eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
•••🍓آیھ‌گـرافی‌!!•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❝ میگفت: یکے برامادرتون‌ یھ ‌کارۍ کنھ ، -مگھ‌ جبرانش ‌نمےکنید !؟ برید در خونھ‌ خانوم ‌اُمُ‌البَنـین تا مےتونید نوڪرۍ ڪنید ؛ -حضرت‌عبّاس‌؏ بےجواب‌ نمیزارھ !! -'کنیزت‌را‌کنیزم‌اُمُ‌العَبٰاس💔'-
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
•○|📓✒️ ٺویےکہ‌ٺو‌پروفایلٺ‌از‌شہادٺ‌نوشٺے ازنفس‌کہ‌هیچ‌، از‌حساب‌هاێ‌مجازیٺ‌مےٺونے‌بگذرێ؟! کانالٺ‌،پی
- - ــ ــــــیڪ نکتهـ"🌿🌻" دشمنانی کھ هنوز در صَدد این هستند کھ نسبت بھ انقلاب و نظام جمھورۍ اسلامـۍ، نیات خصمانه و شوم‌شان را اعمال بکنند"امید بھ اختلاف دارند" در حقیقتـ آن‌‌ھا از وحدتـ و یکپارچگۍ شما می‌ترسند؛ این را متوجھ باشید. ||"مَقام‌‌عُظماۍِ‌‌ولایتـ،امامخامنھ‌اۍ." -🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~•
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
ام‌البنین‌ پیش‌همہ‌روضہ‌خواندوگفت شرمنــــ💔ــــده‌ام‌ رباب‌ پسرم‌راحلال‌کن . .
يـہ چيزایـــے ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞ اشتباه .... يـہ چيزایـــے ﺧﯿﻠــے ﺯشتـــہ ﻣﺜﻞ خیــانت .... یـہ چيزایـــے ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿـــﭻ پولے نمیشہ خرید مثل مــحبت .... يہ چـیـزایــے گــاهـے تلخـہ ﻣﺜﻞ حقیقت .... يہ چيزایــے ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭے ڪہ بــاید ﻗَﺪﺭشُ نمیدونیم مثل پدر و مادر .... يـہ چیــزایـے ﺍگہ بشڪنہ ﺑﺎ ﻫﯿـﭻ چَسبـے نمیشہ ﺩرستش ڪرد مثل دلــہ آدما .... یـہ چیــزایـے هزینہ ﻧﺪﺍﺭﻩ اﻣﺎ ﺧﯿﻠـے ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ مثل خندیدن .... یـہ چیــزایـے ﺭﻭ نمیشہ تغییر داد ﻣﺜﻞ گذشتہ ... یــہ چیــزایــے خیلــــے ﮔِﺮﻭﻧــہ ﻣﺜﻞ تـــاوان ....😔🤞 ‌‌‎‎‎‌ ‌‌‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌ ‌‌‎‎‎‌‌‎‎-🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 رمـــــان بيھوش بودم و چيزی از آن صحنه وحشتناک،جز چراغ ھای روشن ،و صدای ممتد بوق کاميون و غلت زدن ھای پياپی ماشين چيزی يادم نيست.اولين چيزی که ھوشيارم کرد،صدای فريادھايی آشنا بود . _شيدا...شيدا جان....کمکم کنيد ...ممنونم بايد ماشينو برگردونيم تا بتونم ھمسرمو بيرون بکشم . و ناگھان ماشين محکم به زمين خورد و صاف شد ناله از ای درد، سر دادم.چشم باز کردم.يوسف به ھمراه چند مرد سعی داشتند از منو ماشين بيرون بکشن. اما در باز نميشد.مجبور شدن از منو شيشه ی شکسته ی جلوی ماشين بيرون بکشند.تمام تنم سست بود و درد ميکرد.وقتی منو گذاشتند روی زمين،يوسف بالای سرم نشست و در حاليکه ھنوز توی صداش نگرانی موج ميزد گفت:شيدا...شيدا خوبی؟ يه چيزی بگو . فقط نگاش کردم.انگار لال شده بودم.زبونم تکون نميخورد نه تنھا زبونم،بلکه حتی قادر نبودم،انگشت دستمو ھم تکون و بدم طاقت ديدن بی تابی يوسف رو ھم نداشتم.مدام صدام ميزد: شيدا... تو رو خدا بگو خوبی؟ و من ھمچنان مثل مجسمه ای بودم.گريه اش گرفت.باورم نميشد داشت جلوی چشمام گريه ميکرد.بلند بلند.فرياد کشيد تو: رو خدا کمکم کنيد، يکی زنگ بزنه اُرژانس.... يکی از اونايی که دورمون جمع شده بودن گفت:چيزی نيست آقا ....اين خانم ترسيده....زبونش بند اومده...شوکه شده... يه ليوان آب قند بھش بديد . فرياد زد آب قند...يکی يه ليوان آب قند برام بياره . نگام کرد و باز با گريه صدام زد: شيدا...شيدا... طاقت نياورد. از منو زمين بلند کرد و در حاليکه محکم توی آغوشش ميفشرد با گريه زير گوشم گفت:غلط کردم شيدا... تو رو خدا حرف بزن...دارم سکته ميکنم.... يه چيزی بگو...جان من به سختی زبونم که انگار سنگين ترين وزنه روش بود رو توی دھانم چرخوندم و ھمونطور که داشت زير گوشم گريه ميکرد ،با لکنت گفتم ی: ...يو...يو...سف . بلند گفت: جان يوسف... از منو آغوشش جدا کرد و نگام کرد که صدای گريه اش بلند شد جلوی اونھمه آدم که دورمون جمع شده بودن،پيشونيمو بوسيد و باز به منو سينه اش فشرد.اونقدر بيقراری ميکرد که تا چند مرد اومدن يوسف رو آروم کنن. اما اون در حاليکه تن سرد منو محکم توی آغوش گرمش ميفشرد، مرتب توی گوشم با گريه زمزمه ميکرد: غلط کردم شيدا... تو تمام زندگيمی شيدا... تو رو خدا.... منو ببخش...ديگه لال ميشم ...فقط يه چيزی بگو آرومم کن ديگه ھر کاری کردم نتونستم حرف بزنم.تموم تنم از سرما بود يا افت فشار،ميلرزيد.حالم واقعا بد بود که بلاخره آمبولانس سر رسيد.جمعيت رو کنار و زد منو روی تخت مخصوص بردند سمت آمبولانس.يوسف ھم ھمراه اومد.توی آمبولانس بھم ِسرُم وصل کردند و ماسک اُکسيژن روی دھانم گذاشتند.يوسف پايين پاھام نشسته بود با نگاه اشک آلودش نگام ميکرد و گه گاھی ميپرسيد: حالش بھتره؟ _فعلا چيزی معلوم نيست...افت فشارش ميتونه از ھم ترس باشه از ھم خونريزی داخلی...بايد سريعا برسونيمش بيمارستان باز نگام کرد و با نفس عميقی جلوی اشکاشو گرفت و زير لب دعا کرد . 🍃💞💞🍃 ‼️ڪپے‌ممنـۅع❌❌ 🍂 🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 رمـــــان بعد از کلی سونوگرافی و عکسبرداری،معلوم شد که ھمه ی افت فشارم بخاطر ترس و شوکی بوده که بھم وارد شده خدا رو شکر به خير گذشته بود فقط دست يوسف پانسمان شد انگار جراحت بدی برداشته بود. چرا البته سر من ھم جراحتی برداشته بود با که پانسمان ،پوشيده شد روی تخت بيمارستان دراز کشيده بودم که يوسف وارد اتاق شد نگام کرد و جلو اومد. چند ثانيه ای فقط با لبخندی کمرنگ نگام کرد.بعد خم و شد مرا بوسيد و کمی صورتش بالا آورد و از فاصله ای نزديک بھم خيره و شد گفت: منو ميبخشی ؟. چشمامو بستم.ھنوز حرفای توی ماشينش يادم بود با که اشکی که توی چشمام نشست نگاش کردم و گفتم: ديدی چه زود دعاھات داشت مستجاب ميشد؟ ! چشماشو از غصه بست که ادامه دادم: چرا نذاشتی برم به درک؟ اخم کردو گفت:شيدا...بسه . با گريه گفتم: يوسف من ازت خيلی دلخورم... چرا بھم حق نميدی؟ نفسش رو فرو خورد و از اتاق بيرون رفت.ديگه نديدمش.يوسف زنگ زد،آقا يحيی اومد دنبالمون.ماشين رو ھم زير قيمت فروختيم و برگشتيم تھران.سفری عجيب با خاطره ای رعب آور توی ذھنم ثبت شد يوسف ديگه باھام حرف نزد با خودم گفتم: چرا وقتی خودش ازم معذرت خواھی کرد من دوباره حرفاشو بھش يادآوری کردم.پشيمان بودم و دلم ميخواست دوباره غرورشو بخاطرم کنار بذاره و مثل ھمون صحنه ی تصادف،منو محکم توی آغوشش بگيره.رسيديم تھران آقا يحيی برامون يه گوسفند کشت و سھيلا خانم برامون اسپند دود کرد.ھمه از يوسف جريانو شنيدن،و من فقط روی کاناپه نشسته بودم و باز ھمراه يوسف داشتم خاطره ی تلخ تصادف رو مرور ميکردم. سرشام توی خونه ی پدر يوسف آقا ، يحيی گفت: اين تصادف براتون درس عبرتی تا شد بيشتر قدر ھم رو بدونيد...پس برگرديد سر زندگيتون . من سکوت کردم که يوسف محکم و جدی گفت:اتفاقا پدر جان.... به من ثابت شد که نميتونم جلوی شيدا رو بگيرم...حالا حاضرم....توافقی از ھم جدا شيم بعد نگام کرد و گفت:اگه شيدا نميخواد با من زندگی کنه.... من مجبورش نميکنم....نميخوام با تحمل من، عذاب بکشه، وقتی از بودنم معذبه ....... ‼️ڪپے‌ممنـۅع❌❌ 🍂 🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا