eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علاوه بر بوی گل سوسن و یاسمن...🤣🤚🏻
براندازهای عزیز به نشان حاکم بزرگ احترام بگذازید این ساندیس قدرتش از همه فرخوان‌ها و عنقلاب‌های شما بیشتره 😄
⭕️- نسل جَوون از آخوندا بیزارن! + نسل جَوون: 🔹پدرفتنه
-💚✨ یه همچین روزی این صدای دشمن‌سوز و دوست شاد در کل دنیا پخش شد: _ توجه توجه...این صدای انقلاب ملت ایران است:) -✨💚
شما با بنر رمان «نسیم» عضو کانال شدید✨ موندگار باشید ♥️ لینک پارت اول رمان نسیم👇 https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 خوش آمدید ✨
شما با بنر رمان «الهه بانو» عضو کانال شدید✨ موندگار باشید ♥️ لینک پارت اول رمان الهه بانو 👇 https://eitaa.com/tafrihgaah/52205
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ _حتماً هم این دستخط ها، دستخطهای همون پرستارهای هست که اینجا زیاد دوام نیاوردن. نگاهش دیگر آن جدیت قبل را نداشت اما لبخندی هم به لب نمی آورد و من ناچار دفتر را بستم و گفتم : _حتما دقت می کنم که درست مثل خود شما خوش خط و خوانا اطلاعات را ثبت کنم. مسیر نگاهش را سمت میزش کج کرد و گفت: _ من باید برم ماشین جهاد رو پس بدم و ماشین خودم را از تعمیرگاه بردارم... شما هم که فعلاً کاری ندارید... میتونید برید برای ناهار و استراحت. _چشم‌ دکتر. از جا برخاستم و همراه مهر واکسیناسیون و دفتر، سمت اتاق واکسیناسیون رفتم. دفتر رو روی میز کنار پنجره گذاشتم و مهر را درون کشوی میز . از آنجا به سمت اتاق ته حیاط حرکت کردم. نمی دانم چه چیز آن بهداری آنقدر آرامش بخش بود که مرا جذب خودش کرد. با آن که می دانستم روزهای سختی را در پیش رو دارم، اما وقتی حرفهای تمام پرستاران و حتی آقای صفایی را پشت سر دکتر پور مهر به یاد می آوردم دلم کمی می‌لرزید. شاید هم این تازه شروع ماجرا بود و خیلی زود بود برای قضاوت کردن. اتاق کوچک ته حیاط را با جاروی دستی کنج اتاق جارو زدم. درون یخچال سبز رنگ و کوچک اتاق دنبال چیزی گشتم برای درست کردن یک ناهار ساده و فوری. ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ بہ جهان خرّم از آنم ڪہ جهان خرّم از اوست عــاشقم برهمہ عالم ڪہ همہ عالم از اوست
📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ چند گوجه پیدا کردم و چند لیوان برنج که ترکیب آن می شد همان دم پختک های خوشمزه ای که خانم جان درست می کرد. قابلمه‌ای برداشتم و روی گاز رومیزی دو شعله اتاق، دمپختک را بار گذاشتم. روکش بالشت کنج اتاق را عوض کردم و شستم و یک گردگیری ساده که کلی خاک از سر و صورت اتاق و پنجره گرفت. کم کم عطر برنج ایرانی در فضای کوچک اتاق پخش شد. دنبال چیزی گشتم برای درست کردن یک سالاد یا هر چیزی که همراه غذا سرو شود. اما چیزی پیدا نشد. دکتر پور مهر رفته بود و من پاک از یادم رفت که لااقل لیست خرید به او بدهم تا برای روزهای بعد خرید کند. نگاهم در اتاق کوچکم چرخید. تمیز و مرتب شده بود. دیگر کاری نبود برای انجام دادن. سمت حیاط رفتم تا نقشه‌های برای باغچه کوچک بهداری با مهندسی مستانه تاجدار بکشم که صدای مردی از کنار در نیمه باز بهداری شنیده شد : _سلام. مردی با سر و شکلی ساده که مشخص بود از اهالی روستا است : _شما حتماً پرستار جدید هستید.. _بله. _خوش اومدید. _روستای قشنگی دارید... ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ گر از دوست چشمت بر احسان اوست تو در بند خــــویشے نہ در بند دوست
⏳》 📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ _بله... حالا به امید خدا اگر دکتر وقت خالی داشت دخترم را می فرستم که کل روستاها رو بهتون نشون بده. _ممنونم. یک سبد از روی موتورش که کنار در پارک شده بود برداشت. _این رو برای شما آوردم... از محصولات باغ خودمونه. نگاهم به خیار و گوجه ای افتاد که درون سبد بود. با لبخند جلو رفتم. _خیلی ممنون زحمت کشیدید. _سلام به دکتر برسونید. _چشم حتما. دوباره سوار موتور شد و رفت. با همان گوجه و خیار محلی که انگار از غیب رسید، سالاد شیرازی درست کردم و عجب عطری گرفت اتاقک یخ زده کنج حیاط! طولی نکشید که دکتر آمد. یک سینی برداشتم و یک پیاله از سالاد شیرازی کشیدم و یک بشقاب دمپختک. هر دو را درون سینی گذاشتم و به ترکیب نارنجی رنگ دانه های برنج با برش های مکعب مانند و ریز خیار و گوجه خیره شدم. لبخندی بی اراده روی لبم ظاهر شد. سینی غذا را به اتاق دکتر بردم و در زدم. وارد اتاق شدم. از دیدن من با آن سینی غذا، خشکش زد، اما خیلی زود، اخم جدی اش را ضمیمه چهره‌اش کرد. _این کار شما چه معنی داره؟ سینی را روی میزش گذاشتم و گفتم: _معنیش اینه که وقت ناهاره در حالی که نگاهم می کرد و حتی از نگاه کردن به همان سینی غذا هم امتناع می ورزید، ادامه داد : _خانم تاجدار من خودم غذا دارم... لزومی هم نداره دستپخت تون رو به رخم بکشید. شوکه شدم. ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ درد دل ڪن ڪہ نماند بہ دلت، دل تنگے ڪوہ هم در فوران است بہ آن دل سنگے