eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 -مادر جون منم نمیآم . با گفتن این جمله ی من ، مادر اخمی کرد: -یعنی چی ؟ هومن نگاهش را به لقمه اش دوخت : -من اصلا اونروز دعوتم . با تعجب گفتم : _دعوتی! پس مادر بره عقد و تو هم بری دعوتی ، من تنهام ! بی آنکه نگاهم کند گفت : _تو هم که گفتی یه مهمونی دعوت شدی . خشکم زد: _برم؟ واقعا برم ؟ اینبار نگاهم کرد: _قاطی که نیست گفتی ؟ -نه . -خودم میبرمت و آخرش میآم دنبالت . -وای هومن ...راست میگی واقعا! پلک زد و لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد: _تشکر لازم شدی . از پشت میز برخاستم و سمتش رفتم ،شاید خودش هم حدسش را نمیزد که سرخم کردم و گونه ی صاف و بی ریشش را محکم بوسیدم و غافلگیرش کردم و گفتم : _ممنون. شاید بی خودی ذوق داشتم ولی داشتم . هومن ، مادر را با یه کت و شلوار کرم به عقد سیما و بهنام برد و قرار شد از آنجا همراه خانم جان برای صرف ناهار به رستوران دعوت شده از سمت عمه مهتاب برود. مادر که می گفت " شما دو تا فکر من نباشید ، من شاید با خانم جان چند روزی برم شهرستان تا حال و هوام عوض بشه ." ولی حتما بخاطر من و هومن میگفت . شاید بیشتر میخواست حال و هوای من و هومن را عوض کند . دلش خوش بود واقعا . شرط بندی که عشق بیاورد که عشق نیست . شرط است . یا می شود یا نمی شود. ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 من هم برای مهمانی نگین که از سوی فریبا دعوت شدم و حرفی از این بابت به هومن نزدم تا بهانه دستش ندهم . به آرایشگاه رفتم و فقط موهایم را یک سشوار ساده زدم . برگشتم خانه و در حالیکه تند و تند حاضر میشدم ، یه ماکسی بلند که از قسمت زانو به پایین کلوش میشد ، را پوشیدم. ساده ، مشکی ولی زیبا. بعد لوازم ارایشم رو روی تخت ریختم و مشغول ارایش شدم. زیاد نمیخواستم تو چشم باشم ، فقط یه کرم زدم و یه رژ ، و یه ریمل ، و مداد. حتی سایه هم نزدم. فوری لوازمم رو جمع کردم که در اتاق باز شد. در حالیکه شال بلندم رو توی کیفم جا میدادم گفتم : _دیرم شد. _مطمئنی قاطی نیست ؟ کلافه از این پرسش تکراری ایستادم و نگاهش کردم. اخمی در جوابم به چهره اورد و باز تهدید کرد: _وای به حالت بفهمم دروغ گفتی. _باز شروع کردی تو !... میگم قاطی نیست دیگه. بعد فوری برای عوض کردن بحث گفتم : _خودت مگه نمیخوای بری؟ چرا حاضر نمیشی ؟ _تشریفتون رو ببرید بیرون تا حاضر بشم. و بعد در حالیکه دستش رو در هوا تکان میداد گفت : _چه عطری هم زده. مانتوام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم : _معطلم نکنی. کفش های پاشنه بلندم را پا کردم و منتظرش نشستم. بالاخره بعد از بیست دقیقه امد. کت و شلوار مشکی اش را پوشیده بود که با ان پیراهن سفید جذبش خیلی می امد . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 شالم را سر کردم و دنبالش رفتم. نگاهم به ساعت مچی ام بود : _دیرم شد. _ساعت چند بیام دنبالت ؟ _ بهت زنگ میزنم. زیر لب غر زد : _هی به مادر گفتم یه موبایل برات بگیریم ، دست دست کرد واسه تولدت که پدر فوت کرد و نشد. پشت در خونه ی فریبا رسیدیم که گفت : _ اینجاست ؟! _نه خونه ی دوستمه با اون میرم. از ماشین پیاده شدم و زنگ اف اف را زدم . -بله . -سلام من دوست فریبا هستم . حاضر شده ؟ -سلام . نه عزیزم حاضر نیست یه نیم ساعتی کار داره هنوز. تو دلم فحش بارونش کردم که صدای مادر فریبا را شنیدم : _بیایید بالا ...پدرش شما رو میرسونه . -ممنون. و درحیاط باز شد . برگشتم سمت ماشین و در مقابل نگاه های کنجکاو هومن گفتم: -میگه حاضر نیست تو برو من با فریبا میرم . -کی میخواد برسونتتون ؟ -پدرش . مکثی کرد و سرش را یه لحظه سمت انتهای خیابان چرخاند و گفت : _نسیم شوخی ندارم باهات .... اگه بفهمم... عصبی گفتم : _بفهمی چی ؟ دیوونه ای تو ! میگم قاطی نیست دیگه . -خیلی خوب ، پس زنگ بزن بهم . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علاوه بر بوی گل سوسن و یاسمن...🤣🤚🏻
براندازهای عزیز به نشان حاکم بزرگ احترام بگذازید این ساندیس قدرتش از همه فرخوان‌ها و عنقلاب‌های شما بیشتره 😄
⭕️- نسل جَوون از آخوندا بیزارن! + نسل جَوون: 🔹پدرفتنه
-💚✨ یه همچین روزی این صدای دشمن‌سوز و دوست شاد در کل دنیا پخش شد: _ توجه توجه...این صدای انقلاب ملت ایران است:) -✨💚
شما با بنر رمان «نسیم» عضو کانال شدید✨ موندگار باشید ♥️ لینک پارت اول رمان نسیم👇 https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 خوش آمدید ✨
شما با بنر رمان «الهه بانو» عضو کانال شدید✨ موندگار باشید ♥️ لینک پارت اول رمان الهه بانو 👇 https://eitaa.com/tafrihgaah/52205