eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚 💚✨💚✨ 💚✨💚 💚✨ 💚 《به نام خالق عاشقی》 💚کوله بار عشق💚 : 🍂امیر🍂 ×ببینم چی میشه وقتی سردرد میگیره؟ مجتبی:یه ماه طول میکشه خوب شه😐 نه غذا میخوره نه بیدار میمونه همش خوابه بیدار شه هم همش حالت تهوع داره. ×چه بد😐 -اره. مجتبی:ببینم کسی که بهش زده رو گرفتید؟؟ -عه...ام..راستش...من زدم بهش.. مجتبی:چی؟تو؟؟اخ..ه کجا؟ -من شرمندم!بخدا نمیخواستم اینجوری شه. مجتبی:اتفاقیه که افتاده..توهم سیدی انشاءالله که چیزی نیست..دشمن امام زمان شرمنده باشه..تو چرا. -ممنونم! مجتبی:خواهش میکنم..خیالت راحت باشه شکایت نمیکنیم. -ممنون. مجتبی:رفتم نزدیک مصطفی...زدم رو شونش.. مصطفی؟داداش بیدار شو یه چیزی بخور قرصی چیزی. +چشامو باز کردم و گفتم:سلام.. "مجتبی" مجتبی:سلام عزیزم..خوبی؟ +لبخندی به روش زدم و گفتم:اره خوبم.. مجتبی:پاشو پاشو یه چیزی بخور. +اوردی چیزی؟ مجتبی:الان میرم میارم. -مثل این میمونه که مامانت صدات کنه بگه شام حاضره بعدش بری میگه تا سفره رو پهن کنی امادست😂 ×دقیقا. +اره😂مجتبی از کنارمون رفت. -سرت خوبه؟ +نه.. -میرم برات قرص بیارم. +داری؟ -ماشین بابام داره. ×باشه دستت درد نکنه. +یعنی خداکنه خوب شم‌. ‌ ×تو این مدتی که پیشت بودیم سرت درد گرفت و به ما نگفتی؟ +نه. ×دروغ که نمیگی. +نه به جون خودم. ×خیلی خب باشه..
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚 💚✨💚✨ 💚✨💚 💚✨ 💚 《به نام خالق عاشقی》 💚کوله بار عشق💚 : 🍁زهرا🍁 کم کم همه چی یادم اومد.. عمو مصطفی!امیر..رفتن مامان بابا!اسمم..زهراا اره زهرا بود..رفیقم...رونی.. لبخندی زدم..بلاخره یادم اومد..زنگی که جفتم گذاشتن و زدم و چند دقیقه بعدش پرستار اومد. _میخوام عمو و داداشمو ببینم!یادم اومد..اینجان؟دوستم چی؟؟ *بله عزیزم اینجان!دوستتون یه ساعت پیش رفت.. عموهاتون اومدن با داییهاتون ولی رفتن،الان فقط دوتا اقای جوون و یه اقایی که تقریبا ۴۰ سالشه اینجان. _بله عمو و داداشمن. *خداروشکر که حالت خوبه. _ممنون میخوام ببینمشون. *باید منتقلتون کنیم بخش.. _پس هرچه زودتر این کارو بکنید‌. *باشه. 🌺مصطفی🌺 پرستار اومد بیرون و گفت: *بیمارتون حافظش برگشته. +واقعاا؟؟؟ ×خداروشکر. مجتبی:کی میتونیم ببینمش؟؟؟ *منتقلش میکنیم بخش،میتونید ببینینش. مجتبی:کی منتقلشون میکنید؟ *چند دقیقه دیگه. مجتبی:باشه ممنون!
💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚 💚✨💚✨ 💚✨💚 💚✨ 💚 《به نام خالق عاشقی》 💚کوله بار عشق💚 : 🌺مصطفی🌺 زهرارو منتقل کردن بخش..مجتبی کمپوت گرفته بود..رفتیم پیش تخت زهرا..چشاشو بسته بود. ×زهرا جانم..بیداری؟؟ _.چشامو باز کردم..با دیدن امیر و عمو مصطفی و عمو مجتبی لبخندی روی لبم اومد.. مجتبی:سلام عزیزم. +به زهرا خانم!راه گم کردین!اونجا ملائکه سلام نرسوندن؟ _چقد..ر دل..م تن..گ ش..ده بو..د واس..ه شوخی..ا...تون. +خوبه خوبه لوس نشو فقط چند ساعته اینجایی. _از دس..ت شما..ع..مو مجتب...ی خ..وبی؟ مجتبی:تو خوب باشی ماهم خوبیم. ×دیگه به من محل نمیدی؟ _این چه حرفی....ه؟شم..ا ع‌..شق بند..ه اید. +من ناراحت میشم. ×یه بارم از من تعریف کنه!چی میشه؟؟خو یه چند دقیقه اون دهنو ببند. +من بزرگترمااا. ×لازمه که یاد اوری کنم شما ۴ ماه از بنده کوچیکتری. +فقط چهارماهِ. ×مهم اینه که کوچیک تری. مجتبی:بسه چقدر به هم میپرین!اومدیم مثلا زهرارو ببینیم هااا😂 +باشه من پایان میدم. ×منم پایان میدم..تسلیم.
خودافظ شوما😂💛
واییییییییییی پارت😱♥️
تولدش مبارک ✨🌹
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
واییییییییییی پارت😱♥️
راستش خواستم ۱۰ پارتش کنم یه عزیزی(حصان نیست یکی از فامیلامون)گفتش نه نزار😂😂😂