🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_سی_و_هفتم:
🍁زهرا🍁
چشامو با تکون دادنای دستی باز کردم و با آوا روبه رو شدم..
=خرس گندهههههه پااااشو...
_می...خمیازه ای کشیدم و دوباره گفتم:میخوا...ین برین بازار؟
=کدوم باااازار بابا دوساعته برگشتیم!😐
_جدی؟
=نه پس شوخی شوخی
_مگه ساعت چنده؟
=ساعت یک ظهره خانمی..
_از جام پریدم و گفتم:ناااااموساااااااااا
=آرهههههه
_دانشگاااااااااام
=مرض ترسیدم...اشکال نداره غیبت رد میکنن.
_😐بالشتو پرت کردم سمتش که قهقه ای زد و پتورو ازم کشید و گفت:
=ای خواهر شوهر عزیییززز پاشو ببین چی گرفتممم..
_باشه..
ازجام پاشدم و موهامو شونه کردم..
بعدشم رفتم سرویس و کارای مربوطه رو انجام دادم و یه دولقمه نون و پنیر خوردم و کنار اوا نشستم.
امیرم آوا رو گذاشته بود و خودش رفته بود بیرون.
آوا با بغض نگاهم کرد که گفتم:چیه عروس خانم؟دوری از خانواده سخته عاااایا...
=اون که آره ولی...
_ولی چی؟
=فردا...همه چی قطعی میشه!
_چی همه چی قطعی میشه؟
=همون که رفتن خاستگاری دختر خالم..منظورم الیاسِ!
همون فرداهم سیغه محرمیت بینشون خونده میشه..
_با شنیدن این حرف حس کردم قلبم دیگه نمیزنه!
زمان و ساعت وایساده بودن...انگار دنیا و روزگار دست به دست هم داده بودن تا من رنگ خوشبختی رو نچشم...
سخت نفسم و بیرون دادم که آوا گفت:
=خوبی؟؟؟زهرااا؟؟؟
_خو...بم..
=من که میدونم توئم الیاس و دوست داری...
_دیگه ندارم.
=جون عمت..
_خوب نیست دیگه به یه پسری که نامزد داره فکر کنم!
=زهرا....من میخواستم تو زن داداشم بشی!اصلا مامانم نمیدونم چرا همچین کاری کرد!!!
اون که میدونست الیاس دوست داره!
_اون دوسم نداره چرا هی الکی زر میزنی؟؟
=دوست داره!!!مجبوره!مامان میگه شیرم و حلالت نمیکنم...نمیخواد اه مادرش پشتش باشه..
_توام نمیخواد منو قانع کنی!هرچی بوده چند روز پیش تموم شده..
نمیخوام دیگه چیزی بشنوم..
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_سی_و_هشتم:
🍁زهرا🍁
آوا باهمون ناراحتیش شروع کرد وسایل و نشون دادن اما من فقط به الیاس فکر میکردم..
کجاست؟چیکار میکنه؟خوشحاله؟اصلا راضیه؟
چرا راضی نباشه؟؟؟اصلا از اولشم همش فیلم بود!
شاید فقط میخواست بیاد تا دل دختر خالش نرم شه..
آوا که فهمید حوصله ندارم فقط گفت:
=زهرا هنوز گوشی نداری؟
_با ناراحتی لب زدم:عمم برام بخره؟
=به امیر میگم برات بخره..
_نمیخواد..اون اگه میخواست بخره تا الان خریده بود یا اصلا اون گوشی قدیمیشو بهم میداد..
=چی بگم..
_اگه بابا بود...الان صدتا گوشی ریخته بود جلوم..
بعدش آروم زمزمه کردم:کجایی بابایی؟
=زهرا میشه اینقد ناراحت نباشی؟
_چجوری ناراحت نباشم؟؟؟همش دوماهه از نبودن مامان و بابام میگذره!!
اینم از داداش تو که اومد با دلم بازی کرد و رفت...
اونم از گوشیِ که بخاطر داداش تو شکست!!
اون از برادری که نمیاد حالمو بپرسه!
نمیدونم از کجا عصبانی میشه سر من خالی میکنه!
اونم از عمویی که دیگه نمیگه زهرا بیا بریم پارکی زهر ماری چیزی از این حال و هوا در بیای!!!
اون از دوستم که خودش از من بدبختره!!
اینم از منی که داغون شدم...
اشکام همینجوری پشت سرم هم میریختن و در اخر با داد و هق هق کردن گفتم:باااا این همه درددددد چجوری ناراحت نباشم هاااااااااااا.
تو بگو؟؟؟تو دردت چیه؟؟؟خونوادت هستن پیشت..
داداشات مثل کوه پشتتن..
یه اشاره کنی دنیارو برات میریزن...
بهترین گوشی دستته!
یکی هست حالتو بپرسه و همه جوره کنارته..
من کیو دارم؟؟؟
بعد از اتمام حرفام آوا بغلم کرد..
تو بغلش زار زدم...دوست داشتم بمیرم....
چرا من دوروز دیگه عقد برادرمه و خوشحال نیستم؟؟؟
چرا نباید مثل آدما برم بازار و با ذوق و شوق برای عقد داداشم چیزی بخرم..
چرا چرا چرااا اصلا چرا من به دنیا اومدم؟؟؟
با این فکرام بیشتر شروع کردم گریه کردن..
=زهرا داداشم دوست داره...فقط مجبو..
_مجبور نیستتتتت!اینقد نگو مجبورهههه!اصلا اون که میخواست بره چرا اومد؟؟؟؟
=زهرایی عزیزم...تموم میشه فقط صبر کن..
_خستم...آوا خستم..
=میخوای بخوابی؟کاریت ندارم..برو بخواب..
#سحرنامه
سحر یازدهم🌙
قسمت یازدهم: کوچ پرستوها....
أَلَم تَكُن أَرضُ اللهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِیهَا*
و قافله آدمیزادها
در دست هیاهوی دنیا
کاهی بود در برابر کوهی
و اگر نبود
مدد مردان مقرب الهی
شاید نسل بشر
پیش از طوفان نوح
یا قبل از آتش ابراهیم
فاتحهاش خوانده میشد
و قافله سرگردان بشر
راهنمایی میخواست و مرادی و مقتدایی
و آیینی واحد
برای هم رای شدن در مسیر رستگاری
و آیین ما مردمان درمانده
آیین عشق است
و رسول عاشقی رهبر و سرور ما
و این نهال نورسیده را
باغبانی لازم بود برای رشد و آفتابی و بارانی🌱
مهر خدیجهای میخواست
و شمشیر حیدری میخواست
و جگر حمزهای
و صلابت ابوطالبی و .....
و دست روزگار نامرد
وحدت را برای قافله سالار این داستان
به ارمغان آورد
و آنگاه
در میانه خفقان #غفلت
نور امید #هجرت تابید
و و بر هر کسی که مرید خورشید بود
واجب شد
تا هجرت کند به سمت آسمان
و آدمی را
هجرتی باید
هجرتی از اعماق خود زنگار گرفته
تا آنجا که فقط اوست و جز او چیزی نیست
و زمین گردید
و زمان به دور آن چرخی زد
و #هجرت
آن روی دیگر سکه بازی زمانه بود
که قطار پر شکوه اسلام را
در ریل فتح قرار داد
و سرعتی افزون بخشید
برای رسیدن به تکامل
و آنان که
کویر نشین ظلمت منش بودند و هستند
قطار در حرکت را
سنگ میزدند
و سنگها
در میانه شلوغی
دندانی را شکست و صورتی را شکست و پیشانیای را.....💔😭
اما قطار از حرکت بازنماند
و رفت و رفت و رفت تا یک قدمی ایستگاه اخر
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
و مقصود آن ایستگاه اخر
شما بودی
که بر فراز قلهی ظهور
دنیای آشفته ما را نگاهی میاندازی
و تلخ لبخندی میزنی
و برای آنان که
به یادت نیستند
و یا نام تو را دکان نان و آب کردهاند
طلب مغفرت میکنی
و از کیسه ثوابهای بینهایت خودت
چندتایی
برای آنان کنار میگذاری
هجرت
رمز رسیدن به توست
رمز سفر من از من به سمت تو
به تویی که
به جای من برای من گناهکار استغفار میکنی
و امان
از من......
و امان از من.....
و امان ...از من....
برگرفته از
سوره نساء آیه ۹۷
#اللھمالرزقنـانگاهالمھدي
#ماه_رمضان
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
اون روزی که نتونی " حل مسئله " کنی و به جاش سراغ سادهترین کار یعنی " حذف مسئله " بری باید از خودت ناامید بشی .
سخت ترین شب زندگی همون شبی هست که تصمیم می گیری با خودت رو راست باشی همه ی حرفایی که تو دلت مونده رو به خودت میگی و اشتباهاتت رو بلند تکرار می کنی . . یادت میاد این زندگی اون چیزی نیست که می خواستی، پس تا صبح با خودت کلنجار میری ، خودت رو بغل می کنی و می فهمی چقدر از خودت دور شدی . شبی که با آدمی که قبلا بودی خداحافظی می کنی و فراموش می کنی زندگی قبلی رو یه زندگی جدید رو شروع می کنی و دوباره به دنیا میای . . سخت ترین تصمیم رو میگیری ،تصمیم می گیری تغییر کنی شبی که خیلی سخت می گذره ولی ارزشش رو داره چون خیلی زود صبح میشه ؛ صبحی که با روزای دیگه فرق داره . . چون تو فرق کردی : )!'
پایولو کوئیلو میگه:
ما آدمها دوتا سبد بهمون آویزونه؛ یکی پشتمون، یکی جلومون. خوبیهامون رو میندازیم تو سبد جلویی و بدیهامون تو سبد پشتی و وقتی تو مسیر زندگی راه میریم، فقط دو چیز میبینیم؛ خوبیهای خودمون و عیبهای نفر جلویی!
🌟 اگر مردم هر شب به ستارگان مینگریستند، بسیار متفاوت زندگی میکردند.
وقتی به بینهایت مینگرید، درمییابید که چیزهای بسیار مهمتری از آنچه مردم هر روز انجام میدهند نیز وجود دارد.🌟
✍🏻 بيل واترسن
✨ #INFP #Quotes
════════════
★→@tafrihgaah★
════════════
زندگی همینه که هست.
اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم.
با همهی کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره.
نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.
نمیشه باهاش جنگید!
بهتر اینه که نیمهی پر لیوان رو ببینیم.
📕 مغازه خودکشی
✍🏻 ژان تولی
#ENFP #ENFJ
#Quotes
════════════
★→@tafrihgaah★
════════════