✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_348
_ به من ربطی نداره ...
همونطور که من بعد از طلاق ،حق ازدواج مجدد دارم، شما هم دارید.
با حرص گفت:
نخیر...
من حق ازدواج مجدد دارم ولی شما الان توی عِدّه ی منی،شما نداری.
پوزخندی زدم و گفتم:
من بهتر از شما اینو میدونم،خدا رو شکر چیزی تا پایان این مهلت نمونده، بلافاصله بعد از به دنیا اومدن این بچه...
سهام شرکتم رو میفروشم و میرم یه گوشه ی دنیا راحت زندگیمو میکنم.
قانونا سرپرست این بچه شمایید و من نمیخوامش.
_ حتما...
اونم تو...
واقعا فکر کردی باور میکنم که بچه ات رو بذاری و بری؟
_ بهتره باور کنی...
چون ازت بیزارم.
نفسم تند شده بود و انگار نفس داشتم کم میاوردم،
که اخمای درهمش رو نشونم داد و با لحنی عصبی، انگشت اشاره اش رو بالا آورد و منو تهدید کرد:
نه میذارم سهامتو بفروشی، نه میذارم گورتو گم کنی...
باید بیای سر زندگیت بچه ات رو بزرگ کنی.
_ که شما هم حتما با خیال راحت با مونا خانومتون برید و بچرخید؟
محکم و جدی گفت:
آره...
پس چی فکر کردی.
_ برو بیرون از اتاقم...
نمیخوام ببینمت.
در حالیکه سمت در میرفت برای زجر دادنم گفت:
حالا ببین.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_349
درو که بست، خودمو انداختم روی مبل و وا رفتم.
حالم بد بود.
نمیدونستم باید چکار کنم.
انگار نفسم بالا نمیومد.
داشتم خفه میشدم.
به زحمت تا دم در اتاقم رفتم و به خانم شهابی که توی اتاق بغل همکارم بود گفتم:
خانم ...شهابی...لطفا...اُرژانس ...
رنگش پرید:
چی شده خانم ستوده.
دستمو به چارچوب در گرفتمو با تموم وجود سعی کردم نفس عمیقی بکشم.
لازم به توضیح نبود.
دیدن اونطور نفس کشیدنم، نشون میداد که حال مساعدی ندارم.
کمکم کرد تا برگردم به اتاقم.
منو روی یکی از مبلها نشوند و در حالیکه گیره ی روسریمو باز میکرد و با چند تا برگه ی توی دستش بادم میزد گفت:
چی شد یکدفعه؟
فقط سعی میکردم نفس بکشم.
هر چه بیشتر نفس میکشیدم حالم کم کم بهتر میشد.
اما تا خوب شدن کامل حالم، اُرژانس رسید.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
مادر بزرگم همیشه میگه:
"خدا بدون احوال پُرست نذاره"
ازش میپرسم حالا چرا این دعا؟
میگه: نمیدونی چقدر قشنگه که یکی توی سرشلوغیهای روزانهش به یادت باشه و با یه احوالپرسی ساده هم حال خودشو خوب کنه، هم حال تو رو... : )
🖇💌
هدایت شده از |•نــْــآمْــــٓــــیٓرّآ :) _
هوا یجوری سرد شده همه منتظریم عمونوروز بیاد ننه سرما رو به عزای مادرش بنشونه
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت106♡
دستانم لرزید .طاقتم کم شد . با همون پاکت عکس ها از روی مبل برخاستم و گفتم :
_ببخشید من حالم بده .. با اجازه .
رفتم به اتاقم تا توی تنهایی خودم زار بزنم . در اتاق رو قفل کردم و پاکت عکس ها رو روی زمین خالی . چهار زانو نشستم بالای سر خاطرات پر پر شده ام . تک تک عکس ها رو برداشتم و با دقت نگاه کردم . هرعکسی که می دیدم ، پتک محکمی توی سرم فرود میومد.گاهی آغوش آدم ها گرمه اما نه از عشق ، گرمای فریبنده ای داره که تنت رو می سوزونه و تو عشق تفسیرش میکنی . گاهی نگاه آدما ، تعبیری داره که فریبه ولی تو به محبت تاییدش میکنی ... چرا؟شاید نباید زیادی هم خوش باور بود .گاهی باید حتی گمان بدهم داشت . تا غافلگیر نیت شوم بعضی ها نشویم . وقتی به خودم اومدم ، همه ی عکس هارو دور تا دورم چیده بودم و با چشمانی بارونی بهشون خیره شده بودم . لبانم از هم باز شد و زبانم خودش با عکس آرش درد و دل کرد:
-چطوری آقای فریبکار ! مالزي خوش میگذره ؟ اونجا آدماش نامردن یا هنوز مرد پیدا می شه؟ تو که می دونستی من دوستت دارم ... اونقدر که حاضر شدم تموم پشتوانه ی زندگیمو ، مهریه ام رو ببخشم ... پس چرا باز رفتی ؟ لااقل به دل این عاشق رحم می کردی ؟
حس کردم معده ام تیر کشید . درد گرفت .سوخت . دستمو محکم روی معده ام فشردم .صدای خوش آمدگویی پدر و مادر همزمان با حال دگرگون شدن حال من برخاست . عمو و زن عمو در شرف رفتن بودند . تحمل کردم و باز برای فراموشی درد معده ام ، چشم به عکس ها دوختم که یک لحظه حالت تهوعی عجیب سراغم اومد. سرم چنان سنگین شد که حس کردم سنگینی کره ی زمین روی سر من است .فوری در اتاق رو باز کردم و به سمت دستشویی رفتم . پاهایم سست شده بود و قدم هایم کند . به در دستشویی که رسیدم ، حالم بهم خورد.
خون بود که روی روشویی را قرمز کرد . ترسیده فریاد زدم :
_مامان!!
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت107♡
حسام
نگاهم روی اعداد و ارقام برگه ها بود و داشتم با ماشین حساب روی میزم تک تک اعداد رو ثبت می کردم که موبایلم زنگ خورد.
-بله.
-سلام حسام جان ...خوبی مادر؟
-سلام مادر ... بله ممنون .
-ببین حسام جان ، من و هستی میریم خونه عمه منیژه .
تا مادرگفت ، خونه عمه ، دلشوره گرفتم :
_چیزی شده ؟
مادر نفسش رو توی گوشی خالی کرد:
_آره، الهه حالش خوب نیست .
ابروانم بهم نزدیک شد . از نگرانی بود:
_چی شده؟
-انگار دیشب عموش اینا اومدن خونشون ، برداشتند عکسای آتیله رو آوردن این دختره دیده ، معدش خونریزی کرده .
-وااای!
-آخه یکی نیست به این مرد بگه ، تو پسرت به اندازه کافی این دختر رو زجر داده ، واسه چی برداشتی عکسا رو بردی که ببینه .
نفسم حبس شد :
_منم میآم ...
-نه ... نمی خواد تو بیای ، من و هستی و پدرت میریم .
نمی دونستم چه جوری اصرار کنم که من هم می خواهم بروم اما وقتی مادر گفت :
-فقط بهت بگم اومدی خونه ، دیدی ما نیستیم نگران نشی .
مجبور شدم فقط بگم :
_باشه ... سلام برسونید .
گوشی موبایلم رو گذاشتم روی میز و نگاهم به جای اعداد و ارقام روی برگه ، اینبار رفت روی دیوار رو به رو . امواج افکاری پر دردسر ، توی سرم میچرخید .حرف هایی که وسوسه شدم بزنم اما هنوز یه ماه از رفتن آرش نمیگذشت . ترس داشتم . ترس از اینکه جوابم ، صبر برای برگشت آرش باشه . هنوز نگاهم روی دیوار بود و فکرم مشغول احساس قلبم که در اتاقم باز شد .
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
‹بسـماللّٰهالرحمـٰنالرحیـم🖐🏻🌿!'›