🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ209
لبم را گزیدم. فوری رژی برداشتم و روی لبم کشیدم و از جلوی آینه کنار
رفتم.
همه چیز و همه جا، کابوس خاطراتم شده بود. انگار همه مامور عذابم شده
بودند که عذابم بدهند ، که شکنجه ام بدهند به یادآوری گناهی که بارها با
" اشتباه کردم " .
فریاد اعترافش کردم که :
نور ضعیف چند شمعی که روی میز بود به اندازه کافی روشنایی نداشت .
تنها دور تا دور میز را روشن کرده بود.نگاهم روی شاخه گل های سرخی
بود که برای استقبال از بهروز روی گلدان میز گذاشته بودم . ناگهان زنگ
در بلند شد.فوری از جا برخواستم. شوقی در قلبم فوران کرد. دویدم سمت
در خانه و همراه با زدن دکمه باز شدن در،در را برای استقبال از بهروز باز
کردم. در باز شد،خودش بود. در تاریکی راهرو ، فقط در حاله ای از
سیاهی،قامت بلندش پیدا بود.
با ذوق گفتم :
_سلام عزیزم
نه جوابی داد و نه حتی عزیزم مرا شنید
رفت سمت یکی از مبل های راحتی. خودش را روی مبل رها کرد و بی
مقدمه گفت:
_خب...
در را بستم و با تعجب گفتم :
_ خب!!
بی آنکه نگاهم کند گفت:
_خب حرفتو بزن میخوام برم.
_حرف!! من حرفی نداشتم.
با عصبانیت سرم فریاد زد :
_حرفی نداشتی؟! پس مریضی که از من خواستی صیغه ات کنم؟
لبم را گزیدم.فکر نمیکردم بخواهد اینطوری تحقیرم کند. اما باز به رو
نیاوردم. جلو رفتم و مقابل پاهایش زانو زدم و گفتم:
_بهروز...بزار...بزار کنارت باشم... خواسته ی زیادی ندارم... میخوام همسرم
باشی.
_هستم...نیستم؟ اما مدت دار!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ210
مدت دار،کلمه ای بود که زهر همه ی ثانیه های گذشته را در جانم ریخت.
یعنی این بار مهلت میدهم که باشی و وقتی مهلت تمام شد ، برو ؟!
سرم را روی پاهایش خواباندم و گفتم:
_دوسِت دارم به خدا.
محکم مرا به عقب هل داد و فریاد زد:
_جمع کن این مسخره بازیو...
دوسِت دارم... مزخرف ترین جمله ای که تا به حال شنیدم... حواستو جمع
کن ببین چی میگم مهناز... من بهروز قبلی نیستم...من عاشق زندگیم
هستم...تو رو هم فقط به اصرار خودت واسه تفریح خودم،صیغه کردم... پاتو
از گلیمت دراز تر کنی،بد میبینی... فهمیدی؟
رفت سمت در که با صدایی بلند که میخواستم چاره ای جز شنیدنش
نداشته باشد،گفتم:
_بهروز... به خدا پشیمانم...
در محکم بسته شد و رفت. همین! این شد خاطره ی شب اول محرمیت ما.
بغضم شکست. لعنت به خودم. لعنت به زندگی. لعنت به آرزوهایی که مرا اینگونه محبوس خود کردند . زندگی که دیگر هیچ رنگی نداشت جز
سیاهی غالبی که همه چیز را در حفره های غمش میبلعید. فریاد کشیدم تا
بلکه صدایم سکوت خاطراتم را بشکند تا باز زجر بکشم ؛ تا باز به یاد بیاورم
؛ تا باز مرور کنم که چگونه زندگی خودم را به تباهی کشاندم و فریاد های
پیاپی من قفل عبور به گذشته را شکست و من همانگونه که روی زمین دو
زانو نشسته بودم به گذشته سیر کردم.
سفره را چیده بودم و منتظر بهروز بودم.اما انگار بهروز در حوادث مجله غرق
شده بود . یا واقعا توی اون مجله ای که در دستش بود ، اونقدر خبر
خواندنی بود که متوجه ی چیده شدن میز غذا نشده بود یا آنکه دلش
میخواست التماس آمدنش را کنم که بهر حال التماس کردن را انتخاب
کردم و گفتم:
_بهروز جان ، غذا حاضره.
نگاه تندی به من انداخت.مجله را پرت کرد روی مبل و با همان قیافه ی
عبوس اومد سمت میز. ایستاد کنار صندلیش و نگاهش را دقیق روی میز
چرخاند.بعد پرسید:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سحرنامه
سحر بیست و پنجم🌙
قسمت بیست و پنجم : ای کاش.....
لَو أدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ أیّامَ حَیاتی
و از آغاز خلقت
تمام وجود کائنات پر بود
از عشق رسیدن به شما
قلب تمامی چشمهها
به یُمن وجودتان میجوشد
و بیدهای مجنون
مست از نجوای مناجاتتان در دست باد
موی پریشان میکنند
و نام شما
پیش از آنکه حتی نور اجدادتان
در کالبد بیجان دنیا
دمیده شود
حلال مشکلات بوده و هست
و انبیاء مبعوث شدند
تا یادآور فصل #ظهور باشند
و بشارتی باشند برای صعود زمین به سوی آسمان🌤
و آنان که
حتی کمترین رنگی از آسمان داشتند
در شوق طلب دیدار شما
دریا دریا میگریستند😭
حتی آن زمانی که سالها مانده بود
به قدم نهادن شما در جهان
و #موعود✨
وعدهای است شیرین و نزدیک
که هر آن کس طعم حلاوت آن را چشید
بار شکر دنیا را زمین گذاشت
و مست شربت عشق شد
💚همهعمربرندارمسرازاینخمارمستی💚
💚کههنوزمننبودمکهتودردلمنشستی💚
و من همانم
که در دل پر از خالیام
دنبال ردپایی از شما میگشتم🚶♂
تا آنجا به قلب خویش نگریستم
و دیدم
که در پشت دیوارههای دلم
گوهری نهفته است
که نام شماست که بر آن حک گردیده😍
و من
همان خسران زدهی همیشگی هستم
که ذکر لبم این است که
ای کاش
تو را زودتر میشناختم
ای کاش به تو خدمت میکردم
ایکاش
زودتر به آغوش پر از مهرت بازمیگشتم❤️
برگرفته از
حدیث امام جعفر صادق ع الغیبه/نعمانی/ص۲۴۵
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#ماه_رمضان
#امام_زمان
تو نگام کردی و من گناه کردم، گفتی توبه
کن، نکردم! خنـدیـدم و شکر نگفتم، سـالم
بودم و سجده نکردم! اما بعد از هر قطره
اشکم شکایت کردم، بـاز هم نگام کردی و
خندیدی..✨
ناشکرتر از من نیافریدی، نه؟ :)
هدایت شده از یاداشت های من
زندگی من🍃
من بعد از کلی جلسه که با عقلم گذاشتمو مشخص کردیم چه کارایی عاقلانه و به صلاحمه:
قلبم: تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود!
خب بچه جان کجا بودیم؟
من: ಥ‿ಥ عقل جانم هنوز اینجایی مگه نه؟
عقلم:😐 از من انتظاری نداشته باش، وقتی کاری از دست خودت بر نمیاد من هیچ کاره م.
قلبم:😎 بزن بریم بدبختت کنیم😃
#INFP
یادداشت های من
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هفتم:
🍁زهرا🍁
هردومون باهم اسم همو صدا زدیم و بعدش گفتم:تو بگو..
الیاس:بریم بازار برای خانم گلم یه چیزی بخرم.
_اوکیه بریم.
رفتیم بازار و دوتا انگشتر ست که برای من طلا بود و برای الیاس نقره بود خریدیم..
دوتا جانماز ست هم گرفتیم..
دوتا ماگ شکل قلب هم گرفتیم..
من که نمیخواستم بخرم ولی با اصرار الیاس خریدم..
بعد از اون الیاس گفت بریم کوه سنگی..
رفتیم اونجا و چند تا عکس باهم انداختیم و از بستنی فروشیشون دوتا اب هویج گرفتیم و خوردیم..
شب شده بود و همونجا شاممونو خوردیم و کلی باهم شوخی کردیم..
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هشتم:
[یک ماه بعد]
🍁زهرا🍁
بعد از برگشتنمون به تهران قرار عروسیِ امیر و آوا رو گذاشتن..
عمو مصطفی و هلما هم همراه امیر و اوا عروسیشونو تو یه تالار میگرفتن..
به صاحب تالار گفتیم که همش مولودی باشه و اصلا اهنگ به کار نبرن و موافقت کردن..
الانم من همراه الیاس اومده بودم بازار تا یه لباس بخرم.
الیاس:عزیزدلم اون لباس قشنگِ؟نگاه کن هم پوشیدست هم رنگش که طلایی هستش خوشکله.
_آره خیلی خوشکله..ولی قیمتش بالاست...
الیاس:چیکار پولش داری؟بدو بریم پروش کن ببین قشنگِ به تنت یانه.
_چشم.
الیاس:چشمت به دیدار مولا روشن باشه.
_لبخند پر از محبتی بهش زدم و وارد مغازه شدیم و از فروشنده درخواست کردیم اون لباس رو بهمون بده تا پروش کنم.
خیلی قشنگ بود و بعد از پرو الیاس و صدا زدم تا تو تن من ببینه که با دیدن من چشمهاش برقی زد و گفت:
الیاس:الیاس اقا فدات شه!چقدر بهت میاد...محشره!
اگه خودت پسندیدی لباساتو عوض کن که حسابش کنم.
_خودمو نگاه کردم و واقعا قشنگ بود برای همین گفتم:اره عالیه خودمم خیلی خوشم اومد.
بعد از اون لباسامو عوض کردم و از اتاق پرو اومدم بیرون که الیاس حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون.
روبه الیاس گفتم:دستت دردنکنه همسری..
الیاس:خواهش میکنموظیفست!برای عشقم خرج نکنم واسه کی پس خرج کنم؟؟
_خنده ای کردم و یه روسری و کفش خریدم..
برای خود الیاس هم لباس خریدیم و از پاساژ اومدیم بیرون..
الیاس:خانومی؟