•|᪇🌙᪇|•|᪇🌙᪇|•|᪇🌙᪇|•
بچههایی که دوست دارن زودتر رمان "نسیم" رو بخونند میتونند بیان کانال VIP 😍✨
_تو کانال ویایپیفصل دوم رمان استارت خورده
🪻✨ _روزانه پارت داریم🪻✨ _تبادل و تبلیغات نداریم🪻✨ _پارت های سورپرایز و هدیه زیاد داریم🪻✨_قیمت ۵۰ هزار تومن 💸✨ برای خرید به آیدی زیر پیام بدید👇 →@F_82_02
#افطارنامه
افطار بیـست و چهارم
قسمت هجدهم: برای آزادی...
قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ
و بعد از آنکه
انسانها به تبعیت از هوای نفسشان
به جان همدیگر افتادند
و اولین جنایات تاریخ حیات بشر
از قتل هابیل تا طغیان دیگر امتها روی داد
خدا
برای نجات مخلوق عزیزش
کسی را از جنس خودشان فرستاد از مادر به آنان مهربانتر
لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ
عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ
و از نسل آن پیغمبری که
نجات امتش را حتی بر جانش مقدم میدانست
هنوز هم مردی باقی مانده که در اوج غربت
تمام قدرت عالم دست اوست
و تنها او خواهد بود
که ما را از این تاریکی ظلمت نجات خواهد داد
و نور تنها اوست
💠برداشتی آزاد از
سوره مائده آیه ۱۵
سوره توبه آیه ۱۲۸
••
.
پشت این پنجره پرواز است...
و این پنجره بزرگترین سهم ماست از دنیا
دنیا یک پنجرهی باز، یک پرواز، آن بالابالاها به ما بدهکار است، رفیق🤍
#روز_قدس
.
•••
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_217
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
گوشه عکسی از کتابش بیرون زده بود.
عکسی از سه مرد با لباس رزمندگان دوران جنگ!
خم شدم و عکس را برداشتم و در کمال تعجب دیدم که یکی از آن سه نفر دکتر است و همان موقع در اتاق باز شد.
دکتر با قدمهایی بلند سمتم آمد و تا خواستم معذرت خواهی کنم، محکم سرم فریاد کشید:
_ از اتاق من... برو بیرون.
یخ زدن تک تک سلولهای تنم را به خوبی درک کردم.
خم شدم و کتابش را روی میز گذاشتم و عکس را لای برگه های کتاب و به سرعت از اتاق بیرون زدم .
دلم شکسته بود .
شاید نباید از دکتر بد اخلاق روستا، تا این حد انتظار میداشتم.
ولی حتی به سرم هم نزد که در عوض
یک کنایه ی ناچیز، مرا اخراج کند.
تا بعد از ظهر در اتاق واکسیناسیون ماندم و دلم میخواست مریضی بیاید و من همچنان در اتاقم باشم تا او به تنهایی مجبور به انجام دادن کارها شود .
اما انگار مریض ها هم آن روز با من لج کرده بودند و آن روز بهداری خالی تر از همیشه بود.
بعد از ظهر که سرم را با حل کردن جدول روزنامه ای گرم کرده بودم، گلنار در اتاقم محکم و پرشور گشود، آنقدر که ترسیدم.
_سلام... چطوری؟
_قلبم ریخت... چرا اینجوری میای؟
... لااقل در بزن.
خندید :
_در زدن نداره...
چطوری پرستاره فداکار؟
لبخند تلخی زدم و او جلو آمد و لبه ی تخت، مقابل میزم نشست.
_ شنیدم حالا آقاطاهر قراره برای تشکر امشب براتون یه غذای خوشمزه بیاره.
_ غذا؟
_آره واسه نوه اش یه گوسفند تپل زمین زده .
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
دست عشق از دامن دل دور باد
میتوان آیا بہ دل دستور داد؟!
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_218
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
سرم را باز خم کردم روی روزنامهای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم.
_نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟
فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم:
_ آره... راستی تعریف کن ببینم.
دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان میداد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد :
_هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست.
بلند گفتم :
_ کوفت نگیری گلنار...
درست تعریف کن ببینم.
از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند.
_خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما...
مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم :
_ اما چی؟
باز هم خندید و ادامه داد :
_تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند...
یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند.
_خب.
لبخندش را مهار کرد :
_ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد .
فریادی از شوق سر دادم و خندیدم :
_ بقیه اش.
_هیچی دیگه...
رسیدیم اما تو اولین پرسوجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده...
دست خالی باید برمیگشتیم روستا...
اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
آہ در آینہ تنها ڪدرت خواهد ڪرد
آه! دیگر دمت اے دوست مسیحایے نیست
هدایت شده از ساحل رمان
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
⭕️💯یکی از پر سروصداترین کنسرتهای جهان!💯⭕️
یعنی ممکنه هنوز اینو نشنیده باشی؟!😳
بابا تو دیگه خیلی از دنیا عقبی!!!!
•
•
جوری که مخاطباش تحت تاثیر قرار گرفتن>>>>>>>🥺💔
#منشور
SAHELEROMAN | ساحل رمان
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
• ⭕️💯یکی از پر سروصداترین کنسرتهای جهان!💯⭕️ یعنی ممکنه هنوز اینو نشنیده باشی؟!😳 بابا تو دیگه خیلی
••
#چالش جدید!⚠️
تا صبح اینو برای همهی مخاطبها
و گروههاتون فوروارد کنید؛ شات
بگیرید و ادمین رو خبر کنید. به سه
نفر هدیه فوقالعاده تعلق میگیره!🎁
( اینبار جایزه چیزیه که اگه از دست
بدی قطعا حسرت میخوری! از من ادمین
گفتن!👀🤫)
@sahele_roman
••
برای تو برمیخیزم ای کودکِ فلسطینی
برای تو ای مادر و خواهر فلسطینی
برای ابرازِ حسِ همدردی با شما که مانند هر انسانِ دیگری از عذابی که بر روح و جسمتان وارد میشود، قلبم درد میگیرد...
"برای حفظ انسانیت میایستم"
بہ امیدِ آزادے #قدس
•••
#سحرنامه
💠بیست و پنـجمـین سـحـر
اللّٰهُمَّ
عَظُمَ بَلَائِى وَ أَفْرَطَ بِى سُوءُ حالِى
وَ قَصُرَتْ بِى أَعْمالِى
وَ قَعَدَتْ بِى أَغْلالِى وَ حَبَسَنِى عَنْ نَفْعِى بُعْدُ أَمَلِى
خدایا
بلایمبزرگشده
وزشتےحالمازحدّگذشتهوکردارمبےلیاقتوبیخبرمساخته وزنجیرهایگناهمرازمینگیرکرده
ودوریآرزوهایممرازندانےساخته
و در این آخرین نفسها
که هر کدامشان عطر بهشت میدهد
و در این نوشیدن آخرین جرعههای جام عاشقی
باید از خدا بهترینها را خواست
باید خواست
تا این دل مردهی سرد را
و دیدگان خشکیده و این ذهن زنگار بسته را
به لطفش مطهر و پاک گرداند
و الا سودی از بار عام رمضان نصیبمان نشده
و باید طلب نمود
خلاصی از شر آنچه بلا و ابتلاست
چه ابتلای به نفس و بلاهای زمانه
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ
و بلا پشت بلا
مثل باران شهاب سنگ میبارد از آسمان غبار گرفتهی آخر الزمان
و این دین خداست که
پیکرهاش آماج تیرهای فتنههاست
و اینها جگر گوشههای اسلام هستند که در یمن و غزه و شام تکه تکه میشوند
و این ماییم
که با وجودی پر از غم
و با دلی پر از امید به صبح پیروزی
میآیم
و درد نبودنت را فریاد میکشیم
و تا نیایی هر روز این عالم غزه خواهد بود و هر روزش یعنی جنگ و جهالت و خون...
میآیم
تا درد دل کنیم با تو
تا روزی در #قدس با تو این درد به پایان برسد
💠برداشتی آزاد از
دعای کمیل
دعایفرجامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
#روز_قدس
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج