⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_116
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
_حتماً هم این دستخط ها، دستخطهای همون پرستارهای هست که اینجا زیاد دوام نیاوردن.
نگاهش دیگر آن جدیت قبل را نداشت اما لبخندی هم به لب نمی آورد و من ناچار دفتر را بستم و گفتم :
_حتما دقت می کنم که درست مثل خود شما خوش خط و خوانا اطلاعات را ثبت کنم.
مسیر نگاهش را سمت میزش کج کرد و گفت:
_ من باید برم ماشین جهاد رو پس بدم و ماشین خودم را از تعمیرگاه بردارم...
شما هم که فعلاً کاری ندارید...
میتونید برید برای ناهار و استراحت.
_چشم دکتر.
از جا برخاستم و همراه مهر واکسیناسیون و دفتر، سمت اتاق واکسیناسیون رفتم.
دفتر رو روی میز کنار پنجره گذاشتم و مهر را درون کشوی میز .
از آنجا به سمت اتاق ته حیاط حرکت کردم.
نمی دانم چه چیز آن بهداری آنقدر آرامش بخش بود که مرا جذب خودش کرد.
با آن که می دانستم روزهای سختی را در پیش رو دارم، اما وقتی حرفهای تمام پرستاران و حتی آقای صفایی را پشت سر دکتر پور مهر به یاد می آوردم دلم کمی میلرزید.
شاید هم این تازه شروع ماجرا بود و خیلی زود بود برای قضاوت کردن.
اتاق کوچک ته حیاط را با جاروی دستی کنج اتاق جارو زدم.
درون یخچال سبز رنگ و کوچک اتاق دنبال چیزی گشتم برای درست کردن یک ناهار ساده و فوری.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
بہ جهان خرّم از آنم ڪہ جهان خرّم از اوست
عــاشقم برهمہ عالم ڪہ همہ عالم از اوست
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_117
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
چند گوجه پیدا کردم و چند لیوان برنج که ترکیب آن می شد همان دم پختک های خوشمزه ای که خانم جان درست می کرد.
قابلمهای برداشتم و روی گاز رومیزی دو شعله اتاق، دمپختک را بار گذاشتم.
روکش بالشت کنج اتاق را عوض کردم و شستم و یک گردگیری ساده که کلی خاک از سر و صورت اتاق و پنجره گرفت.
کم کم عطر برنج ایرانی در فضای کوچک اتاق پخش شد.
دنبال چیزی گشتم برای درست کردن یک سالاد یا هر چیزی که همراه غذا سرو شود.
اما چیزی پیدا نشد.
دکتر پور مهر رفته بود و من پاک از یادم رفت که لااقل لیست خرید به او بدهم تا برای روزهای بعد خرید کند.
نگاهم در اتاق کوچکم چرخید.
تمیز و مرتب شده بود.
دیگر کاری نبود برای انجام دادن.
سمت حیاط رفتم تا نقشههای برای باغچه کوچک بهداری با مهندسی مستانه تاجدار بکشم که صدای مردی از کنار در نیمه باز بهداری شنیده شد :
_سلام.
مردی با سر و شکلی ساده که مشخص بود از اهالی روستا است :
_شما حتماً پرستار جدید هستید..
_بله.
_خوش اومدید.
_روستای قشنگی دارید...
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خــــویشے نہ در بند دوست
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_118
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
_بله...
حالا به امید خدا اگر دکتر وقت خالی داشت دخترم را می فرستم که کل روستاها رو بهتون نشون بده.
_ممنونم.
یک سبد از روی موتورش که کنار در پارک شده بود برداشت.
_این رو برای شما آوردم... از محصولات باغ خودمونه.
نگاهم به خیار و گوجه ای افتاد که درون سبد بود. با لبخند جلو رفتم.
_خیلی ممنون زحمت کشیدید.
_سلام به دکتر برسونید.
_چشم حتما.
دوباره سوار موتور شد و رفت.
با همان گوجه و خیار محلی که انگار از غیب رسید، سالاد شیرازی درست کردم و عجب عطری گرفت اتاقک یخ زده کنج حیاط!
طولی نکشید که دکتر آمد.
یک سینی برداشتم و یک پیاله از سالاد شیرازی کشیدم و یک بشقاب دمپختک.
هر دو را درون سینی گذاشتم و به ترکیب نارنجی رنگ دانه های برنج با برش های مکعب مانند و ریز خیار و گوجه خیره شدم.
لبخندی بی اراده روی لبم ظاهر شد.
سینی غذا را به اتاق دکتر بردم و در زدم.
وارد اتاق شدم.
از دیدن من با آن سینی غذا، خشکش زد، اما خیلی زود، اخم جدی اش را ضمیمه چهرهاش کرد.
_این کار شما چه معنی داره؟
سینی را روی میزش گذاشتم و گفتم:
_معنیش اینه که وقت ناهاره
در حالی که نگاهم می کرد و حتی از نگاه کردن به همان سینی غذا هم امتناع می ورزید، ادامه داد :
_خانم تاجدار من خودم غذا دارم...
لزومی هم نداره دستپخت تون رو به رخم بکشید.
شوکه شدم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
درد دل ڪن ڪہ نماند بہ دلت، دل تنگے
ڪوہ هم در فوران است بہ آن دل سنگے
#درگذرزمان🎻
یعنی چه خبر شده؟🧐🤨
تو vip به پارت های فوقالعاده ای رسیدیم😍
_برای عضویت تو کانال vip 😌👇
مبلغ ۳۰ هزار تومن به شماره کارت
💳 _
واریز کنید و عکس از فیش ارسالی رو به آیدی زیر بفرستید:
@F_82_02
برای دریافت شماره کارت و چنل VIP پیام بدید.
من بیسوادم. مثل ۵۰ تا ۶۰ درصد زنان. تازه اگر سواد هم داشتم، احتمالا مثل ۷۵ درصد دختر دیگه هیچوقت به دانشگاه نمیرسیدم.
البته زیاد هم مهم نیست. چون به دردم نمیخوره!
من حق رای ندارم. حقوق من در قانون همردیف مجرمانه. ما در شهرمون پزشک زن نداریم، اینجا فقط ۱۶ درصد پزشک زنان خانم داریم! البته پزشک ایرانی هم نداریم.
چون ایرانیها حتی توان ساخت آفتابه هم ندارن!
چه برسه به تحصیلات عالی!
سواد به کنار، ورزش کردن رو دوست دارم اما، فقط ۹ مربی ورزش زن توی ایران هستن.
و رشتههای ورزشی ما فقط ۷تا ست!
متوسط عمر ما زنها، ۵۷ ساله.
که این ۵۷ سال به ازدواج اجباری و خانهنشینی مثل برق و باد میگذره!
البته اگر سر زا نمیریم.
من دختر دهه پنجاه ام!
اینجا زنها صرفا برای اندام و زیباییشون ارزش دارن!
البته اگر زیباییشون برسه به رده دخترهای شایسته ایرانی روی مجله!
شاه ما اینجا حتی زن خودش رو هم به رسمیت نمیشناسه.
ما اینحا بیارزشیم.
من دانشجوام، امروز ۵۰ درصد دانشجوها مثل من دخترن. و فقط ۱۰ درصد زنان ایران بیسواد هستن. ۲۱ درصد اساتید دانشگاه ایران، زن هستن.
من امروز در مدیریت کشور، در سیاست و در جامعه نقش دارم و صاحب نظرم؛ همون قدری که زنان سال ۱۳۵۸ نیمی از انقلاب رو رقم زدن.
امروز زنان ایران، امید به زندگی ۷۸ساله دارن.
و مرگ و میر زنان سر زایمان کاهش۹۰درصدی داشته.
امروز ۹۸ درصد از پزشکهای زنان، زن هستن.
۴۰درصد پزشکان متخصص زن هستن.
بیشتر از ۱۷۰۰۰ رشته ورزشی و ۳۵۰۰۰ مربی زن در کشور فعال هستن.
من دختر سال ۱۴۰۲ هستم.
ما زنها اینجا میتونیم حرف بزنیم، نظر بدیم، رای بدیم، به سمت هر رشتهای که علاقه داریم بریم، شاغل باشیم و...
از همه مهمتر ما زنها اینجا احساس ارزشمندی و عزت میکنیم.
رهبر ما اینجا زنها رو تعیین کننده شکست و پیروزی کشور میدونه.
ما اینجا ارزشمندیم.
جمهوری اسلامی، تولدت مبارک.
تو به من عزت و هویت دادی.
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
- بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ🌿!'
هدایت شده از بنر های گسترده (دوازده ساعته)
- نجوا تو خودت میدونی عاشقتم نه؟
گریون نگاهش کردم و گفتم: _ندا برگشته!
بهت زده روی مبل نشست و با صدای بمی گفت:
_کِی؟
با جالی بدتر گفتم:
_زن سابقت دیروز تو خونه با پسرت اشکمو درآوردن، یه پسر ۳ ساله که مدام عکستو روی میز میدید و "بابا" از دهنش نمیافتاد...
با چشمای پر خون و خشمگین نگاهم کرد:
_پسر؟
کتش رو برداشت و به سمت در رفت که مبهوت رفتنش روی زمین سر خوردم و...🤭🔥❄️
https://eitaa.com/joinchat/1575747776C6d85e52339👒
اگر سوال این باشد که عجیب ترین پدیده این جهان کدام است؟
جواب من الان این خواهد بود:
تاثیر در گذر زمان بر تجربه ها.
مثلا من قبلا در جواب غم چیست؟
شروع میکردم به فلسفه بافی و چیدن جمله های سخت و ثقیل کنار هم که غم چنین است و چنان، درد است و تاریکی، راه شوق و نور بر آدمی می بنند.
اما حالا این منه در پس تجربه ها نظر دیگری دارد.