هدایت شده از 👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
⊱🗞⊰
"علیرضا گرائے"
معجزاتپیامبرانرامیدیدنـد،
میگفتنداینسحروجادواست؛
بـعـدشــماتـوقــعداریـددرمـورد
روایتهایزندگیپـساززندگی،
نگویندخیالاتاست؟!⛓
I #تلنگر
༺از؏ـشـقعـلۍتــافاطمہ༻
┅┅┅┅┅┅【𝑱𝑶𝒊𝑵┅┅┅┉┅
❥⿻ @mesmaar313⋆ ࿐ ๋ ꤫ ࣪
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم:
🍁زهرا🍁
_ماهان انشاءالله قسمت خودت.
ماهان:اگه زن گرفتن اینجوری هزار تا مکافات داره که اصلا نمیخواااام.
الیاس:تو دهنتو گِل بگیر عهههه.
ماهان:خیلی خب حالااا توام..
=دیدی گفتم اخرش میشی زن داداشم😂
_آره یادته؟
=بله که یادمه..
الیاس:زهرا ما بریم بیرون؟
×اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم..
عاقا کجا برید بیرون؟تازه اول راهید من امیر نیستم بزارم خواهرم با تو بیاد بیرون.
ماهان:داداش به این الیاس به مولا اعتمادی نیست میزنه کار دستمون میده بزار همین جا بمونن.
+ماااهان مجرد اینجاست هااا.
ماهان:منظورت رونیِ؟بابا این بچه های دوره زمونه شیطونم یاد میدن..
_چه زودم با رفیق بنده دختر خاله شدی😂
ماهان:خواهرم زمان همه چیزو عوض میکنه.
سامیار:زمان غلط کرده.
ماهان:یاجد السادات بابا کجا بودی؟
سامیار:همینجا بودم.
ماهان:اوکیه...من میرم زیارت بکنم خدافظ شما.
_ماهان..رونی میخواست بره حرم میبریش با خودت؟
ماهان:من پیاده میرم مشکلی نداره؟
_رونی میری پیاده؟
رونی:اروم گفتم:زشته حالا خودم میرم.
_نه دیگه برو...اره میاد.
ماهان:امادس؟
_اره.
رونی چادرشو از چمدون در اورد و همراه ماهان از هتل زدن بیرون.
من هم به درخواست الیاس چادرمو سرم کردم و باهم رفتیم بیرون.
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_شصت_و_ششم:
🍁زهرا🍁
از هتل که اومدیم بیرون الیاس گفت:
الیاس:خانمی با ماشین بریم یا پیاده بریم؟
_پیاده بهتره..
رفتم جفتش ایستادم و دستشو توی دست خودم گذاشت..
برای اولین بار...دستشو گرفتم...اروم به دست خودم فشردمش و لبخندی زدم..
الیاس:میگم که بریم حرم نماز بخونی.
_در حالی که راه میرفتیم گفتم:نماز؟هنوز وقتش نیست که!
الیاس:نه منظورم نماز شکرِ.
_با خنده گفتم:نماز شکر برا چی؟
الیاس:عرض کنم خدمت شماااا نماز شکر برای به دست اوردن من دیگه..
_با یه لحن خاصی گفتم:نه بابااااا اتفاقا تو باید نماز شکر بخونی که من رضایت دادم بیای خاستگاریم.
الیاس:امروز رضایت نمیدادی یک سال دیگه که میدادی.
_ولی خدایی اذیت کردنت خیلی خوبه هااا.
الیاس:پس این همه مدت فیلم بازی میکردی که منو نمیخوای؟؟
_میدونی جریاااان چیهههه.
الیاس:نه جریان چیه؟
_به مقدار الکتریستیه ای که از رسانا عبور میکند جریان میگویندددد😂
الیاس:بگو بخدااا.
_به شرفت قسممم.
الیاس:زهرا..
_جانم؟
الیاس:میدونی چیه...واقعا باید برم نماز شکر بخونم...
اگه بدونی تو این مدت چی به من گذشت!
_برای منم اسون نبود...به خصوص موقعی که آوا گفت فردا میخوای بری خاستگاری و اون دختره رو صیغه کنی..
الیاس:اوا میدونست ولی به من نگفت..وگرنه عمرا میرفتم!
_حالا گذشته دیگه..مهم اینه که الان هردومون پیش همیم..
الیاس یه لحظه وایساد و دستمو ول کرد و اومد روبه روم وایساد.
الیاس:الان خوشبخت ترین مرد جهان کیه؟
_الیاس مرادی..
الیاس:افرین باهوشم که هستی..
_به اقامون رفتم😜
الیاس خندید و دستشو توی دستم گذاشت.
رسیدیم یه پارکی و اونجا رو نیمکتاش نشستیم که الیاس گفت:
الیاس:زهرا..اون ماهان و دوستت نیستن؟
_کجا؟اونا؟اره..داداشت سردش نیست؟
الیاس:نه گرماییِ.
_ماهان دستاشو تو جیباش گذاشته بود و راه میرفت..
جلوتر اونم رونی راه میرفت..
و دیگه از دید ما پنهان شدن.
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
اگه خدا همه درها رو به روت بست گلایه نکن ، شاید اون بیرون هوا طوفانیه .
میشنومکهمیگوید:بابارگناهبیا
باکوهگناهبیامیگوید:کهتوفقطبرگرد
بقیهاشروتنهابسپاربهمن:)!
#خدایمهربونم💕🌱
هدایت شده از آخریݩتبسم
✏️. قلمـت را بردار بنویس
از همـه خوبے ها
زندگــے، عشـق، امیــد
و هر آن چیز ڪه بر روے
زمین زیبا هست...
💐. گل مریــــم، گــــل رز
بنویس از دل یک عاشق بے تاب وصال
از تمنــــــا بنویــــس
از دل ڪوچک یک غنچه ڪه
وقت است دگر باز شود ...
🌅از غروبـــــے بنویس
ڪه چو یاقوت و شقـایق سرخ است...
🙂بنـــویس از لبــخند
از نگاهـے بنویـــس
ڪــه پــر از عشــق
به هر جاے جهــان مے نگرد...
✏️قلمــــــت را بردار
روے ڪاغــــــذ بنویس
زندگے با همـــه تلخے ها
باز هــم شیـرین اســت...🌸💕••۰
#خُـــــــــشُڪـــرِتــــــــدایآ
آخرینتبسم
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ209
لبم را گزیدم. فوری رژی برداشتم و روی لبم کشیدم و از جلوی آینه کنار
رفتم.
همه چیز و همه جا، کابوس خاطراتم شده بود. انگار همه مامور عذابم شده
بودند که عذابم بدهند ، که شکنجه ام بدهند به یادآوری گناهی که بارها با
" اشتباه کردم " .
فریاد اعترافش کردم که :
نور ضعیف چند شمعی که روی میز بود به اندازه کافی روشنایی نداشت .
تنها دور تا دور میز را روشن کرده بود.نگاهم روی شاخه گل های سرخی
بود که برای استقبال از بهروز روی گلدان میز گذاشته بودم . ناگهان زنگ
در بلند شد.فوری از جا برخواستم. شوقی در قلبم فوران کرد. دویدم سمت
در خانه و همراه با زدن دکمه باز شدن در،در را برای استقبال از بهروز باز
کردم. در باز شد،خودش بود. در تاریکی راهرو ، فقط در حاله ای از
سیاهی،قامت بلندش پیدا بود.
با ذوق گفتم :
_سلام عزیزم
نه جوابی داد و نه حتی عزیزم مرا شنید
رفت سمت یکی از مبل های راحتی. خودش را روی مبل رها کرد و بی
مقدمه گفت:
_خب...
در را بستم و با تعجب گفتم :
_ خب!!
بی آنکه نگاهم کند گفت:
_خب حرفتو بزن میخوام برم.
_حرف!! من حرفی نداشتم.
با عصبانیت سرم فریاد زد :
_حرفی نداشتی؟! پس مریضی که از من خواستی صیغه ات کنم؟
لبم را گزیدم.فکر نمیکردم بخواهد اینطوری تحقیرم کند. اما باز به رو
نیاوردم. جلو رفتم و مقابل پاهایش زانو زدم و گفتم:
_بهروز...بزار...بزار کنارت باشم... خواسته ی زیادی ندارم... میخوام همسرم
باشی.
_هستم...نیستم؟ اما مدت دار!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ210
مدت دار،کلمه ای بود که زهر همه ی ثانیه های گذشته را در جانم ریخت.
یعنی این بار مهلت میدهم که باشی و وقتی مهلت تمام شد ، برو ؟!
سرم را روی پاهایش خواباندم و گفتم:
_دوسِت دارم به خدا.
محکم مرا به عقب هل داد و فریاد زد:
_جمع کن این مسخره بازیو...
دوسِت دارم... مزخرف ترین جمله ای که تا به حال شنیدم... حواستو جمع
کن ببین چی میگم مهناز... من بهروز قبلی نیستم...من عاشق زندگیم
هستم...تو رو هم فقط به اصرار خودت واسه تفریح خودم،صیغه کردم... پاتو
از گلیمت دراز تر کنی،بد میبینی... فهمیدی؟
رفت سمت در که با صدایی بلند که میخواستم چاره ای جز شنیدنش
نداشته باشد،گفتم:
_بهروز... به خدا پشیمانم...
در محکم بسته شد و رفت. همین! این شد خاطره ی شب اول محرمیت ما.
بغضم شکست. لعنت به خودم. لعنت به زندگی. لعنت به آرزوهایی که مرا اینگونه محبوس خود کردند . زندگی که دیگر هیچ رنگی نداشت جز
سیاهی غالبی که همه چیز را در حفره های غمش میبلعید. فریاد کشیدم تا
بلکه صدایم سکوت خاطراتم را بشکند تا باز زجر بکشم ؛ تا باز به یاد بیاورم
؛ تا باز مرور کنم که چگونه زندگی خودم را به تباهی کشاندم و فریاد های
پیاپی من قفل عبور به گذشته را شکست و من همانگونه که روی زمین دو
زانو نشسته بودم به گذشته سیر کردم.
سفره را چیده بودم و منتظر بهروز بودم.اما انگار بهروز در حوادث مجله غرق
شده بود . یا واقعا توی اون مجله ای که در دستش بود ، اونقدر خبر
خواندنی بود که متوجه ی چیده شدن میز غذا نشده بود یا آنکه دلش
میخواست التماس آمدنش را کنم که بهر حال التماس کردن را انتخاب
کردم و گفتم:
_بهروز جان ، غذا حاضره.
نگاه تندی به من انداخت.مجله را پرت کرد روی مبل و با همان قیافه ی
عبوس اومد سمت میز. ایستاد کنار صندلیش و نگاهش را دقیق روی میز
چرخاند.بعد پرسید:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊