💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_چهارم:
🍂امیر🍂
×ببینم چی میشه وقتی سردرد میگیره؟
مجتبی:یه ماه طول میکشه خوب شه😐
نه غذا میخوره نه بیدار میمونه همش خوابه
بیدار شه هم همش حالت تهوع داره.
×چه بد😐
-اره.
مجتبی:ببینم کسی که بهش زده رو گرفتید؟؟
-عه...ام..راستش...من زدم بهش..
مجتبی:چی؟تو؟؟اخ..ه کجا؟
-من شرمندم!بخدا نمیخواستم اینجوری شه.
مجتبی:اتفاقیه که افتاده..توهم سیدی انشاءالله که چیزی نیست..دشمن امام زمان شرمنده باشه..تو چرا.
-ممنونم!
مجتبی:خواهش میکنم..خیالت راحت باشه شکایت نمیکنیم.
-ممنون.
مجتبی:رفتم نزدیک مصطفی...زدم رو شونش..
مصطفی؟داداش بیدار شو یه چیزی بخور قرصی چیزی.
+چشامو باز کردم و گفتم:سلام..
"مجتبی"
مجتبی:سلام عزیزم..خوبی؟
+لبخندی به روش زدم و گفتم:اره خوبم..
مجتبی:پاشو پاشو یه چیزی بخور.
+اوردی چیزی؟
مجتبی:الان میرم میارم.
-مثل این میمونه که مامانت صدات کنه بگه شام حاضره بعدش بری میگه تا سفره رو پهن کنی امادست😂
×دقیقا.
+اره😂مجتبی از کنارمون رفت.
-سرت خوبه؟
+نه..
-میرم برات قرص بیارم.
+داری؟
-ماشین بابام داره.
×باشه دستت درد نکنه.
+یعنی خداکنه خوب شم.
×تو این مدتی که پیشت بودیم سرت درد گرفت و به ما نگفتی؟
+نه.
×دروغ که نمیگی.
+نه به جون خودم.
×خیلی خب باشه..
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_پنجم:
🍁زهرا🍁
کم کم همه چی یادم اومد..
عمو مصطفی!امیر..رفتن مامان بابا!اسمم..زهراا اره زهرا بود..رفیقم...رونی..
لبخندی زدم..بلاخره یادم اومد..زنگی که جفتم گذاشتن و زدم و چند دقیقه بعدش پرستار اومد.
_میخوام عمو و داداشمو ببینم!یادم اومد..اینجان؟دوستم چی؟؟
*بله عزیزم اینجان!دوستتون یه ساعت پیش رفت..
عموهاتون اومدن با داییهاتون ولی رفتن،الان فقط دوتا اقای جوون و یه اقایی که تقریبا ۴۰ سالشه اینجان.
_بله عمو و داداشمن.
*خداروشکر که حالت خوبه.
_ممنون میخوام ببینمشون.
*باید منتقلتون کنیم بخش..
_پس هرچه زودتر این کارو بکنید.
*باشه.
🌺مصطفی🌺
پرستار اومد بیرون و گفت:
*بیمارتون حافظش برگشته.
+واقعاا؟؟؟
×خداروشکر.
مجتبی:کی میتونیم ببینمش؟؟؟
*منتقلش میکنیم بخش،میتونید ببینینش.
مجتبی:کی منتقلشون میکنید؟
*چند دقیقه دیگه.
مجتبی:باشه ممنون!
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨💚
💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚
💚✨💚✨
💚✨💚
💚✨
💚
《به نام خالق عاشقی》
💚کوله بار عشق💚
#قسمت_شصت_و_ششم:
🌺مصطفی🌺
زهرارو منتقل کردن بخش..مجتبی کمپوت گرفته بود..رفتیم پیش تخت زهرا..چشاشو بسته بود.
×زهرا جانم..بیداری؟؟
_.چشامو باز کردم..با دیدن امیر و عمو مصطفی و عمو مجتبی لبخندی روی لبم اومد..
مجتبی:سلام عزیزم.
+به زهرا خانم!راه گم کردین!اونجا ملائکه سلام نرسوندن؟
_چقد..ر دل..م تن..گ ش..ده بو..د واس..ه شوخی..ا...تون.
+خوبه خوبه لوس نشو فقط چند ساعته اینجایی.
_از دس..ت شما..ع..مو مجتب...ی خ..وبی؟
مجتبی:تو خوب باشی ماهم خوبیم.
×دیگه به من محل نمیدی؟
_این چه حرفی....ه؟شم..ا ع..شق بند..ه اید.
+من ناراحت میشم.
×یه بارم از من تعریف کنه!چی میشه؟؟خو یه چند دقیقه اون دهنو ببند.
+من بزرگترمااا.
×لازمه که یاد اوری کنم شما ۴ ماه از بنده کوچیکتری.
+فقط چهارماهِ.
×مهم اینه که کوچیک تری.
مجتبی:بسه چقدر به هم میپرین!اومدیم مثلا زهرارو ببینیم هااا😂
+باشه من پایان میدم.
×منم پایان میدم..تسلیم.
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
واییییییییییی پارت😱♥️
راستش خواستم ۱۰ پارتش کنم یه عزیزی(حصان نیست یکی از فامیلامون)گفتش نه نزار😂😂😂
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
راستش خواستم ۱۰ پارتش کنم یه عزیزی(حصان نیست یکی از فامیلامون)گفتش نه نزار😂😂😂
خب کردی خودم پاک میکردم🤣😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی اینارو تنهایی باد کردم فشارم افتاد😂😂😂