هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِالله•°♡
•° شِعر دَر دَست ندارَم
وَلي از رویِ اَدَب
اَلسَلام اِۍ همِه ۍِ
دار و ندارِ زِینب (س)🖤🍃
" اَلسَّلامُعَلَیْڪَیاحُـسَـیْنبنِعَـلۍٖ"
دانلود+زیارت+عاشورا+فرهمند+++متن.mp3
12.11M
🥀#چلهعاشقی|روزچهارم🥀
🏝اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِالله
وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُم
🖤اَلْسَّلٰام عَلَى ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ اَوْلادِ ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ أصْحاٰبِ ٱلْحُسَيْـن
🏴اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ کَرْبِلٰاْ
اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود
#زیارتعاشورا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
📆 شرو؏ چلہ : شنبہ۱۴۰۱/۵/۸
•💔🥀•
بیادوتاپسرمراخــودمفداتکنم
کهدشمنتونگویدجگرنداشتهام:)
#روزچهارممحرم
‹-سفـرعشـقازآنروزشـروعشدکہخـدآ…›
‹مهـریكبےکفـنانداخـتمیـٰآندلمـٰآ🖤!シ›
-ایـّٰاممحـرمبـٰآچنـلماهمرـاهبـٰآشیـد🥀🖐🏻!
‹𖡟⸾⸾https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb ›
-ویـژهدلداگـٰآنحسیـنے🥺🖤!
‹𖡟⸾⸾https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb ›
-محفـلهـٰا؎حسینےزیرِخیمـهابـٰاعبداللّٰه🏴🥀!
‹𖡟⸾⸾https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb ›
-پروفـٰآیلواستـور؎هـٰاےویـژهمحـرم🥴🖤!
‹𖡟⸾⸾https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb ›
-جدیـدتریـنمداحـيهـٰا؎محـرم🚶✨!
‹𖡟⸾⸾https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb ›
-بـہعشقابـٰاعبداللّٰهکلیـكکـن🥀🤍!
‹𖡟⸾⸾https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb ›
ــ ــ ــ ـ ــــــ‹𑁍›ــــــ ـ ــ ــ ــ
جز این دو میوھ قلبم ثمر نداشته ام
ببخش اگر کھ پسر بیشتر نداشته ام
#طفلان_حضرت_زینب 🥀
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_21
دیر وقت بود که به خونه رسیدم .مادر هنوز بیدار بود.خستگی و سردرد رو بهانه کردم ،تا در تنهای خودم به حال خودم گریه کنم.
میدونستم اون شب آخرین شبیه که پدر دارو داره .
حتم داشتم از فردا دیگه فرزاد پول داروهارو نمیداد تا بتونه منو تنبیه کنه.شایدم همه چی منتفی می شد.
اما به هرحال پشیمون نبودم،چون میدونستم نمیتونم کسی مثل مونا برای فرزاد باشم.
اونشب تا دیر وقت بیدار بودم و گریه کردم از اینکه نمیدونستم از اون به بعد چطور باید پول داروها رو جور کنم.اما همه چی از فردای اون روز تغییر کرد.
منصور شاهی به مادر زنگ زد و از او بابت شب گذشته، خیلی عذرخواهی کرد.
مادرکه جریان رو نمیدونست عذرخواهی آقای شاهی رو به مبنی بر ادب او بر کمی و کسری مراسم گذاشت.
اما فرزاد که انگار خیلی بهش برخورده بود ، قصد نداشت که حتی وانمود کنه که ما با هم نامزدیم.
تا یک هفته ازش خبری نشد.هر وقت مادر حالشو میپرسید؛ میگفتم: خوبه فقط سرش خیلی شلوغه.
بالاخره آخر هفته آقا زنگ زدند و به مادر گفتند که دارن میان دنبال من، که بریم بیرون.
هیچ دلم نمیخواست که جلوی چشم فرزاد از دخترای دور و برش کمتر باشم.واسه همین توی همون هفته وقتی مطمئن شدم که هنوز عقدمون پابرجاست، از پولای سرعقد،رفتم چند تا مانتوی مجلسی، کیف و کفش مارک و روسری های قواره بلند آبرنگی گرفتم .
اونروز هم یکی از مانتوهایی که تازه خریده بودم، با یه روسری قرمز خوشرنگ و گیره ی آویزدار قشنگی ست کردمو منتظر فرزاد شدم.
حتی وارد خونه نشد و از همون اف اف به مادر گفت که منتظر منه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_22
منم مادرو بوسیدم و رفتم.
کنار ماشینش داشت قدم میزد که وقتی در خونه رو باز کردم، سرتا پامو برانداز کرد و با اخمی پر جذبه نشست پشت فرمون ماشین.
منم نشستم روی صندلی جلو و گفتم:
_سلام.
جوابمو نداد و براه افتاد.پرسیدم:
_جای خاصی میریم؟
با عصبانیت گفت :
_ نخیر...چند ساعت توی خیابون میچرخیم تا پدر من و پدر و مادر شما فکر کنن، ما دست در دست هم رفتیم گردش.
طعنه اش رو به رو نیاوردم و گفتم:
_مسئله ای نیست ، هر جور شما راحتی.
با حرص داد زد :
_واقعا !! ... حالا که جلوی همه منو وسط سالن گذاشتی و رفتی، میگی ؟!
_ اون فرق داشت.
بازم فریاد زد:
_ چه فرقی؟!
با خونسردی نگاش کردمو گفتم:
_ شما فقط داد زدن بلدید؟...شما وقتی اصرار پدرتون رو برای به خواستگاری من اومدن دیدید، چرا از پدرتون نپرسیدید که چرا منو انتخاب کردن؟ یکیش اینه که من با بقیه دخترایی که دور و بر شما هستند، فرق دارم...همین چادری که سرمه، همون شنلی که تمام مدت، توی جمع دختر و پسر دوستانه ی شما سرم موند، اینکه اهل رقص جلوی اونهمه چشم نامحرم نیستم، اینکه تا این سن اهل دوستی با هیچ مردی نبودم، به نظر شما فرق نداره؟!
با خشمی عمیق نگام کرد و گفت:
_ واقعا فکر کردی کی هستی؟ یه دختر ساده از طبقه ی پایین که حتی پول داروهای پدرشو نمیتونه بده.... پس مراقب باش با من جروبحث نکنی کوچولو.
نفس عمیقی کشیدم تا آتش درونم را خاموش کنم ولی زیر لب داشتم ادامه ی حرفامو بهش میزدم:
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
راستش را بخواهی!
دوست دارم به نگاهی...
مرا هم بخری؛
مثل حُـر!
دلم...
عاقبت به خیری میخواهد؛
زیر سایهی پَرچم!
میان روضه...
با ذکر نامت؛
حُـسینجان♥️