⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_218
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
سرم را باز خم کردم روی روزنامهای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم.
_نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟
فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم:
_ آره... راستی تعریف کن ببینم.
دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان میداد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد :
_هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست.
بلند گفتم :
_ کوفت نگیری گلنار...
درست تعریف کن ببینم.
از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند.
_خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما...
مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم :
_ اما چی؟
باز هم خندید و ادامه داد :
_تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند...
یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند.
_خب.
لبخندش را مهار کرد :
_ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد .
فریادی از شوق سر دادم و خندیدم :
_ بقیه اش.
_هیچی دیگه...
رسیدیم اما تو اولین پرسوجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده...
دست خالی باید برمیگشتیم روستا...
اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
آہ در آینہ تنها ڪدرت خواهد ڪرد
آه! دیگر دمت اے دوست مسیحایے نیست
هدایت شده از ساحل رمان
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
⭕️💯یکی از پر سروصداترین کنسرتهای جهان!💯⭕️
یعنی ممکنه هنوز اینو نشنیده باشی؟!😳
بابا تو دیگه خیلی از دنیا عقبی!!!!
•
•
جوری که مخاطباش تحت تاثیر قرار گرفتن>>>>>>>🥺💔
#منشور
SAHELEROMAN | ساحل رمان
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
• ⭕️💯یکی از پر سروصداترین کنسرتهای جهان!💯⭕️ یعنی ممکنه هنوز اینو نشنیده باشی؟!😳 بابا تو دیگه خیلی
••
#چالش جدید!⚠️
تا صبح اینو برای همهی مخاطبها
و گروههاتون فوروارد کنید؛ شات
بگیرید و ادمین رو خبر کنید. به سه
نفر هدیه فوقالعاده تعلق میگیره!🎁
( اینبار جایزه چیزیه که اگه از دست
بدی قطعا حسرت میخوری! از من ادمین
گفتن!👀🤫)
@sahele_roman
••
برای تو برمیخیزم ای کودکِ فلسطینی
برای تو ای مادر و خواهر فلسطینی
برای ابرازِ حسِ همدردی با شما که مانند هر انسانِ دیگری از عذابی که بر روح و جسمتان وارد میشود، قلبم درد میگیرد...
"برای حفظ انسانیت میایستم"
بہ امیدِ آزادے #قدس
•••
#سحرنامه
💠بیست و پنـجمـین سـحـر
اللّٰهُمَّ
عَظُمَ بَلَائِى وَ أَفْرَطَ بِى سُوءُ حالِى
وَ قَصُرَتْ بِى أَعْمالِى
وَ قَعَدَتْ بِى أَغْلالِى وَ حَبَسَنِى عَنْ نَفْعِى بُعْدُ أَمَلِى
خدایا
بلایمبزرگشده
وزشتےحالمازحدّگذشتهوکردارمبےلیاقتوبیخبرمساخته وزنجیرهایگناهمرازمینگیرکرده
ودوریآرزوهایممرازندانےساخته
و در این آخرین نفسها
که هر کدامشان عطر بهشت میدهد
و در این نوشیدن آخرین جرعههای جام عاشقی
باید از خدا بهترینها را خواست
باید خواست
تا این دل مردهی سرد را
و دیدگان خشکیده و این ذهن زنگار بسته را
به لطفش مطهر و پاک گرداند
و الا سودی از بار عام رمضان نصیبمان نشده
و باید طلب نمود
خلاصی از شر آنچه بلا و ابتلاست
چه ابتلای به نفس و بلاهای زمانه
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ
و بلا پشت بلا
مثل باران شهاب سنگ میبارد از آسمان غبار گرفتهی آخر الزمان
و این دین خداست که
پیکرهاش آماج تیرهای فتنههاست
و اینها جگر گوشههای اسلام هستند که در یمن و غزه و شام تکه تکه میشوند
و این ماییم
که با وجودی پر از غم
و با دلی پر از امید به صبح پیروزی
میآیم
و درد نبودنت را فریاد میکشیم
و تا نیایی هر روز این عالم غزه خواهد بود و هر روزش یعنی جنگ و جهالت و خون...
میآیم
تا درد دل کنیم با تو
تا روزی در #قدس با تو این درد به پایان برسد
💠برداشتی آزاد از
دعای کمیل
دعایفرجامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
#روز_قدس
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
هدایت شده از گسترده 12 ساعته(؛
.
وقتی هرجایی میری یه روحانی جلوت سبز میشه😁😱🙊
با دیدن دو دختری که به این سمت می اومدن نگاه برداشتم و آهی کشیدم .سرم رو، رو به آسمون کردم
_ خدایا دمت گرم، جدی که نمی گی،منِ سید مرتضی از این دوتا باید کمک بخوام؟
صدای خنده ی یکی از اونها رو شنیدم که با خنده گفت
_ عه حُسنا تا حالا یه آخوند ویلچری ندیده بودم
سر به زیر تقلا میکردم تا چرخ ویلچرمو از لای پل آهنی روی جوب بیرون بکشم.
صدای خنده ی دختر آزار دهنده بود
_ آخی حاج آقا! چرا سرت پایینه ،؟ ترسیدی گرمای نگاهم ذوبت کنه🔥
پشتم ایستاد و سرش رو ....😱🙈
https://eitaa.com/joinchat/495583435C1b9939cbc2
#رمان_راننده_شخصی
به قلم#آلا_ناصحی
لنگه این رمان پیدا نمیشههه😎🙉
رمانی جذاب با قلمی پاک✍🏻🌱
هدایت شده از گسترده 12 ساعته(؛
.
حسنا برای فرار از دست پسر داییش که قرار بود به زور عقدش کنه فرار می کنه و پناه می بره توی یه ماشین ، سر بالا میاره می بینه توی ماشینِ سید مرتضاست .همون روحانی جوون ویلچری که از قضا عاقد حسناست ....😱🤦♀😳
https://eitaa.com/joinchat/495583435C1b9939cbc2
#رمان_راننده_شخصی
به قلم#آلا_ناصحی
لنگه این رمان پیدا نمیشههه😎🙉
نخونی از دستت رفته ،نگی که نگفتم 😋😊
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوشصتوسه📜
_این روسریه چیه پوشیدی ؟
_وا !! روسریه دیگه !
_خیلی تو ذوق میزنه ،عوضش کن .
مادر داشت شیرینیها را روی دیس میچید که گفتم :
_مامان این روسریه تو ذوق می زنه؟
_نه ...قشنگه .
فریاد کشید :
_میگم عوضش کن .
خشکم زد ! نگاهش کردم .
هیچ شوخی با من نداشت که دلخور گفتم :
_هومن داری ....
حرصی سرش را پایین کشید و پرسید :
_عوضش نمیکنی ؟فقط جواب منو بده ؟
مصمم توی صورتش خیره شدم و بعد از مکثی متفکرانه گفتم :
_نه .
_باشه .
خونسرد از جلوی رویم گذشت و من که انتظار هر عکسالعملی را داشتم جز این مورد فقط متعجب نگاهش کردم !
نشست روی مبل و یک پا روی پای دیگر انداخت و با خونسردی گفت :
_نسیم ...یه لیوان چایی برایم بیار.
لیوان چایی ! بعد دستوراتی که اجرا نشد !
سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برایش ریختم و مقابلش رفتم.
تا خم شدم لیوان چای را روی میز بگذارم، دست دراز کرد و لبهی روسریم را گرفت .
یک لحظه فکر کردم الان است که روسری را محکم از سرم بکشه که دیدم با قیچی کوچکی که در دست داشت پایین روسری را قیچی زد و خونسردگفت :
_خوبه حالا بیشتر هم بهت میاد.
_هومن!
_کوفت هومن ...عوضش کن تا جر وا جرش نکردم .
مادر خواست به جای من اعتراض کند که جدی گفت :
_لطفا شما هیچی نگو مادر...
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوشصتوچهار📜
مادر چشم غرهای رفت و همان موقع صدای زنگ برخاست و من ماندم و روسری که یک طرفش با قیچی پاره شده بود و آویز بود!
با دلخوری به چشمان خونسردش نگاه کردم و رفتم سمت اتاقم تا روسریام را عوض کنم و در دل هر چه ناسزا بود را در تنهایی اتاق ،نثارش کنم که یکدفعه فکری به سرم زد .
از کمد لباسهایم یه سارافون با کت روییاش را برداشتم و در حالیکه با بلوز سادهی مشکی تنم مقایسه میکردم زیر لب با شیطنت گفتم
_نمیخواستم ولی در عوض روسریای که پارهاش کرد ،لازمه.
چه تیپی زدم !
در اتاق رو که باز کردم صدای مهمانها را شنیدم ، مادر داشت پذیرائی میکرد که با آن دمپایی پاشنه طبی مشکی که رویش یک گل رز با ساتن مشکی داشت ، از پلهها پایین رفتم.
تنها کسی که مرا ندید هومن بود که پشت به پلهها نشسته بود.
جلو رفتم و احوالپرسی کردم عمه مهتاب نگاهی به سرتا پایم کرد و درحالیکه دست چپش را با آن انگشتر بزرگ طرح دایره که به نظر من شبیه سینی مسی خانم جان بود، کنار چانهاش میگرفت گفت :
_بهبه سلام نسیم خانم ...چه عجب !
ما شمارو دیدیم ...عقد بهنام نیومدی چرا ؟
لبخندی زدم و خونسردی را به زور حس غالب قلبم کردم :
_مهمونی دعوت بودم .
_مهمونی !
گفتم ...الان حتما با بلوز مشکی میبینمت .
با تعجب از این حدسش گفتم :
_چطور؟!
پوزخندی زد و اشاره کرد سرم را جلو ببرم!
سرم را جلو کشیدم که در گوشم گفت :
_عزادار عقد بهنام و سیمایی دیگه .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕