از دانايي پرسيدم
نظر شما در مورد مولا علي (ع) چيه؟
ايشان پرسيد : بهترين مکان کجاست ؟
گفتم : مسجد
پرسيد : بهترين جاي مسجد کجاست ؟
گفتم : محراب
پرسيد : بهترين عمل چيه؟
گفتم : نماز
پرسيد : بهترين نماز ؟
گفتم نماز صبح
پرسيد : بهترين قسمت نماز؟
گفتم: سجده
پرسيد : بهترين قسمت بدن ؟
گفتم : سر
پرسيد : بهترين قسمت سر ؟
گفتم پيشاني
پرسيد : بهترين ماه؟
گفتم رمضان
پرسيد : بهترين شب؟
گفتم شب قدر
پرسيد : بهترين نحوه مردن ؟
گفتم شهادت
آنوقت به من گفت :
مولا علي در ماه رمضان در شب قدر در مسجد در محراب مسجد ،
در حال نماز ،
نماز صبح در سجده نماز فرق مبارکش شکافت !
يعني هنوز مات و مبهوت اين نتيجه گيري بسيار زيبا هستم. 🥀
#شب_قدر
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نهم:
🍁زهرا🍁
تو نگاش استرس و نگرانی داد میزد...
همراه ماهان اومدن سمت من..
با نزدیک شدن اونها سرمو انداختم پایین که صدای سلام کردن الیاس و ماهان و شنیدم.
اروم جوابشونو دادم که گفتم:بله کاری داشتید؟
ماهان:من میرم زیارت بکنم با اجازه..
_میدونستم میخواست از این موقعیت فرار بکنه..
ولی کاش میموند!
الیاس:نمیخواید دلیل قانع کننده ای بیارید برای رفتنتون از تهران؟
_ولی منم دلیلی نمیبینم به یه پسر غریبه توضیح بدم..
الیاس:چرا همش در حال لج کردنی؟
_من لج نمیکنم.
الیاس:چرا میکنی...
_انتظار نداشتی که همون تهران بمونم؟؟؟خودم داشتم میدیدم دارم داغون میشم!
خودم داشتم میدیدم چقدر اضافه بودم بین اون همه ادم..که مثلا میگفتن دوسم دارن!
غرورم و...جلوی همه خورد کردن!بعد انتظار داشتی بمونم؟
بمونمکه چی؟بیشتر از اون چیزی که تحقیر شدم دوباره بشم؟به چه دلیل!
به دلیل کارای نکرده؟
الیاس:خودت دیدی منم کم تحقیر نشدم..هم دیدی هم شنیدی که اصلا لازم به گفتنش نیست!
من بازم معذرت میخوام..بخدا اون روزی که رفتیم خاستگاری اصلا نمیدونستم مامانم میخواست چیکار کنه..
وقتی با نازنی....یعنی با دختره رفتم حرف بزنم بهش گفتم یکی دیگه رو دوست دارم و با اجبار اومدم اینجا..
ولی اون بعد از اتمام حرفامون که اومدیم بیرون گفت جوابش مثبته و من دیگه نتونستم حرفی بزنم..
_پوزخندی زدم و اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفتم:هه!جون عمت..
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_شصت:
🍁زهرا🍁
_یعنی خودتو پشت یه دختر قایم کردی!راحت میتونستی بگی من قبول نمیکنم..
ولی سکوتت نشون از قبول دادنت میداد.
الیاس:نفس عمیقی کشیدم و کلافه دستی تو موهام کشیدم..
روبه بهش گفتم:بگو چیکار کنم راضی بشی بیام خاستگاری خودت!!!بخدا نمیدونم دیگه چی بگم!
هردومون غرورمون پیش خانواده هامون شکسته!
هردومون تحقیر شدیم...هردومون سختی کشیدم..
الانم بخاطر خود تو...با مامان و بابا دعوام شد و اومدم اینجا..
بیا یه زندگی جدیدی شروع بکنیم..من دیگه زیر بار هیچ حرف زوری نمیرم..
یا تو...یا هیچکس!
_اون سریم همین حرفو زدی.
الیاس:به همین امام رضایی که الان تو حرمشیم قسم...
نمیخواستم برم!
میای باهم یه زندگی جدید و شروع کنیم؟
_با این حرفش سرمو و اوردم بالا...نه اون سرشو انداخت پایین نه من دست از نگاه کردنش ورداشتم..
پشیمونی خاصی تو نگاهش دیده میشد!
هیچی بهش نگفتم...ازکنارش رفتم و زیارتی کردم و رو فرشا نشستم..
دوباره گریه!سرمو به دیواری که پشتم بود تکیه دادم و به عالم خواب رفتم..
همه جا سبز سبز بود...بوی عطری که اونجا بود به مشامم میخورد و از اعماق وجودم بوش میکردم و به ریه هام میفرستادم..
چشمامو واسه ی یه لحظه بستم و با صدای مامان گفتن یه نفر باز کردم..
مامان من بود!اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:مامان...
*زهرا...مادر..الیاس پسر خوبیه..من و پدرت تورو به الیاس میسپاریم..
به امیر بگو ازش راضی نیستیم..بخاطر بد رفتاری اون بابات اینجا داره عذاب میکشه!
زهرا من باید برم نزار پسر مردم بیشتر از این عذاب بکشه..
_اینو گفت و خواستم بغلش کنم که رفت...
با صدای زهرا گفتنای یه نفر از خواب پریدم و با قیافه های پریشون ماهان و الیاس روبه روشدم..
هینی گفتم و از جام پاشدم..
ماهان:زهرا...چیزی شده؟
الیاس:دیدن من اینقدر اذیتت میکنه؟!
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
Part37_علی از زبان علی.mp3
15.99M
🏴#قسمتسیوهفتم(آخر)🏴
▪️دوران شهادت
▪️وعده شهادت رسول اکرم (ص) به امیرالمومنین (ع)
▪️ خبر از شهادت
▪️ملاقات با پیامبر اکرم (ص) در رویا
▪️شرح واقعه ضربت خوردن
▪️فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة
▪️وصایای امیرالمومنین (ع)
▪️لحظه شهادت..
......پایان......
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
#افطارنامه
افطار بیست و یکم🖤
یا عَالِمَة غَیرَ مُعَلّمَة وَ فَهمه غَیر مُفَهّمه
#علم
گنجینه است که خدای عزوجل
به #انسان بخشید
تا آتش و گرما و نوری باشد
در شب سرد زمستانی #جهل
و پدر علم
در نوزدهمین قدم از ماه عاشقی
ضربتی خورد و از پا افتاد
و پس از او
نطق و منطق و کلام او🧡
ارثیهای شد برای دختر این خانواده
و سینه او
مخزن اسرار غمهای آل پیمبر شد
و آن هنگام
که روح از تن رسول آسمانی مفارقت کرد🥀
همدم گریههای بی امان مادر
#زینب بود
و آن هنگام
که آتش فتنه 🔥
گلستان یاس نبوی را خاکستر کرد
#زینب بود
که با آب #اشک
برای گلهای تشنه مادری کرد😭
و آن هنگام
که زهر تلخ #خیانت و #نفاق
جگر کریم آل طاها را درید
تنها مرهم درد بی درمان او
#زینب بود💔
و آن هنگام
که #عاشورا بر پا شد
و تمامیت #ستم برای کشتن ستارههای آسمان
قد علم کرد
و سیاهی ظلمت تمام جهان را پوشاند
تنها شکافنده شب
و رسول روشنایی در فتنهها
#زینب بود🏴
و همچنان هم #زینب است
که روضههایش
تجمیع روضه محراب و گودال و در است
در شام غریبان پدر
به دختر باید تسلی داد
خصوصا دختری که تازه اول دردهایش است
به حق عمه سادات
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#ماه_رمضان
#امام_علی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ203
_خودت ؟! من چه کاره ی تو هستم که بخوای ، در مورد خودت ، بیای با
من حرف بزنی.
به یک سینه اکسیژن نیاز داشتم. نفس عمیقی به ریه هایم فرستادم و گفتم
:
_بهروز ... من می خوام برگردم پیش تو ، به هر قیمتی که شده .
خندید . خنده اش عصبی ام می کرد اما فقط نگاهش کردم.
_قیمت ؟ قیمتش مشخصه . من اصلا تورو نمیخوام و دارم ازدواج می کنم. تو هم بهتره خودتو بیشتر از این کوچیک کنی و بری رد کارت.
جلوتر رفتم و به او که روی مبل نشسته بود و با آرامش چای اش را
مینوشید ، نگاه کردم . چقدر چهره اش برایم جذاب بود. همان مردی که تا
آن روز آنقدر دقیق به صورتش خیره نشده بودم و چقدر کور بودم که ندیدم
، بهترین مرد زندگیم ، چقدر برایم جذاب است.
دو زانو نشستم در مقابل پاهایش . متعجب نگاهم کرد. توقع همچین کاری
را نداشت .شاید هنوز فکر می کرد ، نباید غرورم را بشکنم یا شاید هم فکر می کرد هنوز مغرورم که ، با آن زانو زدن در مقابل پاهایش همه تفکرات
باطلش را خط خطی کردم.
_بهروز ، من حتی راضی ام که همسر موقتت باشم . تو که الان دو تا خونه
داری . خونه مادریت و خونه قبلی خودمون . من جز تو کسی رو ندارم ....
بلند بلند خندید میان حرفهایم خندید .صدای خنده ه اش مثل بمبی بود
که توی سرم منفجر شد.
_پس حساب و کتاب زندگی منو داری . خونه دارم ، کار دارم ، دیگه چی
؟
_بهروز جان ، من می خوام ، برگردم . باور کن ، من بی حیای نکردم . به
قرآن قسم این حرف هایی که تو میزنی رو داریوش عوضی تو دهن مردم
انداخته تا مجبورم کنه که همون دبی بمونم و ....
لیوان چای اش را محکم به سمت دیوار پرت کرد و صدایش ، فریاد همه ی
روزهایی شد که من نبودم
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ204
_خفه شو ... لازم نیست از دوران افتضاح زندگیت با اون آشغال برام بگی ،
به قدر کافی شنیدم ، بلند شو از جلوی چشمام دور شو ، وجودت مایه
عذابمه .
فوری با صدای بلند که میخواستم بر صدای بلند او غلبه کند تا صدایم را
بشنود گفتم:
_بهروز ، من غلط کردم ، ولی هنوز دوستت دارم . حاضرم شرایطی رو که
تو بگی ، هرچی که باشه ، بپذیرم . فقط تو کنارم باش . هفته ای ، یک روز
. ماهی ، یک بار ، هر طور که تو بخوای . بزار برگردم بهروز ...
دو دستش را لا به لای موهایش جا داد
و در حالی که به وضوح تردید در چهره ظاهر شده بود گفت:
_که چی بشه ، میخوای برگردی پیشم ، که به چی برسی ، میخوای روز سرکوفت گذشته هات رو بشنوی یا شایدم دلت میخواد هر روز به تلافی
بلایی که سرم آوردی از من یه کتک مفصل بخوری
حالا که تردید را در چهرهاش میدیدم ، بهترین راه این بود که باز التماس
کنم.
_آره تو اگه کتکم بزنی ... حقمه . من دیر باورت کردم ، من دیر فهمیدم
که چقدر تو پاکی و برایم عزیزی بهروز ، هر شرطی بذاری می پذیرم .
نمیگم عقدم کن ، فقط کنارت باشم ، مدتدار الاقل . امتحان کن ... هر
وقت ازم خسته شدی ...
گفتنش سخت بود ، ولی پا روی ته مانده غرورم گذاشتم و ادامه دادم :
_هر وقت ازم خسته شدی ، میتونی از من جدا بشی ولی لااقل این فرصت
دوباره رو به من بده . همون کسی که میخوای باهاش ازدواج کنی ، همونیه
که شک و تردید رو یه روزی ، نسبت به تو و زندگی خوبمون ، توی دلم
کاشت . همان کسی که راز زندگیمو برام فاش کرد . چی میخواست ، می
خواست که چی بشه ، این که از تو جدا بشم تا بتونه خودش برگرده و
گذشته خودش رو جبران کنه.
وقتی سکوت با تامل بهروز را دیدهم باز ادامه داد:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊