┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوشصتویک📜
که گر چه در آخر مغلوب شد و حرف مادر را پذیرفت اما کلی برنامه دستم داد که اونروز چی بپوشم چطور راه برم ،چطور حرف بزنم ،از چی حرف بزنم ،طرف بهنام نرم ...
که چی را نمیدانستم !
اگر بهنام ازدواج کرده بود پس این دستورات چه معنی داشت
اگر دلواپس عشق گذشتهی بهنام به من بود که همه چی با عقد بهنام تمام شده بود
و اگر نگران قلب من بود که با این دستورات مرا بیشتر حریص میکرد!
خلاصه که ماندم در آن آشپزخانه اما چند روزی بود که بخاطر نزدیک شدن تاریخ دعوتی بهنام و سیما ،اخلاقش واقعا غیرقابل تحمل شده بود .
سر اینکه نمیخواستم بلوز و دامنی که او اجبارم میکرد که بپوشم دعوایمان شد و قهر کرد.
واقعا باورم نشد !
هومن قهرکرد!
و من هم به تبع قهر او سکوت کردم تا آنروز ..
روزی که بخاطر اصرار آقای کاملی دوباره سوپ درست کردم .
چون تقاضای مهمانان بالا بود.
خسته تر از همیشه آنروز را به پایان رساندم که وقتی سوار ماشین هومن شدم که مثل همیشه سرخیابان اصلی هتل منتظرم شده بود، با دیدن ادامهی قهرش سکوت را ترجیح دادم.
گوشیام را از کیفم درآوردم و ترجیح دادم سرم را گرم پیامهای گوشیام کنم که با لحن عصبی گفت :
_لوس نشو ،لالم نشو .
_لال نیستم .
_اگه نیستی واسه چی از دیروز حرف نزدی ؟
_خب تو هم حرف نزدی .
_دیشب پشتت رو به من کردی خوابیدی !
متعجب نگاهش کردم .
به آن گره محکم ابروانش که فقط از روی جدیت نبود:
_خب من همیشه به پهلوی راست میخوابم .
_تا من نخوابیدم حق نداری پشتت رو به من کنی .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوشصتودو📜
ابروانم از تعجب بالا رفت که ادامه داد:
_همون بلوز مشکی رو میپوشی که گفتم .
_آخه مگه عزاست ؟!
عصبی فریاد زد :
_همین که گفتم .
زیر لب گفتم :
_همیشه زورگویی .
_چی گفتی ؟
سکوت کردم که فریاد زد:
_با توام ...می گم چی گفتی ؟
سرم را باز خم کردم سمت گوشیام که عصبی گوشی را از میان انگشتانم کشید محکم زد روی داشبورد گفت:
_وقتی دارم باهات حرف میزنم حواست به من باشه .
کلافه نگاهم را به رو به رو دوختم و شانههایم را بالا دادم و زیر لب گفتم :
_خسته ام کردی هومن.
صدایش رابالا برد :
_خسته نباشی ...تو هم خستهام کردی ...
یاد بگیر که به سلیقهی شوهرت تیپ بزنی .
_میشه اینقدر نگی شوهر شوهر.
یکدفعه سرش چرخید سمتم و چنان نگاه تندی به من انداخت که فوری پشیمان شدم و گفتم :
_باشه باشه همون پیراهن مشکی رو میپوشم .
نفس عصبیاش حالا به آسودگی از سینه خارج شد و آرام گرفت و من کلافه از این فرمایشاتش سرم را برگرداندم سمت پنجره.
از من بعید بود.چرا داشتم کوتاه میآمدم ؟
کوتاه که چه عرض کنم ،تماما داشتم دستوراتش را رعایت میکردم ولی انگار هومن آرام شدنی نبود که نبود.
با آنکه شب دعوتی بهنام و سیما همان لباس را پوشیدم که خودش گفته بود
اما نه تنها اخماش باز نشد بلکه اعصابم را بیشتر خرد کرد!
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
•|᪇🌙᪇|•|᪇🌙᪇|•|᪇🌙᪇|•
بچههایی که دوست دارن زودتر رمان "نسیم" رو بخونند میتونند بیان کانال VIP 😍✨
_تو کانال ویایپیفصل دوم رمان استارت خورده
🪻✨ _روزانه پارت داریم🪻✨ _تبادل و تبلیغات نداریم🪻✨ _پارت های سورپرایز و هدیه زیاد داریم🪻✨_قیمت ۵۰ هزار تومن 💸✨ برای خرید به آیدی زیر پیام بدید👇 →@F_82_02
#افطارنامه
افطار بیـست و چهارم
قسمت هجدهم: برای آزادی...
قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ
و بعد از آنکه
انسانها به تبعیت از هوای نفسشان
به جان همدیگر افتادند
و اولین جنایات تاریخ حیات بشر
از قتل هابیل تا طغیان دیگر امتها روی داد
خدا
برای نجات مخلوق عزیزش
کسی را از جنس خودشان فرستاد از مادر به آنان مهربانتر
لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ
عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ
و از نسل آن پیغمبری که
نجات امتش را حتی بر جانش مقدم میدانست
هنوز هم مردی باقی مانده که در اوج غربت
تمام قدرت عالم دست اوست
و تنها او خواهد بود
که ما را از این تاریکی ظلمت نجات خواهد داد
و نور تنها اوست
💠برداشتی آزاد از
سوره مائده آیه ۱۵
سوره توبه آیه ۱۲۸
••
.
پشت این پنجره پرواز است...
و این پنجره بزرگترین سهم ماست از دنیا
دنیا یک پنجرهی باز، یک پرواز، آن بالابالاها به ما بدهکار است، رفیق🤍
#روز_قدس
.
•••
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_217
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
گوشه عکسی از کتابش بیرون زده بود.
عکسی از سه مرد با لباس رزمندگان دوران جنگ!
خم شدم و عکس را برداشتم و در کمال تعجب دیدم که یکی از آن سه نفر دکتر است و همان موقع در اتاق باز شد.
دکتر با قدمهایی بلند سمتم آمد و تا خواستم معذرت خواهی کنم، محکم سرم فریاد کشید:
_ از اتاق من... برو بیرون.
یخ زدن تک تک سلولهای تنم را به خوبی درک کردم.
خم شدم و کتابش را روی میز گذاشتم و عکس را لای برگه های کتاب و به سرعت از اتاق بیرون زدم .
دلم شکسته بود .
شاید نباید از دکتر بد اخلاق روستا، تا این حد انتظار میداشتم.
ولی حتی به سرم هم نزد که در عوض
یک کنایه ی ناچیز، مرا اخراج کند.
تا بعد از ظهر در اتاق واکسیناسیون ماندم و دلم میخواست مریضی بیاید و من همچنان در اتاقم باشم تا او به تنهایی مجبور به انجام دادن کارها شود .
اما انگار مریض ها هم آن روز با من لج کرده بودند و آن روز بهداری خالی تر از همیشه بود.
بعد از ظهر که سرم را با حل کردن جدول روزنامه ای گرم کرده بودم، گلنار در اتاقم محکم و پرشور گشود، آنقدر که ترسیدم.
_سلام... چطوری؟
_قلبم ریخت... چرا اینجوری میای؟
... لااقل در بزن.
خندید :
_در زدن نداره...
چطوری پرستاره فداکار؟
لبخند تلخی زدم و او جلو آمد و لبه ی تخت، مقابل میزم نشست.
_ شنیدم حالا آقاطاهر قراره برای تشکر امشب براتون یه غذای خوشمزه بیاره.
_ غذا؟
_آره واسه نوه اش یه گوسفند تپل زمین زده .
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
دست عشق از دامن دل دور باد
میتوان آیا بہ دل دستور داد؟!
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_218
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
سرم را باز خم کردم روی روزنامهای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم.
_نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟
فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم:
_ آره... راستی تعریف کن ببینم.
دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان میداد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد :
_هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست.
بلند گفتم :
_ کوفت نگیری گلنار...
درست تعریف کن ببینم.
از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند.
_خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما...
مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم :
_ اما چی؟
باز هم خندید و ادامه داد :
_تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند...
یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند.
_خب.
لبخندش را مهار کرد :
_ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد .
فریادی از شوق سر دادم و خندیدم :
_ بقیه اش.
_هیچی دیگه...
رسیدیم اما تو اولین پرسوجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده...
دست خالی باید برمیگشتیم روستا...
اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
آہ در آینہ تنها ڪدرت خواهد ڪرد
آه! دیگر دمت اے دوست مسیحایے نیست