اما نه آنقدر که نداند عاشق شده است!
عاشق علی...
همسر شرعی و قانونی اش که نمیخواست همیشگی باشد!
و شاید تنها قسمت تلخ این عشق، همین جمله کوتاه بود.
(علی نمیخواست همیشه باشد...)
از روی تخت برخاست و به سمت بالکن رفت.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_350
نمیخواستم پای اُرژانس به شرکت باز بشه تا حرف و حدیثهای بیشتری پشت سرم شروع شه.
اما دیر حالم خوب شد درست وقتی که پرستارهای اُرژانس رسیده بودن توی اتاقم.
حالم رو براشون شرح دادم.
ماسک اُکسیژنی رو به من دادن که جلوی دهانم گرفتم و بعد در مقابل خانم شهابی پرسیدن:
چند سالتونه؟
همون موقع فرزاد از راه رسید.نگاهی به خانم شهابی انداخت و پرسید:
اینجا چه خبره؟
چشمامو بستم و شنیدم که خانم شهابی ماجرا رو برای فرزاد توضیح داد.
یکی از پرستارهای اُرژانس پرسید:
خانم صدامو میشنوید؟...
چند سالتونه؟ سابقه ی بیماری قلبی دارید؟
صدای فرزاد رو شنیدم:
من همسرش هستم...
ایشون باردارن.
چشم باز کردم.
دهان خانم شهابی از تعجب باز مونده بود.
_چند وقته؟
بازم فرزاد جواب داد.
_ شش ماه.
_ایشون دچار اِسپاسم عصبی شدن...
ولی خوبه که یه سونوگرافی هم برای سلامت جنین برن.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️