eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـتا‌خـدآهسـت،به‌مخلوق‌دمی‌تڪیه‌مڪن..(: ـسلآم‌وعرض‌ادب‌اھالـی‌جـان...!!"❤️"
دوستان میدونم کانال به هم ریخته واقعا دست تنها اداره کردن کانال ها سخته و شدیددد درس دارم🤦‍♀🤦‍♀ فکر کنم همه میتونید درکم کنید 😢🚶‍♀ این چند وقت صبوری خرج بدید لطفاً بعد ان‌شاءالله به روال قبل برمیگردیم ♥️ دوستانی اومدن و راجب بحث تلخیه شیرین پرسیدن جدا اگه سرم خلوت بشه ادامه میدم ممنون از صبوریتون♥️🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ یه لحظه حس کردم منو شناخت که با جیغ بلند سینا، نگاه گره خوردمون رفت سمتش. سینا روی زمین افتاده بود.هر دو دویدیم. اما من سریع تر از فرزاد رسیدم و محکم بغلش کردم و گفتم: جانم جانم... چی شده؟ پسر کوچولویی جلو اومد و گفت: اون پسره از بالای سرسره هلش داد. نگام رفت سمت پسر و فریاد زدم: واسه چی همچین کاری کردی؟ بعد سینا رو از آغوشم جدا کردم و در حالیکه دست و پا و سرش رو جستجو میکردم که زخمی نباشه گفتم: سینا...خوبی عزیزم؟ اشکاشو با دستش کنار زد و گفت: آره خاله. بوسیدمش و باز گرفتمش توی آغوشم. فرزاد گفت: خیلی خب ، بازی بسه. سینا باز اعتراض کرد که فرزاد عصبی فریاد زد : دهنتو ببند تا نبستمش . فوری نگاهمو سمت فرزاد چرخوندم و زمزمه کردم: خواهش میکنم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ فرزاد کلافه نفسشو از سینه بیرون داد و گفت: بریم حالا تا فکر کنم. سوار ماشین شدیم.که سینا گفت: بستنی بستنی. فرزاد با اخم نگام کرد و گفت: اینا رو شما بهش یاد دادید وگرنه از اینکارا بلد نبود. با لبخند گفتم: خب منم بستنی میخوام. همصدا با سینا گفتم: بستنی بستنی. لبخند روی لب فرزاد رو دیدم. بالاخره کوتاه اومد و گفت: باشه ولی بعدش دیگه میریم خونه. سینا گفت: چشم. فرزاد کنار یه بستنی فروشی نگه داشت و رفت تا بستنی بگیره که گفتم: سینا... بابا که برگشت حتما ببوسش که امروز هم پارک بردتت هم برات بستنی خریده. _ چشم خاله جون. فرزاد برگشت. واسه سینا بستنی چهار اسکوپی به طعم های شاتوتی،شکلاتی، وانیلی،موزی،خریده بود و برای من و خودش، آیس پک . بستنی رو ازش گرفتم و گفتم: ممنون. سینا هم سرشو از پشت صندلی فرزاد جلو آورد و بوسه ای روی صورت فرزاد زد و گفت: ممنون بابایی. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ نام چاره ساز و حےّ سرمد✨ خداۍفاطمہۜ دخت محمدﷺ-🌹-
ـتا‌خـدآهسـت،به‌مخلوق‌دمی‌تڪیه‌مڪن..(: ـسلآم‌وعرض‌ادب‌اھالـی‌جـان...!!"❤️"
ای کہ‌ از ما انتظاری بیش‌ از این‌ داری ســلام..🖐🏻 السلام‌علیک‌یا‌حجة‌اللهـ‌فی‌أرضه♥️
+خواستم بهت یادآوری کنم، هیچی کم نداری! هیچی برای یه زندگیِ خوب ساختن و تجربه کردن کم نداری،تو رو من لایق بهترین روزات میدونم دووم بیار لطفاً🫂🌱