⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
تایپ ها به #ترتیب اینکه تو فیلما نقش مثبت دارن از بیشترین به کمترین 🍡#ENFP 🍡#INFP 🍡#ENFJ 🍡#ISFJ 🍡#I
#قابلتأمل👌
▫️پسر : پدر چرا بعضیا با اسلام مخالف هستن؟!
- پدر : اسلام کهنهست، مال اعراب ۱۴۰۰ سال پیشه و خرافهست پسرم... فقط گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک.
▫️پسر : جمله ای که گفتین از کیه؟
- پدر : زرتشت گفته.
▫️پسر : زرتشت کی هست؟
- پدر : پیغمبر ایرانیه که ۲۵۰۰ سال پیش زندگی می کرده.
▫️پسر : این که خیلی کهنه تره!
- پدر : 😐
▫️پسر : پدر، یعنی الان ما باید زرتشتی باشیم؟
- پدر : آره دیگه، دین عربا ارزونی خودشون، اونا به ایران حمله کردن و به زور ما رو مسلمون کردن.
▫️پسر : پس چرا وقتی مغول حمله کرد ما بودایی نشدیم، تازه اگه حمله ی یه مهاجم به یه کشور دیگه مساوی باشه با پذیرفتن دین مهاجمین از سوی مردم اون کشور، چرا وقتی ایرانی ها، رومی ها رو شکست دادن مردم روم زرتشتی نشدن؟!
از این گذشته اندونزی بزرگترین کشور مسلمونه، عربا که دیگه به اونجا حمله نکردن، پس چه جوریه که همه مسلمونن؟! اونجا که دیگه شمشیری تو کار نبوده!
- پدر : ☹️
▫️پسر : پدر، این کوروشی که تو این همه ازش تعریف میکنی راستی راستی کبیر بوده؟!
-پدر : آره پسرم، خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکنی کبیر بوده.
▫️پسر : پس چرا هیچ ادیب و دانشمندی یا هیچ شاعری اسمی ازش نبرده؟! مثلا چرا اسمی ازش تو شاهنامه ی فردوسی نیست، یا تو این همه شعر از حافظ و سعدی و مولوی و سنایی و عطار و رودکی و خیلی های دیگه هیچ اثری از این عمو کوروش نیست؟!
- پدر : 😕
▫️پسر : پدر، مگه دیشب اون آقاهه تو ماهواره نمی گفت یه ایرانی اعتقاداتشم باید ایرانی باشه و دین عرب بدرد خودش میخوره؟
-پدر : آره میگفت، خوبم میگفت.
▫️پسر : اما پدر، خود آمریکایی ها و اروپایی ها که ادعا میکنن مسیحی هستن؟
- پدر : خب که چی؟
▫️پسر : پس چرا اونا خودشون پیرو دینی شدن (مسیحیت) که منشأش یه کشور عربیه؟! چرا مسیحیت برای اونا بیگانه نیس، و کلی هم براش تبلیغ میکنن، اما اسلام برای ما باید بیگانه باشه؟!
- پدر : 😑
▫️پسر : پدر، یه سوال دیگه...
- پدر : نه دیگه کافیه!
*🤔 امام علی (علیه السلام) : اندکی حقیقت، نابود کننده ی بسیاری از باطل هاست.(غررالحکم، ح 6735)
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
🥀🖤🥀
🖤🥀
🥀
بِھنامِآفرینندهیجآنانَم🥀! '
📗🖇رمـان مـات🖤
✍🏻به قلم : "مرضیہ یگانہ"
🔗ژانر:عاشقانہ❤☺
🖍عاشقانه ای متفاوت و زیبا...
#پیشنهاد_مطالعہ
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀 بِھنامِآفرینندهیجآنانَم🥀! ' 📗🖇رمـان مـات🖤 ✍🏻به قلم : "مرضیہ یگانہ" 🔗ژانر:عاشقانہ❤☺
روزی ۲ پارت
انشاءالله از امشب ساعت ده شروع میشه پارتگذاری😊
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان#آتــــشســـرد
#پارتهشتادوششم
ھمه متعجب شدن.يوسف از پشت ميز برخاست به و اتاقش رفت.اونشب من روی ھمون کاناپه ای که نشسته بودم،خوابيدم و
ھرچی سھيلا خانم اصرار کرد برم توی اتاق يوسف، نرفتم.چون ميخواستم توی تنھايی خودم تصميممو بگيرم و آخر ھوای عشق
يوسف تصميمو به سمت اون کشوند. دلم خيلی ھوای يوسف رو کرده بود.ھوای نوازشھای شبانه اش.ساعت نزديک سه نيمه شب
بود که بيدار و شدم پاورچين رفتم سمت اتاق يوسف.درو اتاقشو باز کردم.خواب بود.وارد اتاقش شدمو درو پشت سرم بستم. جلو
رفتم و نگاش کردم.ديگه توی تصميمم مصمم بودم.کنارش روی تخت دراز کشيدم.طولی نکشيد که ھوشيار شد
_شيدا !! چی شده؟ باز کابوس ديدی؟
_ ميخوام پيش تو باشم يوسف .
متعجب شد نگام کرد و بعد حرفمو به حساب کابوسی گذاشت که نديدم.پتوی روی تختشو پھن کرد کف اتاقشو گفت: من کف اتاق
ميخوام تو روی تخت بخواب .
انگار بازم متوجه ی حرفم نشده بود که گفتم نه ...ميخوام پيش تو باشم .
کمی نگام کرد و بعد بالشت ديگه از ای توی کمد ديواری درآورد و گفت: پس ھر دو روی زمين ميخوابيم
ھر دو کنار ھم دراز کشيديم که چشمامو بستم و دست يوسف رو گرفتم.گرمای دستش بھترين آرامشی بود که سراغ داشتم.کمی
بعد کف دستشو گذاشتم روی گونه و ام زمزمه کردم تو عذاب من نيستی يوسف... تو آرامش منی...دستات عميق ، آرامش
بخشه...گرمای آغوشت ، ھمه ی کابوسھامو ميبره، بوسه ھای گرمت ، منو دوباره زنده ميکنه .
چشم باز کردم.نگاش صاف نشست توی چشمام که گفتم: يوسف من تشنه ی محبتاتھستم...
ازم دريغ نکن... من ھيچی
ندارم...ديگه ھيچ اميدی ندارم...مادرم رفته، پدرم تشنه ی خون منه...فقط تو برام موندی... تو ميتونی با محبت منو دوباره جادو
کنی.... من ھمون يوسفی رو ميخوام از که نگرانی کنار جاده ،جلوی چشم ھمه گريه ميکرد و صدام ميزد.ھمونی که تا اومدن
آمبولانس از منو آغوشش جدا نکرد .
با چشمانی تر شده نگاش کردم که يکباره نشستو دستمو کشيد و منو توی آغوشش جای داد دستی به موھام کشيد و گفت:شيدا...خيلی دوست دارم... به خدا حرفايی که توی ماشين از زدم روی حرص و عصبانيت بود .
_ميدونم يوسف...فقط بھم بگو...اين دوست داشتنتو نشونم بده...درست مثل ھمون کنار جاده...
صورتمو بوسيد و گفت: بخواب...فردا باھم برميگرديم خونه...
💞💠💞💠
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
🍂
🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان#آتــــشســـرد
#پارتهشتادوهفتم
صبح شده بود با که صدای جيغ سھيلا خانم از خواب بيدار شدم
_يوسف...يوسف، شيدا رفته .
يوسف دويد سمت درو گفت: مادر...شيدا اينجاست...خوابه...نگران نباش .
سھيلا خانم آروم گرفت که يوسف درو بست و نگام کرد.لبخند زدمو گفتم: ھمه امروز شوکه ميشن .
لبخندی زد وگفت نه به اندازه ای که من ديشب شوکه شدم
از حرفش خنديدم.سرميز صبحانه بود که گفتم آقا جون...ميخوام بابت اين چند وقته که اذيتتون کردم،معذرت بخوام.... من امروز
با يوسف برميگردم خونمون .
آقا جون و سھيلا خانم نگاھمون کردن که ادامه دادم: ببخشيد...چيزی جز مزاحمت براتون نداشتم .
آقا جون با خوشحالی نگام کرد و بعد محکم زد توی پھلوی يوسف و گفت: بايد شام بدی ھا
يوسف با لبخند کمرنگی گفت: چشم...حتما .
سھيلا خانومم بی اختيار زد زير گريه.گريه ی شوق بود.ميدونم.بعد از صبحانه،آقا يحيی سوئيچ ماشينشو و داد گفت: دستتون
باشه تا ماشين بخريد .
يوسف تشکر کرد با ما و ماشين آقا يحيی به سمت خونه راه افتاديم که گفتم: وسايلمو از خونه ی بابا نياوردم.بريم تا بردارم .
بعد يادم افتاد که کليد ندارم و گفتم: آخ کليد خونه بابا اينا رو نياوردم .
_ من دارم .
تو که کليدتو بھم دادی .
_غير از اون يکی ديگه ھم دارم.روزی که قفل رو عوض کردم.دوتا برای خودم برداشتم دوتا تو به دادم .
با خنده گفتم: برای خودت چرا برداشتی؟
_ ھر وقت که خواستم برم ديدن زنم
دم در خونه که رسيديم ،من فوری پياده شدم برم وسايلمو بيارم . کليد انداختم در خونه رو باز کردم که يادم افتاد قبل از
مسافرت،آخرين بار پدرو توی خونه ديدم.مردد مونده بودم که چکار کنم و سر صدايی از توی اتاق خواب مادر ميومد که دويدم
سمت اتاق خوابم و درو قفل کردم.فوری گوشی موبايلمو از جيبم درآوردمو زنگ به زدم يوسف .
_ الو يوسف بابا توی خونس .
_چی؟! خدای من الان کجايی؟
_ توی اتاقم درو قفل کردم .
_ ھمونجا بمون من زنگ ميزنم پليس بياد . نيای بيرون ھا
_باشه
اضطراب مثل ماری توی دلم ميپيچيد.صدای پدر رو شنيدم: درو کی باز گذاشته؟
در ورودی رو که بست، ترسم بيشتر شد دوتا دستامو گرفتم جلوی دھانم که صدای پاھاش رو شنيدم .
_ يه کليد ديگه! من يکی دارم ، يکی از ھم کليدای شيدا دستمه...پس اين مال کيه؟
بعد در حاليکه توی خونه چرخ ميزد ادامه داد: مال اونی که دزدانه اومده توی خونه ی من
چشمامو از ترس بستم که اومد پشت در
_ميدونم توی خونه ای
گوشه ی اتاق نشستمو با ترس دستامو روی گوشم گذاشتم ولی صدای فرياد پدر بلندتر از اين ھا بود .
_باز کن اين در لعنتی رو...قول ميدم فقط سرتو ببرم .
صدای خنده ی بلندش توی گوشم موند که ادامه داد: شوھرت کجاس؟ بگو بياد سرتو تحويل بگيره .
صدای خنده ھاش،داشت ديوونم ميکرد.نفسام به شماره افتاده بود،که لگد ديگری به در زدو گفت: شيدا من که آخرش درو
ميشکنم،پس خودت درو باز کن
گريه ام گرفت. که صدای بلند آژير پليس شنيده .شد فرياد کشيد: پليس خبر کردی؟ !
چند لحظه ای ساکت شد با خودم گفتم : شايد فرار کرده .
ولی کمی بعد محکمتر به در کوبيد.انگار ديگه واقعا قصد شکستن درو داشت چندين بار به در زد که فرياد کشيد: ميکشمت... به
خدا زنده ات نميذارم شيدا .
💠🌿💠🌿
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
🍂
🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان#آتــــشســـرد
#پارتآخر
دستامو گذاشتم روی گوشامو تا چيزی نشنوم و چشمامو از ترس محکم بستمو ، فقط جيغ کشيدم. اونقدر بلند جيغ ميکشيدم که جز
صدای خودم چيزی نميشنيدم.صدای شکسته شدن در اونقدر بلند بود که برجيغم غلبه کنه از ترس خودمو چسبوندم به ديوار و در
حاليکه جيغ ميزدم، دستی به شونه ام خورد.چشم باز کردم.يوسف بود.دستام شل و شد افتاد.خودمو انداختم توی بغلش که گفت:
تموم شد شيدا...پدرتو گرفتن...پرونده اش اونو ميفرسته زندان بيماران روانی...اون ديگه نميتونه از اونجا بيرون بياد .
با صدايی از که شدت گريه گرفته بود،گفتم: خيلی ترسيدم...ميخواست سر منو ببره .
_ھمه چی تموم شد...ديگه نگران نباش .
ھمون موقع يکی از ماموران پليس از کنار به در درون اتاق سرکی کشيد و گفت:حالشون خوبه؟ آمبولانس دم دره
يوسف گفت: ميشه بگيد يه پرستار بياد .
_خوبم .
_ بذار لااقل فشارتو بگيرن...پريروز تصادف،
امروز اين... خدا به خير بگذرونه .
پرستار ارژانس ھم گفت که فشارم پايينه.ھمش از ترس بود ، ميدونم.يوسف پرسيد: ميخوای بريم درمونگاه؟ ُ
_نه...بريم خونه ی خودمون .
لبخندی و زد گفت: چشم ھر چی شما امر کنيد .
رفتيم خونه ی خودمون به اصرار يوسف روی تخت دراز کشيدم.چھار ماه بود که پامو توی اون خونه نذاشته بودم....کثيف و پر
از خاک شده بود. ولی يوسف قول داد توی تميز کردنش کمکم کنه توی فکر بودم که يوسف يه با ليوان شربت اومد توی اتاق و
گفت:شيرينه برات خوبه .
نشستم روی تخت با دستايی به که وضوح ميلرزيد ليوان رو گرفتم که يوسف گفت: قرصاتو ميخوری؟
_ .نه
اخم کرد گفت: ميخوای لجبازی کنی باز؟ !
ليوان رو پايين آوردمو نگاش کردم با. لبخند،با عشق.
پوزخندی و زد گفت: باز چی ميخوای بگی که من خر بشم؟
خنديدم و گفتم: دور از جون...دارم با نگاه به تو،خودمو درمان ميکنم آقای دکتر...درمان من دست شماست دکتر رادمھر...دريغ
نفرماييد لطفا .
لبخندی و زد سرشو تکون داد که ادامه دادم تو خودت دکتری....بگو...درمان کسی از که پدرش ھيچ محبتی نديده و در عوض
فقط کتک خورده و فرياد شنيده چيه؟
نگام کرد يه دنيا حرف پشت نگاھش بود که يکيشو بھم گفت.سرشو جلو آورد و گونه ام رو بوسيد و گفت: فعلا اين قرص محبتت
رو بگير تا بقيه ی نسخه ی شما رو بپيچم .
لبخند زدم که پرسيد: حالا تو یه نسخه واسه يه مرد مغرور که عاشق ، که نه...
_ يوسف !!
_ديوونه ی ھمسرشه ، بپيچ که بتونه ھر روز بھش بگه .
_ من ھر وقت کم بيارم...بھت ميگم.مثل يکی از مريضات...ميگم يوسف...درمانم دست تو ست...آرومم کن
لبخندش پر رنگ شد دست انداخت دور گردنم و سرمو خم کرد و موھامو بوسيد بعد از جا بلند و شد گفت: شما دوتا قرص
محبت گرفتی...زيادی از اين قرصا بگيری،دچار مسموميت ميشی ھا
_ من اونقدر توی روزايی که تو رو نداشتم، کابوس ديدم و اضطراب کشيدم که ھر چی الان بھم قرص بدی کمه .
خنديد و گفت: حالا بگير بخواب تا قرص ھات اثر کنه...
يوسف رفت تا برای ناھار چيزی بخره.
اونروزحس کردم چقدر خوشبختم که دارمش.
روزھا از اون روز گذشته.خيلی روزھا
بازم با ھم دعوا کرديم.دست خودم نبود،تا دعوامون ميشد فکر ميکردم ديگه دوستم نداره.اوايل اين حرفو يه جوری بھش
ميگفتم با پيام به موبايلش يا روی کاغذ جلوی آينه مينوشتم و اون جواب ميداد" يوسف ديوونه ی شيداست"ھمين يه جمله باعث
آشتی ما ميشد.الانم ھمينه فقط ديگه پيام بھش نميدم.توی روش ميگم و اون حتی جلوی پويان، پسرمون ، بلند ميگه" يوسف ديوونه
ی شيداست" اونقدر که گاھی پويانم باھاش تکرار ميکنه. خدا رو شکر...بھترم.آرامشم بيشتر و اضطرابم کمتر شده...ولی ھنوز
درمانم ادامه داره...شايد تا روزی که زنده باشم چون
ِ
آدم زنده به ، محبت زنده است .
💫💫
✨ايده ی اين داستان کاملا حقيقی بوده ولی تمام حوادث و شخصيت ھای آن تخيلی ميباشد✨
پايان
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
🍂
🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 #بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق رمـــــان#آتــــشســـرد #پارتآخر دستامو گذاشتم ر
بـہ ݒـايـاݩ آمـد ایـݩ دفـٺـر
حڪایـت ہمـچناݩـ بـاقـےسـتــ......
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 #بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق رمـــــان#آتــــشســـرد #پارتآخر دستامو گذاشتم ر
✨اے ڪاش مۍشد ݕا مځبٺ آشنا شد
یا مدتی مستأجࢪ کوے وفا شد
اے ڪاش مۍشد چون پࢪستوباݪ و پࢪ زد
بࢪ بےڪࢪان آسمان مهࢪسࢪزد
اے ڪاشڪے دࢪب قفسها باز مۍ شد
آزادی مࢪغان ؏شق آغاز می شد
آیا شود دیگࢪ کسۍ مانند یعقوب
گࢪدد ز هجࢪ یوسفش از دیده معیوب؟✨
🥀🖤🥀
🖤🥀
🥀
بِھنامِآفرینندهیجآنانَم🥀! '
📗🖇رمـان مـات🖤
✍🏻به قلم : "مرضیہ یگانہ"
🔗ژانر:عاشقانہ❤☺
🖍عاشقانه ای متفاوت و زیبا...
#پیشنهاد_مطالعہ