✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_597
فرزاد نگام کرد و گفت:
از من تشکر نکن از خاله ی شیطون تر از خودت تشکر کن.
از حرفش خنده ام گرفت که نگاهشو روی صورتم حس کردم.
نگاش کردم و با لبخند گفتم:
منم بابت امروز ازتون ممنونم.
فقط نگام کرد و بعد نی آیس پکش رو گذاشت دهانش.
فرزاد تا آخر ماه شهریور ازم مهلت خواسته بود تا پرستار جدید پیدا کنه.
و من دعا دعا میکردم که هیچ وقت پیدا نشه.
توی این دلواپسی ها بودم که یه شب وقتی منتظر برگشت فرزاد به خونه بودم،
فرزاد به تلفن خونه زنگ زد:
_ بله.
_ سلام...
خانم آذین من یه کاری برام پیش اومده متاسفانه امشب خونه نمیام.
میشه پیش سینا بمونید؟
_ یادمه آخرین بار گفتید که ساعت کاری من تا 7شبه.
لحن صداش جدی شد و گفت:
پس سینا رو بخوابونید و برید...
به تنهایی عادت داره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️