eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
⏳》 📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ سرم را باز خم کردم روی روزنامه‌ای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم. _نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟ فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم: _ آره... راستی تعریف کن ببینم. دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان می‌داد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد : _هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست. بلند گفتم : _ کوفت نگیری گلنار... درست تعریف کن ببینم. از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند. _خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما... مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم : _ اما چی؟ باز هم خندید و ادامه داد : _تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند... یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند. _خب. لبخندش را مهار کرد : _ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد . فریادی از شوق سر دادم و خندیدم : _ بقیه اش. _هیچی دیگه... رسیدیم اما تو اولین پرس‌وجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده... دست خالی باید برمی‌گشتیم روستا... اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد. ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ آہ در آینہ تنها ڪدرت خواهد ڪرد آه! دیگر دمت اے دوست مسیحایے نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ساحل رمان
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• ⭕️💯یکی از پر سروصداترین کنسرت‌های جهان!💯⭕️ یعنی ممکنه هنوز اینو نشنیده باشی؟!😳 بابا تو دیگه خیلی از دنیا عقبی!!!! • • جوری که مخاطباش تحت تاثیر قرار گرفتن>>>>>>>🥺💔 SAHELEROMAN | ساحل رمان
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
• ⭕️💯یکی از پر سروصداترین کنسرت‌های جهان!💯⭕️ یعنی ممکنه هنوز اینو نشنیده باشی؟!😳 بابا تو دیگه خیلی
•• جدید!⚠️ تا صبح اینو برای همه‌ی مخاطب‌ها و گروه‌هاتون فوروارد کنید؛ شات بگیرید و ادمین رو خبر کنید. به سه نفر هدیه فوق‌العاده تعلق می‌گیره!🎁 ( این‌بار جایزه چیزیه که اگه از دست بدی قطعا حسرت می‌خوری! از من ادمین گفتن!👀🤫) @sahele_roman
•• برای تو برمی‌خیزم ای کودکِ فلسطینی برای تو ای مادر و خواهر فلسطینی برای ابرازِ حسِ همدردی با شما که مانند هر انسانِ دیگری از عذابی که بر روح و جسمتان وارد می‌شود، قلبم درد می‌گیرد... "برای حفظ انسانیت می‌ایستم" بہ امیدِ آزادے •••
💠بیست و پنـجمـین سـحـر اللّٰهُمَّ عَظُمَ بَلَائِى وَ أَفْرَطَ بِى سُوءُ حالِى وَ قَصُرَتْ بِى أَعْمالِى وَ قَعَدَتْ بِى أَغْلالِى وَ حَبَسَنِى عَنْ نَفْعِى بُعْدُ أَمَلِى خدایا بلایم‌بزرگ‌شده‌ وزشتےحالم‌ازحدّگذشته‌وکردارم‌بےلیاقت‌وبی‌خبرم‌ساخته‌ وزنجیرهای‌گناه‌مرازمین‌گیرکرده‌ ودوری‌آرزوهایم‌مرازندانےساخته و در این آخرین نفس‌ها که هر کدامشان عطر بهشت می‌دهد و در این نوشیدن آخرین جرعه‌های جام عاشقی باید از خدا بهترین‌ها را خواست باید خواست تا این دل مرده‌ی سرد را و دیدگان خشکیده و این ذهن زنگار بسته را به لطفش مطهر و پاک گرداند و الا سودی از بار عام رمضان نصیبمان نشده و باید طلب نمود خلاصی از شر آنچه بلا و ابتلاست چه ابتلای به نفس و بلاهای زمانه اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ و بلا پشت بلا مثل باران شهاب سنگ میبارد از آسمان غبار گرفته‌ی آخر الزمان و این دین خداست که پیکره‌اش آماج تیرهای فتنه‌هاست و اینها جگر گوشه‌های اسلام هستند که در یمن و غزه و شام تکه تکه می‌شوند و این ماییم که با وجودی پر از غم و با دلی پر از امید به صبح پیروزی می‌آیم و درد نبودنت را فریاد می‌کشیم و تا نیایی هر روز این عالم غزه خواهد بود و هر روزش یعنی جنگ و جهالت و خون... می‌آیم تا درد دل کنیم با تو تا روزی در با تو این درد به پایان برسد 💠برداشتی آزاد از دعای کمیل دعای‌فرج‌امام‌زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)
هدایت شده از گسترده 12 ساعته(؛
.‌‌ وقتی هرجایی میری یه روحانی جلوت سبز میشه😁😱🙊 با دیدن دو دختری که به این سمت می اومدن نگاه برداشتم و آهی کشیدم .سرم رو، رو به آسمون کردم _ خدایا دمت گرم، جدی که نمی گی،منِ سید مرتضی از این دوتا باید کمک بخوام؟ صدای خنده ی یکی از اونها رو شنیدم که با خنده گفت _ عه حُسنا تا حالا یه آخوند ویلچری ندیده بودم سر به زیر تقلا میکردم تا چرخ ویلچرمو از لای پل آهنی روی جوب بیرون بکشم. صدای خنده ی دختر آزار دهنده بود _ آخی حاج آقا! چرا سرت پایینه ،؟ ترسیدی گرمای نگاهم ذوبت کنه🔥 پشتم ایستاد و سرش رو ....😱🙈 https://eitaa.com/joinchat/495583435C1b9939cbc2 به قلم لنگه این رمان پیدا نمی‌شههه😎🙉 رمانی‌ جذاب با قلمی پاک✍🏻🌱
هدایت شده از گسترده 12 ساعته(؛
.‌ حسنا برای فرار از دست پسر داییش که قرار بود به زور عقدش کنه فرار می کنه و پناه می بره توی یه ماشین ، سر بالا میاره می بینه توی ماشینِ سید مرتضاست .همون روحانی جوون ویلچری که از قضا عاقد حسناست ....😱🤦‍♀😳 https://eitaa.com/joinchat/495583435C1b9939cbc2 به قلم لنگه این رمان پیدا نمی‌شههه😎🙉 نخونی از دستت رفته ،نگی که نگفتم 😋😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 _این روسریه چیه پوشیدی ؟ _وا !! روسریه دیگه ! _خیلی تو ذوق می‌زنه ،عوضش کن . مادر داشت شیرینیها را روی دیس می‌چید که گفتم : _مامان این روسریه تو ذوق می زنه؟ _نه ...قشنگه . فریاد کشید : _می‌گم عوضش کن . خشکم زد ! نگاهش کردم . هیچ شوخی با من نداشت که دلخور گفتم : _هومن داری .... حرصی سرش را پایین کشید و پرسید : _عوضش نمی‌کنی ؟فقط جواب منو بده ؟ مصمم توی صورتش خیره شدم و بعد از مکثی متفکرانه گفتم : _نه . _باشه . خونسرد از جلوی رویم گذشت و من که انتظار هر عکس‌العملی را داشتم جز این مورد فقط متعجب نگاهش کردم ! نشست روی مبل و یک پا روی پای دیگر انداخت و با خونسردی گفت : _نسیم ...یه لیوان چایی برایم بیار. لیوان چایی ! بعد دستوراتی که اجرا نشد ! سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برایش ریختم و مقابلش رفتم. تا خم شدم لیوان چای را روی میز بگذارم، دست دراز کرد و لبه‌ی روسریم را گرفت . یک لحظه فکر کردم الان است که روسری را محکم از سرم بکشه که دیدم با قیچی کوچکی که در دست داشت پایین روسری را قیچی زد و خونسردگفت : _خوبه حالا بیشتر هم بهت میاد. _هومن! _کوفت هومن ...عوضش کن تا جر وا جرش نکردم . مادر خواست به جای من اعتراض کند که جدی گفت : _لطفا شما هیچی نگو مادر... ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 مادر چشم غره‌ای رفت و همان موقع صدای زنگ برخاست و من ماندم و روسری که یک طرفش با قیچی پاره شده بود و آویز بود! با دلخوری به چشمان خونسردش نگاه کردم و رفتم سمت اتاقم تا روسری‌ام را عوض کنم و در دل هر چه ناسزا بود را در تنهایی اتاق ،نثارش کنم که یکدفعه فکری به سرم زد . از کمد لباس‌هایم یه سارافون با کت رویی‌اش را برداشتم و در حالیکه با بلوز ساده‌ی مشکی تنم مقایسه می‌کردم زیر لب با شیطنت گفتم _نمی‌خواستم ولی در عوض روسری‌ای که پاره‌اش کرد ،لازمه. چه تیپی زدم ! در اتاق ‌رو که باز کردم صدای مهمان‌ها را شنیدم ، مادر داشت پذیرائی می‌کرد که با آن دمپایی پاشنه طبی مشکی که رویش یک گل رز با ساتن مشکی داشت ، از پله‌ها پایین رفتم. تنها کسی که مرا ندید هومن بود که پشت به پله‌ها نشسته بود. جلو رفتم و احوالپرسی کردم عمه مهتاب نگاهی به سرتا پایم کرد و درحالیکه دست چپش را با آن انگشتر بزرگ طرح دایره که به نظر من شبیه سینی مسی خانم جان بود، کنار چانه‌اش می‌گرفت گفت : _به‌به سلام نسیم خانم ...چه عجب ! ما شمارو دیدیم ...عقد بهنام نیومدی چرا ؟ لبخندی زدم و خونسردی را به زور حس غالب قلبم کردم : _مهمونی دعوت بودم . _مهمونی ! گفتم ...الان حتما با بلوز مشکی می‌بینمت . با تعجب از این حدسش گفتم : _چطور؟! پوزخندی زد و اشاره کرد سرم را جلو ببرم! سرم را جلو کشیدم که در گوشم گفت : _عزادار عقد بهنام و سیمایی دیگه . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا