هدایت شده از گسترده 12 ساعته(؛
.
حسنا برای فرار از دست پسر داییش که قرار بود به زور عقدش کنه فرار می کنه و پناه می بره توی یه ماشین ، سر بالا میاره می بینه توی ماشینِ سید مرتضاست .همون روحانی جوون ویلچری که از قضا عاقد حسناست ....😱🤦♀😳
https://eitaa.com/joinchat/495583435C1b9939cbc2
#رمان_راننده_شخصی
به قلم#آلا_ناصحی
لنگه این رمان پیدا نمیشههه😎🙉
نخونی از دستت رفته ،نگی که نگفتم 😋😊
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوشصتوسه📜
_این روسریه چیه پوشیدی ؟
_وا !! روسریه دیگه !
_خیلی تو ذوق میزنه ،عوضش کن .
مادر داشت شیرینیها را روی دیس میچید که گفتم :
_مامان این روسریه تو ذوق می زنه؟
_نه ...قشنگه .
فریاد کشید :
_میگم عوضش کن .
خشکم زد ! نگاهش کردم .
هیچ شوخی با من نداشت که دلخور گفتم :
_هومن داری ....
حرصی سرش را پایین کشید و پرسید :
_عوضش نمیکنی ؟فقط جواب منو بده ؟
مصمم توی صورتش خیره شدم و بعد از مکثی متفکرانه گفتم :
_نه .
_باشه .
خونسرد از جلوی رویم گذشت و من که انتظار هر عکسالعملی را داشتم جز این مورد فقط متعجب نگاهش کردم !
نشست روی مبل و یک پا روی پای دیگر انداخت و با خونسردی گفت :
_نسیم ...یه لیوان چایی برایم بیار.
لیوان چایی ! بعد دستوراتی که اجرا نشد !
سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برایش ریختم و مقابلش رفتم.
تا خم شدم لیوان چای را روی میز بگذارم، دست دراز کرد و لبهی روسریم را گرفت .
یک لحظه فکر کردم الان است که روسری را محکم از سرم بکشه که دیدم با قیچی کوچکی که در دست داشت پایین روسری را قیچی زد و خونسردگفت :
_خوبه حالا بیشتر هم بهت میاد.
_هومن!
_کوفت هومن ...عوضش کن تا جر وا جرش نکردم .
مادر خواست به جای من اعتراض کند که جدی گفت :
_لطفا شما هیچی نگو مادر...
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوشصتوچهار📜
مادر چشم غرهای رفت و همان موقع صدای زنگ برخاست و من ماندم و روسری که یک طرفش با قیچی پاره شده بود و آویز بود!
با دلخوری به چشمان خونسردش نگاه کردم و رفتم سمت اتاقم تا روسریام را عوض کنم و در دل هر چه ناسزا بود را در تنهایی اتاق ،نثارش کنم که یکدفعه فکری به سرم زد .
از کمد لباسهایم یه سارافون با کت روییاش را برداشتم و در حالیکه با بلوز سادهی مشکی تنم مقایسه میکردم زیر لب با شیطنت گفتم
_نمیخواستم ولی در عوض روسریای که پارهاش کرد ،لازمه.
چه تیپی زدم !
در اتاق رو که باز کردم صدای مهمانها را شنیدم ، مادر داشت پذیرائی میکرد که با آن دمپایی پاشنه طبی مشکی که رویش یک گل رز با ساتن مشکی داشت ، از پلهها پایین رفتم.
تنها کسی که مرا ندید هومن بود که پشت به پلهها نشسته بود.
جلو رفتم و احوالپرسی کردم عمه مهتاب نگاهی به سرتا پایم کرد و درحالیکه دست چپش را با آن انگشتر بزرگ طرح دایره که به نظر من شبیه سینی مسی خانم جان بود، کنار چانهاش میگرفت گفت :
_بهبه سلام نسیم خانم ...چه عجب !
ما شمارو دیدیم ...عقد بهنام نیومدی چرا ؟
لبخندی زدم و خونسردی را به زور حس غالب قلبم کردم :
_مهمونی دعوت بودم .
_مهمونی !
گفتم ...الان حتما با بلوز مشکی میبینمت .
با تعجب از این حدسش گفتم :
_چطور؟!
پوزخندی زد و اشاره کرد سرم را جلو ببرم!
سرم را جلو کشیدم که در گوشم گفت :
_عزادار عقد بهنام و سیمایی دیگه .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
#نســــــــیم♥️
نسیم حاملهست و از هومن پنهون کرده و حالا اینطوری سره کلاس حالش بد شده🤭
تو vip به پارت های فوقالعاده ای رسیدیم😍
فصل اول رمان تو VIP به پایان رسیده و فصل دوم به اواسطش رسیده😍
_برای عضویت تو کانال vip 😌👇
مبلغ ۵۰ هزار تومن به شماره کارت
💳 _____
واریز کنید و عکس از فیش ارسالی رو به آیدی زیر بفرستید:
@F_82_02
برای دریافت شماره کارت و چنل VIP پیام بدید.
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_219
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
فوری پرسیدم :
_چی گفت؟
_گفت فکر نمی کرده که من همچین دختر زرنگی باشم و حتی از تیراندازی من هم خوشش آمده بود.
سرش را بلند کرد و با خنده ادامه داد :
_ دیشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود مستانه!
نفس بلندی کشیدم و خوشحال بودم که دید آقا پیمان نسبت به گلنار تغییر کرده بود.
لحظهای سرم را سمت پنجره چرخاندم و آهی کشیدم .
من باید کوله بار خاطراتم را میبستم و از آن روستا میرفتم و سخت بود دل کندن از آن روستا.
از گلنار، از بی بی، از مهربانی های پدرانه ی مش کاظم، از شوخی های آقا پیمان.
حتی از بهانه های بی بهانه ی دکتر!
سکوت من باعث شد تا گلنار شک کند.
_ چیزی شده مستانه؟
سرم همچنان سمت پنجره بود و نگاهم روی همان تک شاخه ی پیچکی که درون شیشه آبی، کنار پنجره ریشه کرده بود .
_مستانه با توام .
_من دارم از این روستا میرم .
_چی؟
_همین که شنیدی .
فوری از روی تخت پایین پرید و سمتم آمد :
_یعنی چی دارم میرم؟...
پس از اهالی روستا چی میشه؟...
تو نمیتونی بری .
_چرا نمیتونم!؟
_آخه چرا؟
دلم نیامد که بگویم دکتر از من خواسته.
فقط سکوت کردم و گلنار با حرص و عصبانیت آمیخته به هم، سرم فریاد زد.
از من دلیل خواست.
حتی ناسزا هم گفت اما من لحظهای سکوتم را نشکستم و در آخر گلنار بود که قهر کرد و رفت .
آهی کشیدم به وسعت همه ی خاطرات تلخ و شیرین آن چند ماه.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
نبضِ مرا بگیر و ببر نامِ خویش را
تا خون بدل بہ بادہ شود در رگانِ من
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_220
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
طولی نکشید که تاریکی دم غروب اتاقک واکسیناسیون را هم گرفت.
خواستم از اتاق بیرون بروم که صدای آقا پیمان را از پشت در اتاق شنیدم.
_کجایی دکتر؟
صدای دکتر هم مثل دوست خودش بود.
_چه خبرته؟ ... چرا داد میزنی؟
_بیا ببین آقا طاهر واست چی فرستاده!
_این چی هست؟
_گوشت قربونی...
واسه نوه اش گوسفند کشته...
تازه شما را هم دعوت کرده خونه اش...
خانوم پرستار کجاست؟...
قراره حسابی ازش تشکر کنند.
_نمیدونم .
پشت در اتاق ماندم و گوش سپردم به صحبت آن دو .
_نمیدونی یعنی چی؟!...
توی اتاقش هم که نبود... برق اتاقش خاموش بود!
_شاید رفته باشه .
_کجا رفته باشه؟!
_چه میدونم... خونه مش کاظم...
شاید هم اصلاً رفته باشه شهر .
صدای بلند آقا پیمان در بهداری طنین انداخت
:
_ این مسخره بازیا چیه؟!....
چی بهش گفتی؟....
یعنی چی که رفته باشه شهر!
_دیوونه ای تو!... به من چه...
من چیزی نگفتم .
_مگه میشه تو چیزی نگفته باشی!...
از بس اخلاقت گند دماغه، این دختر رو هم پروندی .
_درست صحبت کن پیمان... پروندی یعنی چی؟
_غیر از اینه مگه؟...
مگه تو نبودی که گفتی دختر خوبیه، مگه نگفتی دختر مهربونیه...
گفتی تا حالا مثل اون، پرستاری توی روستا نبوده .
_خوب که چی؟... همه این ها رو من گفتم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
با عشق تو میبازم شطرنج وفا، لیڪن
از بخت بدم، باری، جز مات نمیافتد
#درگذرزمان🎻
حامد و مستانه 😍
تو vip به پارت های فوقالعاده ای رسیدیم😍
_برای عضویت تو کانال vip 😌👇
مبلغ ۵۰ هزار تومن به شماره کارت
💳 ____
واریز کنید و عکس از فیش ارسالی رو به آیدی زیر بفرستید:
@F_82_02
برای دریافت شماره کارت و چنل VIP پیام بدید.