eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گسترده 12 ساعته(؛
.‌ حسنا برای فرار از دست پسر داییش که قرار بود به زور عقدش کنه فرار می کنه و پناه می بره توی یه ماشین ، سر بالا میاره می بینه توی ماشینِ سید مرتضاست .همون روحانی جوون ویلچری که از قضا عاقد حسناست ....😱🤦‍♀😳 https://eitaa.com/joinchat/495583435C1b9939cbc2 به قلم لنگه این رمان پیدا نمی‌شههه😎🙉 نخونی از دستت رفته ،نگی که نگفتم 😋😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 _این روسریه چیه پوشیدی ؟ _وا !! روسریه دیگه ! _خیلی تو ذوق می‌زنه ،عوضش کن . مادر داشت شیرینیها را روی دیس می‌چید که گفتم : _مامان این روسریه تو ذوق می زنه؟ _نه ...قشنگه . فریاد کشید : _می‌گم عوضش کن . خشکم زد ! نگاهش کردم . هیچ شوخی با من نداشت که دلخور گفتم : _هومن داری .... حرصی سرش را پایین کشید و پرسید : _عوضش نمی‌کنی ؟فقط جواب منو بده ؟ مصمم توی صورتش خیره شدم و بعد از مکثی متفکرانه گفتم : _نه . _باشه . خونسرد از جلوی رویم گذشت و من که انتظار هر عکس‌العملی را داشتم جز این مورد فقط متعجب نگاهش کردم ! نشست روی مبل و یک پا روی پای دیگر انداخت و با خونسردی گفت : _نسیم ...یه لیوان چایی برایم بیار. لیوان چایی ! بعد دستوراتی که اجرا نشد ! سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برایش ریختم و مقابلش رفتم. تا خم شدم لیوان چای را روی میز بگذارم، دست دراز کرد و لبه‌ی روسریم را گرفت . یک لحظه فکر کردم الان است که روسری را محکم از سرم بکشه که دیدم با قیچی کوچکی که در دست داشت پایین روسری را قیچی زد و خونسردگفت : _خوبه حالا بیشتر هم بهت میاد. _هومن! _کوفت هومن ...عوضش کن تا جر وا جرش نکردم . مادر خواست به جای من اعتراض کند که جدی گفت : _لطفا شما هیچی نگو مادر... ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 مادر چشم غره‌ای رفت و همان موقع صدای زنگ برخاست و من ماندم و روسری که یک طرفش با قیچی پاره شده بود و آویز بود! با دلخوری به چشمان خونسردش نگاه کردم و رفتم سمت اتاقم تا روسری‌ام را عوض کنم و در دل هر چه ناسزا بود را در تنهایی اتاق ،نثارش کنم که یکدفعه فکری به سرم زد . از کمد لباس‌هایم یه سارافون با کت رویی‌اش را برداشتم و در حالیکه با بلوز ساده‌ی مشکی تنم مقایسه می‌کردم زیر لب با شیطنت گفتم _نمی‌خواستم ولی در عوض روسری‌ای که پاره‌اش کرد ،لازمه. چه تیپی زدم ! در اتاق ‌رو که باز کردم صدای مهمان‌ها را شنیدم ، مادر داشت پذیرائی می‌کرد که با آن دمپایی پاشنه طبی مشکی که رویش یک گل رز با ساتن مشکی داشت ، از پله‌ها پایین رفتم. تنها کسی که مرا ندید هومن بود که پشت به پله‌ها نشسته بود. جلو رفتم و احوالپرسی کردم عمه مهتاب نگاهی به سرتا پایم کرد و درحالیکه دست چپش را با آن انگشتر بزرگ طرح دایره که به نظر من شبیه سینی مسی خانم جان بود، کنار چانه‌اش می‌گرفت گفت : _به‌به سلام نسیم خانم ...چه عجب ! ما شمارو دیدیم ...عقد بهنام نیومدی چرا ؟ لبخندی زدم و خونسردی را به زور حس غالب قلبم کردم : _مهمونی دعوت بودم . _مهمونی ! گفتم ...الان حتما با بلوز مشکی می‌بینمت . با تعجب از این حدسش گفتم : _چطور؟! پوزخندی زد و اشاره کرد سرم را جلو ببرم! سرم را جلو کشیدم که در گوشم گفت : _عزادار عقد بهنام و سیمایی دیگه . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ نسیم حامله‌ست و از هومن پنهون کرده و حالا اینطوری سره کلاس حالش بد شده🤭 تو vip به پارت های فوق‌العاده ای رسیدیم😍 فصل اول رمان تو VIP به پایان رسیده و فصل دوم به اواسطش رسیده😍 _برای عضویت تو کانال vip 😌👇 مبلغ ۵۰ هزار تومن به شماره کارت 💳 _____ واریز کنید و عکس از فیش ارسالی رو به آیدی زیر بفرستید: @F_82_02 برای دریافت شماره کارت و چنل VIP پیام بدید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳》 📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ فوری پرسیدم : _چی گفت؟ _گفت فکر نمی کرده که من همچین دختر زرنگی باشم و حتی از تیراندازی من هم خوشش آمده بود. سرش را بلند کرد و با خنده ادامه داد : _ دیشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود مستانه! نفس بلندی کشیدم و خوشحال بودم که دید آقا پیمان نسبت به گلنار تغییر کرده بود. لحظه‌ای سرم را سمت پنجره چرخاندم و آهی کشیدم . من باید کوله بار خاطراتم را می‌بستم و از آن روستا می‌رفتم و سخت بود دل کندن از آن روستا. از گلنار، از بی بی، از مهربانی های پدرانه ی مش کاظم، از شوخی های آقا پیمان. حتی از بهانه های بی بهانه ی دکتر! سکوت من باعث شد تا گلنار شک کند. _ چیزی شده مستانه؟ سرم همچنان سمت پنجره بود و نگاهم روی همان تک شاخه ی پیچکی که درون شیشه آبی، کنار پنجره ریشه کرده بود . _مستانه با توام . _من دارم از این روستا میرم . _چی؟ _همین که شنیدی . فوری از روی تخت پایین پرید و سمتم آمد : _یعنی چی دارم میرم؟... پس از اهالی روستا چی میشه؟... تو نمیتونی بری . _چرا نمیتونم!؟ _آخه چرا؟ دلم نیامد که بگویم دکتر از من خواسته. فقط سکوت کردم و گلنار با حرص و عصبانیت آمیخته به هم، سرم فریاد زد. از من دلیل خواست. حتی ناسزا هم گفت اما من لحظه‌ای سکوتم را نشکستم و در آخر گلنار بود که قهر کرد و رفت . آهی کشیدم به وسعت همه ی خاطرات تلخ و شیرین آن چند ماه. ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ نبضِ مرا بگیر و ببر نامِ خویش را تا خون بدل بہ بادہ شود در رگانِ من
⏳》 📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ طولی نکشید که تاریکی دم غروب اتاقک واکسیناسیون را هم گرفت. خواستم از اتاق بیرون بروم که صدای آقا پیمان را از پشت در اتاق شنیدم. _کجایی دکتر؟ صدای دکتر هم مثل دوست خودش بود. _چه خبرته؟ ... چرا داد میزنی؟ _بیا ببین آقا طاهر واست چی فرستاده! _این چی هست؟ _گوشت قربونی... واسه نوه اش گوسفند کشته... تازه شما را هم دعوت کرده خونه اش... خانوم پرستار کجاست؟... قراره حسابی ازش تشکر کنند. _نمیدونم . پشت در اتاق ماندم و گوش سپردم به صحبت آن دو . _نمیدونی یعنی چی؟!... توی اتاقش هم که نبود... برق اتاقش خاموش بود! _شاید رفته باشه . _کجا رفته باشه؟! _چه میدونم... خونه مش کاظم... شاید هم اصلاً رفته باشه شهر . صدای بلند آقا پیمان در بهداری طنین انداخت : _ این مسخره بازیا چیه؟!.... چی بهش گفتی؟.... یعنی چی که رفته باشه شهر! _دیوونه ای تو!... به من چه... من چیزی نگفتم . _مگه میشه تو چیزی نگفته باشی!... از بس اخلاقت گند دماغه، این دختر رو هم پروندی . _درست صحبت کن پیمان... پروندی یعنی چی؟ _غیر از اینه مگه؟... مگه تو نبودی که گفتی دختر خوبیه، مگه نگفتی دختر مهربونیه... گفتی تا حالا مثل اون، پرستاری توی روستا نبوده . _خوب که چی؟... همه این ها رو من گفتم. ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ با عشق تو می‌بازم شطرنج وفا، لیڪن از بخت بدم، باری، جز مات نمی‌افتد
🎻 حامد و مستانه 😍 تو vip به پارت های فوق‌العاده ای رسیدیم😍 _برای عضویت تو کانال vip 😌👇 مبلغ ۵۰ هزار تومن به شماره کارت 💳 ____ واریز کنید و عکس از فیش ارسالی رو به آیدی زیر بفرستید: @F_82_02 برای دریافت شماره کارت و چنل VIP پیام بدید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا