eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾 🌾 ♡بِسْمِ‌رَّبِ‌الـ؏ِـشْـقْ♡ ★الـٰهہ‌بـانو★ ♡♡ _نمی دونستید؟ من چقدر گفتم، پدر جان از شرطت بگذر گفتی، نه ... گفتم ممکنه کسی رو وسوسه کنی ، گفتی، خودم بهتر از هر کسی نوه هام رو می شناسم ... خب شما بگو ... آرش شمارو چطوری گول زد؟ التماس کرد؟ گریه کرد؟ چی گفت؟ چی گفت که باز سر عقد ویلا رو به نامش زدی؟ آقا جون آهی کشید. سرم رو از سینه ی آقاجون جدا کردم که آقاجون به زحمت تا اولین مبل نزدیک دستش رفت و خودش رو انداخت روی مبل. پاهاش توان ایستادن در مقابل اینهمه نامردی رو نداشت: _به پام افتاد ... التماس کرد ... گفت عاشق الهه است ... گفت از شرطم بگذرم تا به الهه برسه ... حتی گریه کرد ... زار زد ... حتی قبل از خواستگاری ازم خواست ... موقع خواستگاری هم بهم زنگ زد و باز التماس کرد که از شرطم بگذرم. صدای پدر تارهای نازک اعصابم را درید: _شما زندگی دخترم رو نابود کردید آقاجون ... من دخترم رو واسه یه شب ... فقط واسه یه شب فرستادم خونه ی شوهر !! صورت آقاجون قرمز شد و نفس هایش سخت که گفتم: _بسه ... شما هم مقصرید ... اینقدر همه ی تقصیر ها رو گردن آقاجون نندازید ... شما با اون مهریه ای که برام بریدید، مقصرید ... مادر ... بهش بگو آرش چه بلوایی سر مهریه بعد از عقدمون به پا کرد . کنایه زد، طعنه زد، که چی؟ که چرا باید شما واسه ی من اونهمه مهریه ببرید ... مسخره ام کرد که شاید من به طمع مال بله گفتم ... اونقدر کنایه زد که... 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🍁@Tafrihgaah🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 لینڪ‌پـارت‌اول↯↯ https://eitaa.com/tafrihgaah/52205 ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" (‌حࢪام‌)‼️ 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾 🌾 ♡بِسْمِ‌رَّبِ‌الـ؏ِـشْـقْ♡ ★الـٰهہ‌بـانو★ ♡♡ سکوت کردم. پدر و مادر هم سکوت کرده بودند و منتظر ادامه ی حرفم . _ که تمام مهریه ام رو بخشیدم. صدای تعجب هرسه بلند شد: _الهه! پدر عصبی پرسید: _مگه نگفتی از آرش طلاق گرفتی! پس مهریه ات چی؟ ... بخشیدی؟! _مهریه رو قبل از ازدواجمون بخشیدم ... تا بهش ثابت کنم واسه طمع مال و منال عمو ، بهش بله نگفتم ... اینو شما باعثش بودی ... با اونهمه مهریه ای که واسه من بستی! چکار می کردم؟ نفس های تند پدر توی فضای سنگین اتاق خالی شد: _لعنتی ... فکر می کردم لااقل مهریه ات رو داری! نشستم کنج اتاق و گفتم: _من هیچی ندارم ... همه ی چیزایی که به نامم شد رو به آرش بخشیدم ... وکالت رسمی و قانونی برای فروش بهش دادم ... اونم وکیل گرفته تا همه رو بفروشه ... بزودی ... باید تموم جهیزیه رو ... برگردونیم تا ... خونه اش رو خالی کنیم واسه فروش. مادر بلند گریست: _خدااا ... این چه بلایی بود سرمون اومد ... پدر باز سر آقاجون فریاد کشید: _بفرمایید ... اینم دستاورد جدید شرطی که شما گذاشتید ... من زندگی دخترم رو از شما می خوام ... جوونی دخترم ، آبروی دخترم رو ... بی اختیار فریاد زدم: _بس کنید ... لحظه ای پدر ساکت شد که اشک توی صورتم دوید: _ما همه مون مقصریم ... همه ... من ... بخاطر اعتمادم به آرش ... آقاجون به خاطر شرطی که گذاشت ... شما بخاطر مهریه ی سنگینی که باعث شنیدن اونهمه کنایه شد ... حالا چه فایده ! آرش رفته و زندگی من ... نابود شده ... اینا با داد و فریاد درست نمیشه. پدر دستش رو روی سرش گذاشت و آقاجون گریست و من سمت اتاقم دویدم. 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🍁@Tafrihgaah🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 لینڪ‌پـارت‌اول↯↯ https://eitaa.com/tafrihgaah/52205 ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" (‌حࢪام‌)‼️ 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹‌بسـم‌اللّٰه‌الرحمـٰن‌الرحیـم🖐🏻🌿!'›
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهتاب امشب سرگردونه دریا دریا گل بارونه... 💐پیشاپیش ولادت حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها مبارک باد 💐
روزِ " وای مامان دلم درد میکنه +از بس سرت تو گوشیه " مبارک :)
روزِ " من این غذا رو نمیخوام، گشنت بود سنگم میخوردی" مبارک(:
روز " مامان من میرم حرم، بشین درست و بخون حرم حلوا نمیدن" مبارک
- پیامبر اکرمﷺ : در روز قیامت تمام خلق آرزو مى‌كنند ای‌كاش از شيعيان و دوستان فاطمه بودند... 🌺 روز_زن🌸 روز_مادر🦋 مادر🧕🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ با ورود من به شرکت، جنجال به پا شد .یه همهمه ای افتاده بود توی شرکت که همسر مطلقه ی آقای شاهی شده مدیرعامل شرکت.!! البته تقصیر خودم بود. اونقدر روزای اول همه به من میگفتن خانم شاهی خانم شاهی که یه روز از حرصم گفتم: من از آقای شاهی جدا شدم لطفا به من بگید خانم ستوده. آی چه چشمایی نبود که چهار تا شد!! فرزاد از اینکارم اونقدر عصبی شد که اومد اتاقم و تا تونست سرم داد کشید؛ که من هنوز شوهرتم، تو حق نداشتی بگی ازم جدا شدی و این حرفا. اما من برام مهم نبود. میخواستم از همون موقع طعم جدایی رو با تمام وجودش حس کنه. البته یه جاهایی هم من کوتاه اومدم. مثلا دیگه اون روسری قرمز رو نپوشیدم . ولی فرمایشات آقا تمومی نداشت. یه روز میگفت: چرا رژ زدی؟ منم میگفتم: اولا رژ نیست برق لبه، ثانیا به شما ربطی نداره. باز یه روز میومد میگفت: عطر نزن... بوش تو کل شرکت پیچیده. باز میگفت: این روسری زیادی بهت میاد دیگه نپوشش. خوشم میومد که خوب داشت نفسهای آخر غیرتش رو روی کسی به نام همسرش، پیاده میکرد و من میدونستم تموم اون فریادهایی که سرم میکشید از آتش عذاب وجدانیه که رهایش نمیکرد. تموم سعیم رو میکردم تا تموم روزای هفته برم شرکت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️