eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه خدا همه درها رو به روت بست گلایه نکن ، شاید اون بیرون هوا طوفانیه .
میشنوم‌که‌میگوید:بابارگناه‌بیا باکوه‌گناه‌بیامیگوید:که‌توفقط‌برگرد بقیه‌اش‌روتنهابسپاربه‌من‌:)! 💕🌱
هدایت شده از آخریݩ‌تبسم
✏️. ‌‌قلمـت را بردار بنویس از همـه خوبے ها زندگــے، عشـق، امیــد و هر آن چیز ڪه بر روے زمین زیبا هست... 💐. گل مریــــم، گــــل رز بنویس از دل یک عاشق بے تاب وصال از تمنــــــا بنویــــس از دل ڪوچک یک غنچه ڪه وقت است دگر باز شود ... 🌅از غروبـــــے بنویس ڪه چو یاقوت و شقـایق سرخ است... 🙂بنـــویس از لبــخند از نگاهـے بنویـــس ڪــه پــر از عشــق به هر جاے جهــان مے نگرد... ✏️قلمــــــت را بردار روے ڪاغــــــذ بنویس زندگے با همـــه تلخے ها باز هــم شیـرین اســت...🌸💕••۰ آخرین‌تبسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان لبم را گزیدم. فوری رژی برداشتم و روی لبم کشیدم و از جلوی آینه کنار رفتم. همه چیز و همه جا، کابوس خاطراتم شده بود. انگار همه مامور عذابم شده بودند که عذابم بدهند ، که شکنجه ام بدهند به یادآوری گناهی که بارها با " اشتباه کردم " . فریاد اعترافش کردم که : نور ضعیف چند شمعی که روی میز بود به اندازه کافی روشنایی نداشت . تنها دور تا دور میز را روشن کرده بود.نگاهم روی شاخه گل های سرخی بود که برای استقبال از بهروز روی گلدان میز گذاشته بودم . ناگهان زنگ در بلند شد.فوری از جا برخواستم. شوقی در قلبم فوران کرد. دویدم سمت در خانه و همراه با زدن دکمه باز شدن در،در را برای استقبال از بهروز باز کردم. در باز شد،خودش بود. در تاریکی راهرو ، فقط در حاله ای از سیاهی،قامت بلندش پیدا بود. با ذوق گفتم : _سلام عزیزم نه جوابی داد و نه حتی عزیزم مرا شنید رفت سمت یکی از مبل های راحتی. خودش را روی مبل رها کرد و بی مقدمه گفت: _خب... در را بستم و با تعجب گفتم : _ خب!! بی آنکه نگاهم کند گفت: _خب حرفتو بزن میخوام برم. _حرف!! من حرفی نداشتم. با عصبانیت سرم فریاد زد : _حرفی نداشتی؟! پس مریضی که از من خواستی صیغه ات کنم؟ لبم را گزیدم.فکر نمیکردم بخواهد اینطوری تحقیرم کند. اما باز به رو نیاوردم. جلو رفتم و مقابل پاهایش زانو زدم و گفتم: _بهروز...بزار...بزار کنارت باشم... خواسته ی زیادی ندارم... میخوام همسرم باشی. _هستم...نیستم؟ اما مدت دار! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان مدت دار،کلمه ای بود که زهر همه ی ثانیه های گذشته را در جانم ریخت. یعنی این بار مهلت میدهم که باشی و وقتی مهلت تمام شد ، برو ؟! سرم را روی پاهایش خواباندم و گفتم: _دوسِت دارم به خدا. محکم مرا به عقب هل داد و فریاد زد: _جمع کن این مسخره بازیو... دوسِت دارم... مزخرف ترین جمله ای که تا به حال شنیدم... حواستو جمع کن ببین چی میگم مهناز... من بهروز قبلی نیستم...من عاشق زندگیم هستم...تو رو هم فقط به اصرار خودت واسه تفریح خودم،صیغه کردم... پاتو از گلیمت دراز تر کنی،بد میبینی... فهمیدی؟ رفت سمت در که با صدایی بلند که میخواستم چاره ای جز شنیدنش نداشته باشد،گفتم: _بهروز... به خدا پشیمانم... در محکم بسته شد و رفت. همین! این شد خاطره ی شب اول محرمیت ما. بغضم شکست. لعنت به خودم. لعنت به زندگی. لعنت به آرزوهایی که مرا اینگونه محبوس خود کردند . زندگی که دیگر هیچ رنگی نداشت جز سیاهی غالبی که همه چیز را در حفره های غمش میبلعید. فریاد کشیدم تا بلکه صدایم سکوت خاطراتم را بشکند تا باز زجر بکشم ؛ تا باز به یاد بیاورم ؛ تا باز مرور کنم که چگونه زندگی خودم را به تباهی کشاندم و فریاد های پیاپی من قفل عبور به گذشته را شکست و من همانگونه که روی زمین دو زانو نشسته بودم به گذشته سیر کردم. سفره را چیده بودم و منتظر بهروز بودم.اما انگار بهروز در حوادث مجله غرق شده بود . یا واقعا توی اون مجله ای که در دستش بود ، اونقدر خبر خواندنی بود که متوجه ی چیده شدن میز غذا نشده بود یا آنکه دلش میخواست التماس آمدنش را کنم که بهر حال التماس کردن را انتخاب کردم و گفتم: _بهروز جان ، غذا حاضره. نگاه تندی به من انداخت.مجله را پرت کرد روی مبل و با همان قیافه ی عبوس اومد سمت میز. ایستاد کنار صندلیش و نگاهش را دقیق روی میز چرخاند.بعد پرسید: ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سحر بیست و پنجم🌙 قسمت بیست و پنجم : ای ‌کاش..... لَو أدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ أیّامَ حَیاتی و از آغاز خلقت تمام وجود کائنات پر بود از عشق رسیدن به شما قلب تمامی چشمه‌ها به یُمن وجودتان می‌جوشد و بیدهای مجنون مست از نجوای مناجاتتان در دست باد موی پریشان می‌کنند و نام شما پیش از آنکه حتی نور اجدادتان در کالبد بی‌جان دنیا دمیده شود حلال مشکلات بوده و هست و انبیاء مبعوث شدند تا یادآور فصل باشند و بشارتی باشند برای صعود زمین به سوی آسمان🌤 و آنان که حتی کمترین رنگی از آسمان داشتند در شوق طلب دیدار شما دریا دریا می‌گریستند😭 حتی آن زمانی که سالها مانده بود به قدم نهادن شما در جهان و ✨ وعده‌ای است شیرین و نزدیک که هر آن‌ کس طعم حلاوت آن را چشید بار شکر دنیا را زمین گذاشت و مست شربت عشق شد 💚همه‌عمر‌برندارم‌سر‌از‌این‌خمار‌مستی💚 💚که‌هنوز‌من‌نبودم‌که‌تو‌در‌دلم‌نشستی💚 و من همانم که در دل پر از خالی‌ام دنبال ردپایی از شما می‌گشتم🚶‍♂ تا آن‌جا به قلب خویش نگریستم و دیدم که در پشت دیواره‌های دلم گوهری نهفته است که نام شماست که بر آن حک گردیده😍 و من همان خسران زده‌ی همیشگی هستم که ذکر لبم این است که ای کاش تو را زودتر می‌شناختم ای کاش به تو خدمت میکردم ای‌کاش زودتر به آغوش پر از مهرت بازمی‌گشتم❤️ برگرفته از حدیث امام جعفر صادق ع الغیبه/نعمانی/ص۲۴۵
تو نگام کردی و من گناه کردم، گفتی توبه کن، نکردم! خنـدیـدم و شکر نگفتم، سـالم بودم و سجده نکردم! اما بعد از هر قطره اشکم شکایت کردم، بـاز هم نگام کردی و خندیدی..✨ ناشکرتر از من نیافریدی، نه؟ :)
هدایت شده از یاداشت های من
زندگی من🍃 من بعد از کلی جلسه که با عقلم گذاشتمو مشخص کردیم چه کارایی عاقلانه و به صلاحمه: قلبم: تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود! خب بچه جان کجا بودیم؟ من: ‌ಥ‿ಥ⁩ عقل جانم هنوز اینجایی مگه نه؟    عقلم:😐 از من انتظاری نداشته باش، وقتی کاری از دست خودت بر نمیاد من هیچ کاره م. قلبم:😎 بزن بریم بدبختت کنیم😃 یادداشت های من