هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
بہ نام چاره ساز و حےّ سرمد✨
خداۍفاطمہۜ دخت محمدﷺ-🌹-
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ـتاخـدآهسـت،بهمخلوقدمیتڪیهمڪن..(:
ـسلآموعرضادباھالـیجـان...!!"❤️"
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ای کہ از ما انتظاری
بیش از این داری ســلام..🖐🏻
السلامعلیکیاحجةاللهـفیأرضه♥️
برای شناختن آدمها تاریخ کنشها و گفتهها و نوشتههایشان را مرور میکنند. کاش میشد تاریخِ سکوتهایشان را مرور کرد:
کجا و چرا سکوت کردند؟🤍
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_593
حرفمو قطع کرد و با نگاه سردش به چشمام گفت:
هفته ی پیش بود که بردیم شهر کودک توی پاساژ ...
یادتون رفته؟
مصمم زل زدم به چشماشو گفتم:
خب اون تفریح اون هفته اش بود...
هر هفته لااقل یه بار تفریح میخواد ...
نه؟
سینا جیغ زد:
من تفریح میخوام...
تفریح میخوام.
لبخندم داشت به خنده تبدیل میشد که فرزاد گفت:
خیلی خوب...
جیغ منو سینا یکی شد و فرزاد متعحب نگامون کرد
که مقابل چشماش، کف دستامو گرفتم سمت سینا و سینا با کف دستای کوچیکش ،
کوبید وسط دستم و گفت:
دوست دارم خاله شیرین.
بعد از ناهار ، به اصرار من سینا رو پارک بردیم.
سینا رو تاب میدادم و گه گاهی به فرزاد اخمو و جدی نشسته روی صندلی مقابلم نگاه میکردم.
عاشق همون نگاه جدیش بودم.
دستاشو به سینه زده بود و پا روی پا انداخته بود و فقط به من خیره شده بود.
دلم میخواست بدونم به چی فکر میکنه.
سینا که حسابی تاب خورد از تاب اومد پایین و دوید سمت سرسره که گفتم:
سینا جان ، من میرم پیش بابا میشینم.
باشه؟
_ باشه خاله.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_594
برگشتم پیش فرزاد.
حتی به خودش تکونم نداد و من کنارش نشستم که بی اونکه نگام کنه با لحنی جدی و بی مقدمه گفت:
چرا تن به یه ازدواج غیر رسمی دادی؟
از سوالش شوکه شدم که نگام کرد و گفت:
باید بدونم...
بالاخره تو داری با ما زندگی میکنی...
من باید بدونم پسرم رو دست چه کسی سپردم.
_ شوهرم یه آدم پولدار بود.
بخاطر گرفتن سهام شرکت پدرش و اصرار پدرش برای سر و سامان گرفتن
باعث شد که اینکار رو کنه.
همه چی واقعی بود جز ازدواجمون.
نگاش به روبه رو بود و حالتش مثل قبل که گفت:
خب ؟
_ ما کم کم عاشق هم شدیم...
اما ...
شوهرم توی گذشته اش کارایی کرده بود
که دشمن زیاد داشت...
یکی از اون دشمناش، زندگیمون رو بهم زد.
_ از شوهرت خبر داری؟
_ آره...
ولی من براش مُردم ...
اون منو فراموش کرده.
نگام کرد.قلبم ریخت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مصاحبه با دختری که میزبان ویژهترین مهمان نمایشگاه کتاب بود!
🔹 حتی یک درصد هم فکر نمیکردم رهبری به غرفه من بیاد، اون عکس معروف پدر دختری بود
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت334♡
خندیدم و برای اذیت کردن حسام گفتم :
_غیبت !
انگار تازه متوجه شد که گفت :
_استغفرالله از دست این علیرضا.
بعد نگاهش جَلد من شد:
_تو که خوبی ؟ معده ات درد نمی کنه ؟
یه نگاه به خاتون کرد و بعد نگاهش رو به من دوخت. لباش غنچه شد و بوسه ای در هوای مرطوب حیاط فرستاد .
لبانم کج شد به لبخندی نیمه که صدایی آشنا آمد .
-آی خاتون جونم ...
بیا ببین با دامادت چه کردند !
علیرضا بود . پیرهنش هنوز خیس بود .سر و صورتشم همینطور .
با اون هوای مرطوب معلوم بود که خشک نمیشد.
خاتون یکدفعه از جا پرید :
_ای خاک برسرم ....
حسام زیر لب گفت :
_دوراز جونت .
-چی شده ؟
علیرضا ایستاد مقابل ایوان و با دستش حسام رو نشونه رفت :
_اون ....اون شاه پسرت ... اون گل پسرت ... منو انداخت توی آبشار .
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾
🌾
♡بِسْمِرَّبِالـ؏ِـشْـقْ♡
★الـٰهہبـانو★
♡#پـارت335♡
سر خاتون چرخید سمت حسام و با اون لحجه ی قشنگ شمالیش گفت :
_اِ ...حسام جان ...
قربان تو برم ... تو این بلا به سرش آوردی ؟!
حسام باهمون ژست مقتدرانه اش سری تکون داد و گفت :
-بله خاتون جون ...
حقشه عزیز من ...
خاتون دستشو سمت علیرضا دراز کرد:
_بیا بالا ...
چای بهار نارنج دم کردم ...
هستی گفت :
_نه خاتون جان ...
بره یه دوش بگیره بعد .
حسام بلند و جدی گفت :
_دوش گرفته ... آب آبشار پاک پاکه .
از حرف حسام خندیدم که با چشم غره ی علیرضا ، دستم رو جلوی دهانم گرفتم .
علیرضا با حرص گفت :
_باشه آجی الهه ...
آدم با برادرش اینکارو نمیکنه .
حسام باز لج کرد:
_رضائی البته .
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾
🍁@Tafrihgaah🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینڪپـارتاول↯↯
https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)❌
#امـانٺداࢪبـاشیـم‼️
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾