هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ـتاخـدآهسـت،بهمخلوقدمیتڪیهمڪن..(:
ـسلآموعرضادباھالـیجـان...!!"❤️"
#برایسلامتیمحبوب✋🏻✨
اَللّـهُمَّكُنْلِوَلِيِّكَالْحُجَّةِبْنِالْحَسَنِ
صَلَواتُكَعَلَيْهِوعَلىآبائِه،فيهذِهِالسَّاعَةِ
وفيكُلِّساعَة،وَلِيّاًوَحافِظاًوقائِداًوناصِراً
وَدَليلاًوعَيْنا،حَتّىتُسْكِنَهُاَرْضَكَطَوْعاً
وتُمَتِّعَهُفیهاطویلا...
﴿اللّٰھـُمعجِّللِوَلیڪَالفَرَجْ﴾
-
گاهے اوقات همہ چیز دست بھ دستِ
هــم میدن تا تـو رو غرق در خاطراتت
کنن یھ آهنگ پیشواز دو خط شعـر یا
یہ کمے هوای بهارۍ یڪ وجب پیادھ
رو ، بویِ یھ عَطر خاص طعم شیرین
یـھ خـوراکـے همہ و همہ کافیھ براۍ
اینکھ . . تو چند ساعت وسط اتاقت
دراز بکشے وخیرھ بشۍ بھ سقف :)
اگه بخوای چیزی رو داشته باشی
که تا حالا نداشتی ؛🌱
باید کسی بشی که تا حالا نبودی ...
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
#انگیزهـبگیریم💕
.
خداازروحِخودشدرونتودَمیده..
بهشاعتمادکنوبراینعمـتهاییکهبهت دادهشڪرگزارشبـاش؛
خودتبهتـرمیدونیهیچکارِخدا
بیدلیلنیست!
پسسرهرموضوعیانقـدرسخت
نگیروخودتواذیتنکن…🌱😉
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
#انگیـزشـے
خوشبختـےشایدتوصفحـہ
بعدۍباشہ..
ڪتابوزودنبنـد😌🌱:)
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
به نظرم باب اسفنجی خودش یه سبک زندگیه🌱! و باید ازش یاد بگیریم که :
ֶָ֢💛 زیاد بخندیم و هروقت سخت گذشت راحت گریه کنیم😁🌸!
ֶָ֢💛 تو زمان حال زندگی کنیم ! و گذشته رو بپذیریم📌
ֶָ֢💛 همیشه کنارِ آدمای دوست داشتنیِ زندگیمون ، دیوونه باشیم💕🧘🏻♀!
ֶָ֢💛 خوشبین باشیم و حتی آدمهای بدِ داستانمون رو هم دوست داشته باشیم📎💙 !
-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
❁¦➺@tafrihgaah•°~•
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_سوم:
🍂امیر🍂
×سلام عمو.
مجتبی:سلام..چی شده؟؟
×تصادف کرده.
مجتبی:الان کجاست؟
×بهش گفتم کجاست و چه اتفاقی براش افتاده
مجتبی:یاابلفظل!ا..الان حافظش..چی میشه؟؟
×حافظش کم کم داره برمیگرده..
-سلام..
مجتبی:سلام......عه چقدر اشنایی تو؟؟؟!!
-من دوست اقا مصطفی هستم...
چند باری اومدم خونتون.
مجتبی:ببینم تو الیاس نیستی؟
-چرا خودمم.
مجتبی:چقدر بزرگ شدی پسر!ازدواج نکردی؟
-نه هنوزم😂
مجتبی:شماها چرا ازدواج نمیکنید؟؟قبلا والا پسر ۱۸ ساله دوتا بچه داشت!😐😂
-زمونه عوض شده دیگه.
مجتبی:مصطفی چشه؟
×سرش درد میکنه خوابیده.
مجتبی:وای خدا کنه خوب شه.
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_چهارم:
🍂امیر🍂
×ببینم چی میشه وقتی سردرد میگیره؟
مجتبی:یه ماه طول میکشه خوب شه😐
نه غذا میخوره نه بیدار میمونه همش خوابه
بیدار شه هم همش حالت تهوع داره.
×چه بد😐
-اره.
مجتبی:ببینم کسی که بهش زده رو گرفتید؟؟
-عه...ام..راستش...من زدم بهش..
مجتبی:چی؟تو؟؟اخ..ه کجا؟
-من شرمندم!بخدا نمیخواستم اینجوری شه.
مجتبی:اتفاقیه که افتاده..توهم سیدی انشاءالله که چیزی نیست..دشمن امام زمان شرمنده باشه..تو چرا.
-ممنونم!
مجتبی:خواهش میکنم..خیالت راحت باشه شکایت نمیکنیم.
-ممنون.
مجتبی:رفتم نزدیک مصطفی...زدم رو شونش..
مصطفی؟داداش بیدار شو یه چیزی بخور قرصی چیزی.
+چشامو باز کردم و گفتم:سلام..
"مجتبی"
مجتبی:سلام عزیزم..خوبی؟
+لبخندی به روش زدم و گفتم:اره خوبم..
مجتبی:پاشو پاشو یه چیزی بخور.
+اوردی چیزی؟
مجتبی:الان میرم میارم.
-مثل این میمونه که مامانت صدات کنه بگه شام حاضره بعدش بری میگه تا سفره رو پهن کنی امادست😂
×دقیقا.
+اره😂مجتبی از کنارمون رفت.
-سرت خوبه؟
+نه..
-میرم برات قرص بیارم.
+داری؟
-ماشین بابام داره.
×باشه دستت درد نکنه.
+یعنی خداکنه خوب شم.
×تو این مدتی که پیشت بودیم سرت درد گرفت و به ما نگفتی؟
+نه.
×دروغ که نمیگی.
+نه به جون خودم.
×خیلی خب باشه..
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_پنجم:
🍁زهرا🍁
کم کم همه چی یادم اومد..
عمو مصطفی!امیر..رفتن مامان بابا!اسمم..زهراا اره زهرا بود..رفیقم...رونی..
لبخندی زدم..بلاخره یادم اومد..زنگی که جفتم گذاشتن و زدم و چند دقیقه بعدش پرستار اومد.
_میخوام عمو و داداشمو ببینم!یادم اومد..اینجان؟دوستم چی؟؟
*بله عزیزم اینجان!دوستتون یه ساعت پیش رفت..
عموهاتون اومدن با داییهاتون ولی رفتن،الان فقط دوتا اقای جوون و یه اقایی که تقریبا ۴۰ سالشه اینجان.
_بله عمو و داداشمن.
*خداروشکر که حالت خوبه.
_ممنون میخوام ببینمشون.
*باید منتقلتون کنیم بخش..
_پس هرچه زودتر این کارو بکنید.
*باشه.
🌺مصطفی🌺
پرستار اومد بیرون و گفت:
*بیمارتون حافظش برگشته.
+واقعاا؟؟؟
×خداروشکر.
مجتبی:کی میتونیم ببینمش؟؟؟
*منتقلش میکنیم بخش،میتونید ببینینش.
مجتبی:کی منتقلشون میکنید؟
*چند دقیقه دیگه.
مجتبی:باشه ممنون!
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_ششم:
🌺مصطفی🌺
زهرارو منتقل کردن بخش..مجتبی کمپوت گرفته بود..رفتیم پیش تخت زهرا..چشاشو بسته بود.
×زهرا جانم..بیداری؟؟
_.چشامو باز کردم..با دیدن امیر و عمو مصطفی و عمو مجتبی لبخندی روی لبم اومد..
مجتبی:سلام عزیزم.
+به زهرا خانم!راه گم کردین!اونجا ملائکه سلام نرسوندن؟
_چقد..ر دل..م تن..گ ش..ده بو..د واس..ه شوخی..ا...تون.
+خوبه خوبه لوس نشو فقط چند ساعته اینجایی.
_از دس..ت شما..ع..مو مجتب...ی خ..وبی؟
مجتبی:تو خوب باشی ماهم خوبیم.
×دیگه به من محل نمیدی؟
_این چه حرفی....ه؟شم..ا ع..شق بند..ه اید.
+من ناراحت میشم.
×یه بارم از من تعریف کنه!چی میشه؟؟خو یه چند دقیقه اون دهنو ببند.
+من بزرگترمااا.
×لازمه که یاد اوری کنم شما ۴ ماه از بنده کوچیکتری.
+فقط چهارماهِ.
×مهم اینه که کوچیک تری.
مجتبی:بسه چقدر به هم میپرین!اومدیم مثلا زهرارو ببینیم هااا😂
+باشه من پایان میدم.
×منم پایان میدم..تسلیم.