eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان بی هیچ حرفی نگاهش کردم . نمی دانم در نگاه سرد من چه دید ، که ترس در چشمانش جا باز کرد. با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و بلند گفت : _لعنتی. نگاهم را باز چرخاندم سمت سقف و صدای داریوش را شنیدم : _اگر فکر کردی من با این اداها ... راضی می شوم ، کور خوندی. جوابی از من نشنید و باز ادامه داد: _اون شوهرت ، تازه به عشقِ قبلیش رسیده و ازش دل نمیکنه ، بیاد تو رو بگیره . مخصوصاً که به فامیل پیام دادم که تو رو توی مهمونی هام می برم و طالب زیاد داری . با آنکه حرفش تمام قلبم را آتش زد ولی حتی ثانیه‌ای نگاهم را از سقف برنگرداندم . اینکارم ، داریوش را از عصبی تر کرد . تا جایی که صدای فریادش در کل اتاق پیچید: _اصلا میشنوی چی میگم. جوابی نداشتم که بدهم و او عصبی تر لگدی به در زد و از اتاق بیرون رفت. با همان ترفند از مهمانی آن شب گریختم. اما می دانستم باز از دست عذاب و شکنجه های داریوش رهایی نخواهم داشت. داریوش رفت و من را با همان حال خراب تنها در خانه رها کرد. تکه نانی بالای سرم گذاشت که عمداً به آن دست نزدم و با رفتن داریوش ، فقط خوابیدم . نمی دانم ساعت چند بود که از صدای خنده ی زنی ، از خواب بیدار شدم . در اتاق باز بود و من با اولین پلکی که زدم حلقه‌های نگاهم را باز به سقف دوختم . صدای داریوش بلند شد : _عزیزم اینم ، همون دیوونه ای که برات حرفش رو زدم . صدای متعجب زن در گوشم پیچید : _ وای ... این چش شده ؟... زنده است ؟! _آره ... ولی فقط نفس میکشه و حرکتی نداره. _آخی ... چرا؟ ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان _می خواست خودشو بکشه ، که من نذاشتم. صدای خنده ی مستانه ، آن زن برخاست: _خوب میزاشتی عزیزم ، تا راحت شه. و این بار هر دو خندیدند. و بعد در اتاق عمداً ، باز گذاشته شد تا صدای آنها را بشنوم . شیطانی ، پلید تر از داریوش ندیده بودم . خوب می دانستم مقصودش از این کار چیست . می خواست به حساب خودش ، مرا عذاب دهد. و من در میان صدای آن دو ، فقط و فقط به گذشته فکر کردم و چیزی از صدای آن دو نشنیدم . جز صدای خاطره هایم ...صدای بهروز که مثل گذشته ها برایم می خواند: مرا دیوانه کرد ، شبای کوی تو مهتاب روی تو ، از منم مگه دیوانه تر هست چشم آهوی تو ، کمون ابروی تو ، پریشان موی تو از تو مگه زیباترم هست. توی یه افسونگری ، از من نگذری پری تو قصه هاست ، تو از اون بهتری دلِ من ، فرش زیر پات زیر قدم هات ، هزار غزل پیشکشت ، شاخه نبات آدم و حوا ، من و تو لیلی و مجنون من و تو شیرین و فرهاد من و تو ، آزاده و بهرام من و تو سلیم و میترا من و تو ، یوسف و زلیخا من و تو رودابه و زال من و تو ، منیژه و بیژن من و تو دود غلیظ سیگار داریوش تا سقف بالا رفت . نگاهش نمی کردم ولی او نگاهش را از من بر نمی داشت . جلو آمد و پوک عمیقی به سیگارش زد و در حالی که دود خاکستری سیگارش را عمداً به سمت صورت من ، از دهانش بیرون می داد، گفت _وقتی خودتو ، روی این تخت انداختی و تکون نمیخوری ، مجبور شدم که جایگزین واست بزارم . سکوت ، تنها کلام لبهایم بود و خوب طعنه ای ، به حرف های غیرمنطقی . از قدیم گفته بودند ؛ جواب ابلهان خاموشیست ، و چه خوب گفتند. چون سکوت مرا که دید ، عصبی تر شد و سرش را کنار صورتم آورد و گفت: _پس نمیخوای حرف بزنی ... باشه ، امتحان می کنیم تا چه حد افسرده‌ای. نگاهم هنوز به سفیدی رنگ سقف اتاق بود که حرارت سیگارش را تا کنار بازویم حس کردم و صدای نحسش را از کنار گوشم شنیدم: _تو زود جا سیگاری ام شدی ... فکر میکردم ، حالا حالا ها کنارم باشی ولی خودت نخواستی. سوزش بازویم از حرارت زیاد سیگار را حس کردم ، ولی نه حتی گفتم و نه حتی از شدت درد تکان خوردم . وقتی وجود یک جسم ، یک نفس ، یک انسان ، بی ارزش می شود ، باید منتظر باشد که از این جسم بی ارزش ، به عنوان یک سطل آشغال ، استفاده کنند ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣. خيلے محشـره اين متن : گله ها را بگذار! ناله ها را بس ڪن! روزگار گوش ندارد ڪه تو هــے شِكوه ڪنی! زندگـے چشـم ندارد ڪه ببيند اخم دلتنگِ تو را... فرصتـے نيست ڪه صرف گله و ناله شــود! تا بجنبيم تمـام است تمام!!! مہــر ديد؁ ڪه به برهم زدن چشــم گذشت.... يا هميــن ســال جديد!!! باز ڪم مانده به عيد!!! اين شتاب عمــر است ... من و تو باورمان نيست ڪه نيست!!! 🦋• زندگي گاه به ڪام است و بس است؛ زندگے گاه به نام است و ڪم است؛ زندگے گاه به دام است و غــم است؛ چه به ڪام و چه به نام و چه به دام... زندگـے معرڪه همــت مــاست...زندگے مےگذرد... 🌸○ زندگے گاه به نان است و ڪفايت بڪند؛ زندگے گاه به جــان است و جفــايت بڪند‌؛ زندگے گاه به آن اســت و رهــايت بڪند؛ چه به نــان و چه به جــان و چه به آن... زندگے صحنه بے تابي ماست...زندگے مےگذرد... 🦋•زندگے گاه به راز است و ملامت بدهد؛ زندگے گاه به ســاز است و سلامت بدهد؛ زندگے گاه به ناز اســت و جهانت بدهد؛ چه به راز و چه به ساز و چه به ناز... زندگے لحظه بيدار؁ ماست... زندگے مےگذرد... ‎‌༺از؏‌ـشـق‌عـلۍ‌تــا‌فاطمہ༻ ┅┅┅┅┅┅【𝑱𝑶𝒊𝑵┅┅┅┉┅ ❥⿻  @mesmaar313⋆ ࿐ ๋ ꤫ ࣪
🦋🍃 اینجا سࢪزمین اشعاࢪ و غزل‌ھاست..😍 پࢪوفایل 🌱 تک‍ـست های عاشقانــــ❤️ــــہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻قیمت‌ها زمانی که سریال او یک فرشته بود پخش می‌شد 🤦🏻‍♀ حس اصحاب کهف بهم دست داد😕
هدایت شده از آرامــش گــاهـ ابـدي
همسایه ها فور کنید ج بدین 🙂
سلام دوستان من شرمندم سرم شلوغ بود نتونستم پارت بذارم😔 بریم برای رمانِ کوله بار عشق
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️ 🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧 🌧❄️ 🌧 《به نام خالق عاشقی》 ❄️کوله بار عشق❄️ : 🍁زهرا🍁 امیر و مامان بزرگ و عمو حسین و هلما و عمو مصطفی رفتن خونه ی آوا اینا.. منم گوشیِ تلفن و برداشتم و به رونی زنگ زدم.. "جونمممم. _سلام خوبی. "هعی:)خوبم تو خوبی؟ _یه چیزیت میشه هاا چته؟ "چیزی نیست میگم زهرا میای اردو؟ _همون که میبرن مشهد؟ "اره.. _آره میام ولی اول باید با مامان اینا حرف.... ساکت شدم...یادم رفته بود مامان و بابام دیگه پیشم نیستن! با یاد آوریشون بغضی توی گلوم نشست.. "زهرا؟هستی؟ _اره با عمو و امیر حرف میزنم اجازه دادن میام. "زهرا.. _جانم؟ "اون پسرو میشناسی یه هفتس اومده دانشگاه؟ _آره ماهان مرادی..برادر آوا. "جدی؟ _اره..خب؟ "چی خب؟ _چیکارش داری؟ "همینجوری پرسیدم.. _نکنه دوسش داری؟؟؟اره؟ "نه بابا همش لجیم باهم‌اونوقت بیام عاشقش شم؟دیوونه شدی؟ _همین دیگه اولش لج اخرش عشق. "باشه کاری باری. _نچ ندارم بای. گوشیو قطع کردم و رو مبل نشستم...خسته از این بلاتکلیفی دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار.. تهش چی میشد؟ حدود دوساعت بعدش عمو و امیر و هلما با قیافه های پریشون برگشتن.. البته امیر یه جورایی خوشحال بود ولی غمی تو نگاهش بود... نگران به سمتشون رفتم و پرسیدم:چی شده؟؟
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️ 🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧 🌧❄️ 🌧 《به نام خالق عاشقی》 ❄️کوله بار عشق❄️ : 🍁زهرا🍁 _دارم میگم چی شده؟عقد کی برگزار میشه؟ ×هیچی...عقد هم انشاءالله روز سه شنبه باشه..امروزم که یک شنبست. _لبخندی زدم و گفتم:مبارکت باشه..فقط..چی شده غمگینی؟ +چقدم اصرار داری بدونی!مادر الیاس...برای الیاس خواهر زداشو خاستگاری کرده.. جوابشم مثبتِ.. _با شنیدن این حرف از درون شکستم...سعی کردم بیخیال باشم برای همین گفتم:خب به من چه؟ امیر یه ذره جا خورد ولی بعدش خودشو جمع کرد و گفت: ×هیچی پرسیدی مصطفی هم جواب داد.. _باشه..امیر فقط.. ×جونم؟ _فردا میرید بازار؟ ×آره.. _من میرم بخوابم شبتون بخیر.. +شب بخیر.منم دیگه برم. ×شب بخیر. _وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم... اشکام بی اختیار راه خودشونو پیدا کردن! حتی تصور کردن الیاس کنار یکی دیگه داشت دیوونم میکرد! پس بگو تو این یه هفته که عذر خواهی میکرد فقط میخواست آهم پشتش نباشه و خوشبخت بشه! سرمو رو بالشت گذاشتم..از بس گریه کرده بودم که بالشت خیس شده بود. ولی بی توجه بهش چشامو بستم و خوابیدم..