✨❤️✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨❤️✨
✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨
✨❤️✨
❤️✨
✨
❤️#فصلسومسوگل❤️
#پارت73
صدای گریه اش بلند شد :
_کیان ...تورو خدا گفتم .
پام چوب شد . پشتم بهش بود و رویم سمت در ..باز چرخیدم سمتش .دوباره عصبانیت تو ی صورتم شعله کشید .
-آره ... توهروقت به من نیاز داشتی سراغم اومدی ...کی به فکر خودم بودی ؟ کی منو بخاطر خودم خواستی ؟
قدم به قدم راه رفته و برگشتم تا دوباره رسیدم بالای سرش . با گریه گفت :
_بشین ... جان حلما فقط چند کلمه .
پوزخند زدم ولی نشستم . باهمون دستی که ِسرم بهش وصل بود، دستموگرفت و گفت :
_کیان ...تو هم هیچ وقت منو باور نکردی ...حتی عشقمو باور نکردی ... چرا فکر می کنی قراره با مادرم فرار کنم .
فریاد کشیدم :
_چون می شناسمت ... چون رفتی ... قبلا هم منو گذاشتی و رفتی .
-کیان اون موقع فرق داشت .
-هیچ فرقی نداشت ... تو هروقت کم میآری ... میری ...غیر اینه؟
چشماشو لحظه ای بست و باز کرد:
_دلم می خواست امروز جلوی چشمات می ُمردم تا بفهمی چقدر دوستت دارم .
-چرت نگو .
فریاد کشید :
_چرت نیست ... تو هیچ وقت نفهمیدی چقدر دوستت دارم ، چون فقط عشق خودتو دیدی .... نفهمید ی چقدر زندگیمون رو دوست دارم چون فقط خوشبختی خودتو دیدی ....
صورتش پر شد از اشک . برای حالشم مساعد نبود که باز دوباره اون طوری گریه کنه :
_خیلی خب ... الان وقتش نیست ... بذار من لال بمونم ... تو هم حالت خوب نیست ، استراحت کن .
-نه ... اگه بری دنبالت میآم ..
-نازنین داره میآد ، پیشت می مونه .
صدای بغضش با فریاد بلند شد:
_نازنینو میخوام چکار؟ تو شوهرمی .
جلو اومد . خودش رو توی آغوشم انداخت . دستاش دور گردنم آویز شد . با همون ِسرم و تشکیلات !
داشت با روش خودش ، با نقطه ضعفم ، رامم می کرد.
بوسه ای به صورتم زد و گفت :
_کیان ... به خدا دوستت دارم ... من نمیرم .
دیگه باور تک تک حرفاش واسم سخت بود. فقط پوزخند زدم که حس کردم متوجه ی حرف دلم شد و با ناراحتی گفت:
_چرا باور نمی کنی ؟
-نمی تونم ...خودت منو به اینجا رسوندی .
خواست که باز خودشو توی آغوشم رها کنه ، که بازوهاشو گرفتم و به عقب راندمش . نگاهم به لوله ی باریک ِسرمش
افتاد:
_بشین سرجات .... ببین چکارکردی .... بذار ِسرمت تموم بشه .
لوله ی باریک سرمش پر از خون بود که با ناله گفت :
_تا منو نبوسی نمیذارم بری ... تو ... زدی تو صورتم ...نذاشتی حرفمو بزنم .
باز اشکاش صورتش رو پر کرد .نگاهم روی لبش افتاد . ترک کوچکی خورده بود. درست مثل قلب من.
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨❤️✨
✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨
✨❤️✨
❤️✨
✨
❤️#فصلسومسوگل❤️
#پارت74
تموم زندگیم بود . از همون روزی که توی ماموریت مهندس آذری همراهم شد ، تموم زندگیم شد . همراهم شد . عاشقش شدم . اما ... بدجوری از دستش دلخور بودم . ولی نباید می زدم . خودمم فهمیده بودم . سرمو جلو بردم و لباشو به بوسه ای سرد ، مهمون کردم که دو دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و مانع جدایی لب هامون شد . هنوز داشت گریه می کرد که سرم رو عقب کشیدم که گفت :
_کیان امشب پیشم بمون .
ازجا برخاستم :
_نمیشه ... اصرارنکن ... بمونم اعصاب تورو هم بهم می ریزم .
رفتم سمت در که باز نالید :
_کیان اعصابم بهم بریزه ، بازم آرامشم خود تویی .
-نه ... من فقط عذابتم .
دستگیره ی درو گرفتم و درو باز کردم :
_کیان ...توروخدا ... بمون پیشم .
در و پشت سرم بستم .صدا ی بلند گریه و ناله اش برخاست :
-کیان .
سرم درد می کرد و پام می سوخت .اما خدا رو شکر با باند ی که برام بسته بودند ، خونریزی اش قطع شد .حوصله ی
درمانگاه و بخیه رو نداشتم . با همون پای زخمی و سردرد ، با ماشین تا خونه ی زانیار رفتم . زنگ درو زدم و در بی پرسش باز شد. انگار نازنین و حلما نبودند و زانیار با دیدنم تعجب کرد. هوا خوب بود و بعداز ظهری خنک .نشستم روی
پله های توی حیاط . اونقدر نشستم که خود زانیار دنبالم اومد:
_ سلام ... اینجا چکارمی کنی ؟ بیا بالا خب .
-حالم خرابه اینجا بهتره .
نشست کنارم روی پله و نگاهم کرد:
_چته باز؟
آهی کشیدم و بلند و باز سکوت مهر لب هام شد :
_قضیه ی پرونده ی جدیدت رو میدونم ... فروغی بهم گفت .
-خب پس تو که ، همه چی رو می دونی .
-نه .... نمی فهمم واسه چی اینقدر پکری !
-واسه چی ؟!
سرم رو سمتش چرخونده بودم و داشتم نگاهش می کردم که گفتم :
_وقتی زنت بهت دروغ بگه ..
وقتی سابقه ی فرار داشته ... سابقه ی مخفی کاری داشته ... حالا تو باشی نمی ترسی ؟!
-اگه همسرت رو می شناسی که نباید بترسی ... سوگل خانم همچین آدمی نیست به نظرم
-پس واسه چی نباید به من بگه که مادرش اومده ؟ چرا نامه هاشو ، ازم پنهون کرده؟
-خب چون دفعه ی قلبم واسه همین مادر ، حاضر شد یه سال بره زندان ... مادرشه کیان .
-مادر !! مادر کثافتی که بچه ی هشت ماهشو نخواست ، رهاش کرد ، حالا اومده بگه مادرشه ؟!
-به هرحال قبول کن که مادرشه ...
-داغونم زانیار ... یه ککی افتاده به جونم که هی داره ذره ذره عشقمو ، اعتمادم ، آرامشمو می خوره !
-قوی باش پسر ... این مسخره بازیا چیه از خودت در میآری ... زنت پیشته ، داره باهات زندگی می کنه ، بهش اعتماد کن
.
اعتماد ! تنها چیزی که بهش نداشتم ، که اگر بود این اتفاقا نمی افتاد .
ادامه دارد......
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
🦋💝
#داستانڪ
از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شيش روز ميگذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت: چرا اينقدر طولانی؟ خداوند پاسخ داد:
دويست قطعه متحرک دارد، ک همگی قابل جايگزينی هستند،میتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند،میتواند همزمان دو بچه را در آغوشش جای دهد، بوسه ای دارد ک همه دردها حتی قلب شکسته را درمان میکند. او ميتواند هنگام بيماری خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند.
فرشته نزديک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خيلی نرم آفريدی
خداوند فرمود : بله نرم است اما تصورش را هم نميتوانی بکنی ک او تا چه حد ميتواند تحمل کند و صبور باشد،او ظریفترین و در عین حال محکمترین ستون زندگیست، آنگاه فرشته متوجه چيزی شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک برای چيست؟
خداوند گفت: اشک وسيله ايست برای ابراز شادی، اندوه، درد، نااميدی...
فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحير ميکنند.
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@tafrihgaah
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
ᷝᷡᷝᷝ
#سلام_امام_زمانم💚
دست ادب بر روی سینه میگذاریم ✋
روز جمعه!
رو به قبله!
دست به سینه!
بر سر پا!
کمترین هدیه به مولا!
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَ دَلِيلَ إِرادَتِهِ ✋🏻
سلام بر تو ای حجّت خدا و راهنما به سوی اراده اش
آقای من، امروز جمعه است
همان روزی که ظهورت در آن انتظار میرود..
قدم به چشمانمان بگذار و بیا آقا.. ♥️
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
💠 بِنَفْسِي أنتَ ... إِلَى مَتَى أَحَارُ فِيكَ یا مَوْلاىَ
جانم فدايت ... تا چه زمانى نسبت به تو سرگردان باشم آقای من؟!
#ندبه
✅فقط بدان که من هم ، حیرانم !
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
#نقل_قول
در زندگى كسانى هستند كه مثل كتابها حرف مىزنند، اين افراد تصور مىكنند براى اينكه ديگران به حرفهايشان گوش دهند بايد لحنى جدى به كار ببرند؛ با صدايى وحى مانند حرف بزنند، از اين آدمها بايد دورى كرد.
بيشتر از يک دقيقه نمی توان مؤدبانه به حرفهايشان گوش داد...
حتی وقتى از حقيقت حرف مىزنند حقيقت را با آنچه مىگويند مىكشند.
ولى، شگفتآورترين شگفتیها برخورد اينجا و آنجا با آدمهايى است كه بلدند،
مثل كتابها ساكت بمانند...
آدم از نشستو برخاست با اين افراد خسته نمىشود؛ چنان خودمانىاند كه انگار آدم با خودش تنهاست: رها، آرام و دستخوش سكوتى كه حقيقت همهچيز است.
#كريستين_بوبن
#ايزابل_بروژ
📚داستانڪ📚
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@tafrihgaah
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
🍁
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند.
در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند.
اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
«برای كسی كه آهسته و پيوسته راه میرود، هيچ راهی دور نیست.»
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@tafrihgaah
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
🌸#داستان
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت
و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد
به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه میرسد "
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمیرسد."
او چنین کرد و در لابهلای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند
پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."
خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند.
خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنها کلنجار میروند و از این نکته طلایی غافلند که
این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افراد خانواده دارد.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم میپاشد و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیینکننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچکس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بیجهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را از دست ندهیم.
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@tafrihgaah
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
🌷🌷🌷
سپاس از زندگی، که به من چیزهای زیادی داد. دو پرتو نورانی داد که وقتی باز میشوند، به خوبی میتوانم سیاهی را از سپیدی تمیز دهم.
و بنگرم پس زمینه پر ستاره را در آسمان بالای سرم و ببینم از میان انبوه مردمان، کسی را که دوستش دارم.
سپاس از زندگی، که به من چیزهای زیادی داد. گوشی داد تا با تمام وسعتاش ضبط کنم – شب و روز – آوای جیرجیرک و قناری را، چکشها و توربینها و آجرها و طوفانها را، و صدای دلنشین محبوبم را.
سپاس از زندگی، که به من چیزهای زیادی داد. صدا و الفبا را داد و با آنها کلماتی که بیندیشم و بیان کنم:
«مادر»، «دوست»، «برادر»
و روشنایی بتابد به مسیر روحی که عشق میورزد.
سپاس از زندگی، که به من چیزهای زیادی داد.
توان رفتن داد با پاهای خستهام.
با آنها از شهرها و گودالها گذشتم، از درهها و دشتها، کوهها و بیابانها، و از خانه تو، از خیابان و حیاط خلوت ات.
سپاس از زندگی، که به من چیزهای زیادی داد. دلی را داد که باعث میشود چهار ستون تنم بلرزد وقتی که میبینم میوه و ثمره ذهن آدمی را.
وقتی که میبینم خوبی چقدر از بدی فاصله دارد.
وقتی که میبینم روشنی را در چشمان تو.
سپاس از زندگی
مرسدس سوسا
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@tafrihgaah
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•