eitaa logo
آینِه‌ْدان| طاهره سادات ملکی
336 دنبال‌کننده
58 عکس
36 ویدیو
0 فایل
به یک نگاه تو تطهیر می شود دل من... تنها دارایی‌ام کلمه‌هایی‌ست که امید دارم روزی که دیگر نیستم، آبرویم باشند... طنز شعر انگیزشی یادداشت من اینجام👇 @TSadatmaleki
مشاهده در ایتا
دانلود
با اشک بدوز مشک آبی ای چرخ! یا بالش گهواره خوابی ای چرخ! این تعزیه مقصدش به سوی شام است ای کاش که چادر حجابی ای چرخ ... @tahere_sadat_maleki
بسم الله مادربزرگ مهمان چندین ساله ی خانه ی بابا سیدم بود. هفت هشت ساله بودم که یک روز کاسه های گل سرخی و شمعدان های لاله عباسی اش را روزنامه پیچ کرد و ریخت تهِ صندوق عقب پیکان نارنجی آقای شعبانی و با آقا بزرگ از اصفهان آمد قم. بعد با دست و دلبازی اسباب و اثاثیه اش را نذر خانه بچه هایش کرد. یانه سنگی اش خانه ی یکی رفت و چرخ خیاطی اش خانه ی دیگری. از وقتی به خانه ما آمد موهایم همیشه بافه بافه بود. ناخن هایم حنا داشت و هیچ وقت نمی شد که عروسکم بی لباس بماند. این آخری ها گوش های مادربزرگ درست نمی شنید. هر وقت میخواستیم حرفی را بزنیم می رفتیم مقابل صورتش و کلمات را بلند ادا می کردیم. گاهی وقت ها بعد از پنج دقیقه صحبت طولانی می گذاشت خوب حرفمان تمام شود، آنوقت دست های حنایی رنگ را می گذاشت روی روسری گل گلی اش و از روی روسری لاله ی گوش را کمی خم می کرد و می گفت: «بله؟» بعد باید دوباره همان پنج دقیقه صحبت را با ولوم بالاتر ادا می کردیم. تَهش مطمئن بودیم که لب خوانی کرده و چه بسا بلند حرف زدنمان راه به جایی نبرده. محرم و صفر که می شد بابا سید خانه اش را سیاه پوش می کرد و روضه می گرفت. همین که روضه خوان می نشست روی صندلی و شروع می کرد به حرف زدن، مادربزرگ چادر را پیش می کشید و قبل از اینکه کامل بکشد روی سرش رو به من می پرسید: «ننه روضه ی کیه؟» می گفتم: «روضه ی علی اصغره» یا «روضه ی حضرت اباالفضله مادرجون»، بعد چادرش را بر سر گریه می کشید و بلندتر از همه هق هق می کرد. مطمئن بودم که صدای روضه خوان را نمی شنود، مطمئن بودم که لب خوانی نمی کند اما تکان شانه هایش را می دیدم. روضه خوان هنوز اوج نگرفته بود اما گریه های مادربزرگ از همان ابتدا اوج داشت. چند روز پیش جایی خواندم که پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده اند : «إِنَّ لِقَتْلِ‏ الْحُسَیْنِ حَرَارَةً فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَا تَبْرُدُ أَبَداً»؛ شهادت امام حسین(ع) داغی بر دل‌های مؤمنان گذاشته که هیچ‌گاه خنک نخواهد شد.» یاد مادربزرگ افتادم که روضه ی امام حسین توی قلبش بود و نیازی به فراز و فرود روضه خوان نداشت. راستش این روزها وقتی اندازه ی ذره ای چشمانم برای مصیبت امام حسین علیه السلام تر می شود یاد مادربزرگ ها و پدربزرگ هایم می افتم و به جانشان دعا می کنم که جوانه ی این حرارت را در دل بابا سید و مامان کاشتند و آن ها هم ما را بی نصیب نگذاشتند... الحمدالله به فاتحه ای مهمان کنیم آسمانی هایی را که سینه به سینه محبت حسین علیه السلام را به ما رساندند... ✍️ هفتم. مرداد. ۱۴۰۳ @tahere_sadat_maleki
بسم الله هر وقت ماه محرم می آمد بوی غذاهای حاج علی صبوری توی محل پخش می شد. اذان را که می گفتند با دخترهای همسایه چادر چاقچور می کردیم و راهی مسجد می شدیم. توی راه پول هایمان را روی هم می گذاشتیم و از مغازه میرزا ابوالفضل هله هوله می خریدیم. همین که به مسجد می رسیدیم حاج خانم رضایی به دستانمان چپ چپ نگاه می کرد و می گفت: «امشب هرکی کنار مامانش میشینه ها، روضه امام حسینه، اردو که نیست با این همه خوراکی اومدید مسجد» بعد چادرش را پیش می کشید، دانه های تسبیح را تند تند روی هم می انداخت و یک «والا» می انداخت روی هوا و می‌رفت قاطی جمعیت! به خاطر همین همیشه از مامان ها می خواستیم بنشینند پیش هم. چراغ ها را که خاموش می کردند صدای گریه و جیغ و داد زن ها بالا می رفت. چادر سیاه را می انداختم روی سرم، سعی می کردم مثل مامان شانه هایم را تکان بدهم و با کف دست بزنم روی پایم اما اشکم در نمی آمد، راستش دلم می خواست برای مصیبت امام حسین علیه السلام گریه کنم اما نمی شد. چاره ای نداشتم جز اینکه به غصه هایم فکر کنم. گاهی به مردن خودم فکر می کردم و می رفتم توی خیالاتم که بعد از مرگم کی برایم گریه می کند و کی خوشحال می شود یا مثلاً به سردرد مامان فکر می کردم یا عروسکم که دستش کنده شده بود... گاهی وقت ها هم خودم را مثل حضرت رقیه سلام الله در بیابان ها می دیدم یا فکر می کردم اگر زبانم لال بابا نداشتم چی می شد، اینطوری اشکم سرازیر می شد. البته بعضی اوقات این ترفند هم جواب نمی داد و مجبور بودم برای اینکه بعد از روشن شدن چراغ ها اشک هایم را به دوستانم نشان بدهم با آب دهانم اشک مصنوعی بسازم. چراغ ها که روشن می شد چادرها کنار می رفت، چشم های مامان سرخ و پف کرده بود و صورت من خیس بود و پفکی! چون با دست های پفکی ام اشک ها را مالیده بودم به صورت. برای اینکه به دخترهای همسایه خودی نشان بدهم چشم هایم را ریز می کردم و رو به آن ها الکی سوال می پرسیدم مثلاً می گفتم: «ساعت چنده». نمی دانم می فهمیدند اشک هایم مال امام حسین نیست یا نه؟ به هر حال برگ برنده ای بود که من داشتم و آن ها نداشتند چون صورتشان خشک بود. لابد حسرت می خوردند که نمی توانند گریه کنند. هیچ وقت راز اشک هایم را به آن ها نگفتم. حالا بزرگ شده ام و نشسته ام پای منبر، روضه خوان دارد از مهربانی امام حسین علیه السلام حرف می زند. از زبان امام رضا علیه السلام می گوید: یا ابن شبیب اِنْ بَکَیْتَ عَلَی الحُسَینِ علیه السّلام حَتّی تَصیرَ دُمُوعُکَ عَلی خَدَّیْکَ غَفَرَ اللّهُ لَکَ کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتَهُ صَغیرا کانَ اَوْ کَبیراً قَلیلا کانَ اَوْ کثیراً؛ ای پسر شبیب اگر بر حسین(ع) گریه کنی تا اینکه اشکهایت بر گونه‎هایت جاری شود، خداوند گناهانی که مرتکب شدی، چه بزرگ و چه کوچک، چه کم و چه زیاد را می‎بخشد». یاد اشک های کودکی ام می افتم، راستی امام حسین با آن ها چطور تا می کند؟ ✍️ @tahere_sadat_maleki
بسم الله این هفته نامه ی اعمالم را آوردند پیشتان تا امضا کنید؟ لابد فرشته های چپ و راستم یک « می خواست اما نشد» را کپی کرده و ده بیست جا پِِیست کرده اند. مثلاً شبی که بچه ها را با قصه و لالایی و تهدید و ... به زحمت ساعت دو خواباندم و گوشی ام را کوک کردم روی نیم ساعت قبل از اذان صبح تا پای سجاده دو کلام حرف حساب بزنم و دو قطره اشک خرج ندانم کاری هایم کنم، آن شب بیدار شدم و با چشم های نیمه باز چهار انگشتم را محکم کشیدم روی گوشی تا زنگ را خاموش کنم، بعد هم به خودم بد و بیراه گفتم که « آخر این چه زنگی است گذاشته ای، عالم و آدم را بیدار کرد» و بعد ادامه ی خوابم را رفتم. حالا «عالم و آدمِ توی خواب» خودم بودم ها، هر که نداند شما این را خوب می دانید. یا مثلاً همین زیارت عاشورایی که چلّه برداشته ام _بشکند کمر ریا! _ و آن عالم بزرگوار فرموده اند که «در خلوت بخوانید و با طمأنینه و حضور قلب داشته باشید و چه و چه و چه»، یک روز وسطش یک جنگ جهانی را فیصله دادم، روز دیگر همان طور که می گفتم «اللهم العنهم جمیعاً» اسم فامیل بازی کردم و روز دیگر سلام هایم به امام حسین علیه السلام را لا به لای سفره پهن کردن و ظرف شستن و جارو زدن گفتم. بماند که همه ی ذکرها را بدون تسبیح با انداختن مهره ها توی ذهنم گفتم و چه بسا ده بیست تا ذکر کم و زیاد گفته باشم. یا مثلاً آن شب که تصمیم گرفتم دیگر نمازهایم را هرجور شده سر وقت بخوانم، انقدر کوبیده بودم که وقتی چشم باز کردم دیدم آفتاب پایش را دراز کرده روی گل های قالی و دارد از سر و کولم بالا می رود، دلم سوخت که نماز صبحم قضا شد. یا مثلاً آن روز وسط روضه دلم می خواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم اما ناچار شدم نم اشکی که اول روضه با کلی تلاش و زحمت گوشه ی چشمم آورده بودم را پاک کنم و به خاطر دخترک بروم توی صف آب و دستشویی. یا مثلاً همین الآن که دارم با شما صحبت میکنم دلم میخواهد تمام حواسم به شما باشد اما همزمان دارم یک بازی فکری را مدیریت می کنم، یک فسقلی را روی پایم میخوابانم و به نهار ظهر فکر می کنم. بابا سید هر وقت بخواهد دلداری ام بدهد و حسرت هایم را به لبخند تبدیل کند، می گوید: « همین که مادری، بیشترین ثواب را می بری» بعد برای محکم کاری یک «اِنّما الاعمال بالنّیات» می چسباند ته حرفش و من آرام می شوم، طوری که فکر می کنم اعمال بالا را تمام و کمال انجام داده ام. شما چه می گویید؟ شما که از پدر و مادر به ما مهربان ترید... حتم دارم لبخندی رضایت آمیز می زنید و با عبارت « اَجر مادری » نامه را مُهر می کنید. جانم به فدایتان... ✍️ @tahere_sadat_maleki
بسم الله مامان دستم را کشید، از لا به لای جمعیت به زحمت رساند به ضریح ‌و گفت: «این زیارت آخره ها، هرچی می خوای به امام رضا بگو»؛ دست های پنج ساله ام را گره کردم به شبکه ها و سَر را چسباندم به ضریح. همین طور که داشتم پول های توی ضریح را می شمردم به امام رضا گفتم : «تو رو به جون جوادت قسم می دم، حاجتمو بده!» این جمله را از زن همسایه یاد گرفته بودم وقتی داشت برای مریم خانم که بچه اش نمی شد، نسخه پیچی می کرد برود و از امام رضا علیه السلام حاجتش را بگیرد. می گفت من بچه هایم را از صدقه سری او دارم. پول ها زیاد بود و فشار جمعیت زیادتر، نمی شد با چشم بشمارمشان، بیخیال شمردن شدم و رو به قبر داخل ضریح گفتم: «تو که این همه پول داری، حاجت منو بده دیگه» بعد بال های روسری ام را مالیدم به نقره ای ضریح تا ببرم بمالم به سر بابا تا خوب بشود. مامان دستم را کشید و از لا به لای زن هایی که چادر به کمر بسته بودند و به سمت ضریح هجوم می آوردند، رد شدیم. گوشه ی صحن انقلاب ایستادیم. مامان داشت زیارت وداع می خواند. عکس گنبد توی چشم هایش اشک می شد و سُر می خورد روی گونه ها. با پر چادر اشک هایش را پاک کرد و سلام داد. دستم را گرفت و از حرم زدیم بیرون. چادر مامان را گرفته بودم و تند دنبالش راه می رفتم. دل توی دلم نبود. مدام فکر می کردم: «واقعاً امام رضا مهربونه؟»، «نکنه از مشهد بریم و به حاجتم نرسم!» نگاهم خیره بود به مغازه های سمت چپ، مثل یک فیلم که روی دور تند گذاشته باشند، تصویر اسباب بازی ها و عروسک ها با کیفیت فول اچ دی از جلوی چشمانم رد می شد. خواستیم خیابان را بپیچیم که برگشتم و برای بار آخر گنبد را نگاه کردم و گفتم: «منتظرم ها» رسیدیم به خانه ی آقای احسنی، ساک ها گوشه ای چیده شده بودند. بابا داشت لب حوض وضو می گرفت. دویدم و بال های روسری ام را مالیدم به پیشانی اش. بابا خندید و پیشانی ام را بوسید. حتم کردم سرش خوب شده. ساک ها را چیدیم ته صندوق عقب تاکسی نارنجی و راهی راه آهن شدیم. سوار قطار که شدیم، نشستم کنار پنجره و خیره شدم به بیرون تا برای آخرین بار حرم را ببینم. ناامید بودم و دلسرد. خبری از برآورده شدن آرزویم نبود. پس زن همسایه الکی گفته بود. می خواستم به امام رضا بگویم: «وقتی مامان داره ظرف می شوره و زن عمو بهش میگه جون بچه ت بیا کنار، مامان دیگه کوتاه میاد و میره کنار!» می خواستم بگویم: «مگه جوادتو دوست نداری؟» قطار راه افتاد. بابا گفت: «چشماتو ببند!» بعد گرمای چیزی را در آغوشم حس کردم. چشم باز کردم و دیدم یک عروسک مو طلایی نشسته توی بغلم. پس امام رضا حرف هایم را شنیده بود. اشک دوید پشت پرده ی چشمم. صورت بابا را بوسیدم. از پنجره نگاه کردم، گنبد از دور پیدا بود.. امروز جایی خواندم امام رضا علیه السلام در تعریف امام فرموده اند: الإِمامُ الأَنيسُ الرَّفيقُ ، وَالوالِدُ الشَّفيقُ ، وَالأَخُ الشَّقيقُ ، وَالاُمُّ البَرَّةُ بِالوَلَدِ الصَّغيرِ  امام ، همدم و رفيق است و پدر مهربان ؛ و برادرِ همسان است و مادر نيكوكار به فرزند كوچكش . خواستم بگویم من روزی این حدیث را زندگی کرده ام ... امام رفیق است و پدری مهربان است و ... راستی جوادش را هم خیلی دوست دارد... جانم به فدایش... ✍️ @tahere_sadat_maleki
بسم الله اینکه چرا تا این لحظه چیزی برای پیاده روی اربعین ننوشته ام، برمی گردد به بلاتکلیفی ام و یک خاطره! داشتیم می رفتیم مشهد امام رضا علیه السلام. بابا ساک ها را می چپاند توی کوپه تا راه باز شود و مردم بتوانند در راهرو واگن، راحت تردد کنند. قطار هنوز مسافر سوار می کرد، من بیرون کوپه ایستاده بودم و عین مأمور های مخفی زل زده بودم به در ورودی و رفت و آمدها را چک می کردم، همینطور که داشتم به رنگ و مدل ساک ها نگاه می کردم و توی ذهنم آن هایی که ساک چرخی داشتند را باکلاس و آنها که ساک دستی و بقچه توی دست و روی سرشان بود را بی کلاس می خواندم، خانواده ای آمدند که از چرخ های ساکشان پیدا بود باکلاس اند، چند نفر هم برای بدرقه شان تا پای قطار آمده بودند و این مُهر تأییدی بود بر باکلاسی. همینطور که داشتند پله های قطار را بالا می آمدند و دیده بوسی و خداحافظی می کردند، یکهو یکیشان آستین آن یکی _از افراد هیئت بدرقه_ را گرفت و کشاند توی قطار و از آن اصرار و از دیگری انکار، اما بالاخره آن که دسته ی ساک چرخی توی دستش بود پیروز شد و با مهمانِ ناخوانده ی یکدفعه خوانده شده نشستند توی کوپه ی کناری ما! مأمورهای قطار درب ها را بستند، چند دقیقه بعد صدای تلق تولوق راه افتاد و ما بودیم یک جاده ریل و شوق زیارت! وقتی برای مامان تعریف کردم گفت: «قربون امام رضا برم، خودش زائرشو انتخاب میکنه، لابد اسمش تو لیست زائرا نوشته شده، قسمتش بوده بره زیارت» و من توی ذهن پنج ساله ام به این فکر می کردم که حالا این زائرِ یکهویی توی این چند روز چی می پوشد، چطور مسواک می زند و باید یک عالمه خرید کند و ... راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تا دَم آخر که کوله پشتی همسرم را می بستم هم امید داشتم،حتی بعد از اینکه صدای بسته شدن درِ خانه پیچید توی سرم! حتی بعد از اینکه زنگ زدم و پرسیدم: «الان کجای راهی؟» باز هم توی ذهنم فکر می کردم چکار کنم دخترک با گرما کنار بیاید و این طفل معصوم چهارماهه را چه کنم که بتواند بی رحمی آفتاب را تاب بیاورد و چه برایشان بردارم و کدام چادرهایم را سر کنم و ... بعد همینطور که داشتم توی خیال کوله پشتی ام را می بستم مامانِ درونم گفت: « توی این گرما کجا میخوای بری؟ زیارت از بچه داری که واجب تر نیست، بشین تو خونه ت این از همه چیز واجب تره» هنوز کوله پشتی را نبسته توی ذهنم بازش کردم! راست می گفت اما من امید داشتم یکی بیاید یقه ام را بچسبد و بکشاندم توی جاده دلم می خواست یکی بیاید و بگوید: _تو زائر امام حسینی! _اسمت جزء اربعینی هاست _امام حسین پای گذرنامه ات امضا زده ... اما هیچ کس هیچی نگفت. حقیقت این بود که من امسال باید می نشستم کنج خانه تا به قول مادربزرگ ها بچه هایم را زیر بال و پرم بگیرم تا مبادا گرمازده بشوند و .... حالا ابرم، ابری که نیازی به گذرنامه ندارد... چند روز پیش دوستی گفت: «بیا و نیت کن به خاطر امام زمان نرو! چون الان به بچه شیعه ها خیلی نیازه باید بیشتر از قبل ازشون مواظبت کنیم» دیدم پُر بیراه نمی گوید. نیت کردم، ماندم و خانه ام را موکب کردم، موکبی که توی جاده نیست، تهِ یکی از فرعی های دور دست است. حالا اینجا خادمم، صبح ها که چشم باز می کنم اجاق موکب را روشن می کنم و به یاد چای عراقی ها، قوری را پر می کنم از سیاهِ لاهیجان... ظهرها به یاد قیمه نجفی بشقاب های گل سرخی را می گذارم وسط سفره ... و شب ها همین طور که دارم رختخواب ها را پهن می کنم زمزمه می کنم: «تِزورونی اَعاهِـدکُم به زیارت من می‌آیید، با شما عهد می‌بندم تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم می‌دانید که من شفیع شمایم أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم اسامی‌تان را ثبت می‌کنم هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید» اینجا خادم دوتا بچه شیعه ام... مثلاً من هم زائرم... الحمدالله ✍️ @tahere_sadat_maleki
بسم‌الله تو مرگ نیستی آغاز تازه‌ها هستی... آقا بزرگ که به رحمت خدا رفت، قلب ده‌ ساله‌ام مچاله شد. همان وقت‌ها بود که کلمات به صورت موزون می‌آمدند توی ذهنم. وقتی برای اولین‌بار روی کاغذ آوردمشان و بلند خواندم، فکر کردم شاعرم. توی گعده‌های خانوادگی بادی به غبغب می‌انداختم و شعرهایم را می‌خواندم. اولین صله‌ی شاعری را عمو مهدی داد، به خاطر شعری که برای آقا بزرگ گفته بودم. یک اسکناس ده هزار تومانیِ نو که تازه توی بازار آمده بود و شده بود نقل محافل و تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم! بعدتر وقت‌هایی که می‌رفتم لب دریا یا رودخانه، یا مثلاً وقتی توی یک باغ قدم می‌زدم، یا درخت سیبی را می‌دیدم که گونه‌هایش سرخ شده، کلمات مثل مورچه توی سرم وول می‌خوردند و تا کاغذ دفترم را سیاه نمی‌کردم ذهنم آرام نمی‌شد. بزرگ‌تر که شدم شعرهایم را که این‌طرف و آن‌طرف خواندم فهمیدم برای بهتر شدن شعرهایم باید بروم جلسه‌ی شعر. پاشنه‌ی کفشم را ور کشیدم و راهی شدم. بار اول در جلسه شعر با اعتماد به نفس و محکم شعرم را خواندم و منتظر به‌به و چه‌چه حاضرین بودم اما کمی که گذشت حس کردم هیچ کس مثل بابا و عموها و ... لذت نمی‌برد و چه بسا حاضرین در جلسه چپ چپ نگاهم می‌کردند، شعر که تمام شد استاد گفتند وزن خراب است و برایم نسخه پیچیدند که باید از اشعار بهمنی بخوانی. این تنها جلسه‌ای نبود که استادش دوای دردم را بهمنی‌خوانی می‌دانست. همه‌ی اساتید قریب به اتفاق همین راهکار را برایم ضروری می‌دانستند. بعد دیگر دیوان بهمنی شد تکه‌ای از وجودم. هیچ وقت از من جدا نمی‌شد حتی وقتی می‌خواستیم مسافرت برویم می‌گذاشتمش قاطی خرت و پرت‌های چمدان و توی قطار و اتوبوس و ... همسفرم می‌شد! به برکت اشعار بهمنی شعرم از بی‌وزنی در آمد و زبان شعرم از قرن پنج و شش رسید به زبان کوچه و بازار امروزی. وقت‌هایی می‌شد یک بیت به ذهنم می‌رسید و با یک عالمه ذوق روی کاغذ می‌نوشتم، شب که می‌شد می‌رفتم سراغ دیوان بهمنی و می‌فهمیدم آن بیت مال من نبوده بلکه یک بیت از اشعار ایشان بوده. _چرا این‌ها را گفتم؟ خواستم بگویم شاعرها بذر شاعرانگی را در وجودشان دارند و برای اینکه رشد کنند نیاز به آب و هوای پاک و نور خورشید دارند و این را هر شاعری می‌داند که شعرهای استاد بهمنی آب و اکسیژن و نور خورشیدند... وقتی فهمیدم استاد آسمانی شده‌اند دلم گرفت. اما کسی مدام توی گوشم زمزمه می‌کند: « من زنده‌ام هنوز و غزل فکر می‌کنم...» خدا را شکر می‌کنم که استاد هنوز با اشعارش زنده است و کلمه‌هایش هنوز جان دارند... از ما همین کلمه‌ها می‌مانند... ✍️ @tahere_sadat_maleki
بسم‌الله داشتم توی کوچه لِی لِی بازی می‌کردم. سنگ را انداختم و با یک پا پریدم روی خانه‌ی سه. زن همسایه چادرش را پیش کشید و آرام رو به زهرا خانم گفت: «دیشب پسر علی آقا روی علی آقا دست بلند کرده! لیلا خانم می‌گفت خودم به پسرم گفتم پدرشو بزنه»! دلم هُرّی ریخت. استراق سمع نمی‌کردم اما انقدر به آن‌ها نزدیک بودم که صدایشان بپیچد توی سرم. زهرا خانم لب ور چید، با نوک چهار انگشت زد توی صورتش و گفت: «بنده خدا علی آقا خیلی تو خونه‌ش مظلومه»! از آن روز هروقت علی آقا را می‌دیدم که با دستهای چروکیده‌اش شکلات میگذاشت کف دستم و لبخند می‌زد، دلم برایش می‌سوخت. همان سال علی آقا به رحمت خدا رفت. همسایه‌ها میگفتند دق کرده. از آن روز به بعد از لیلا خانم بدم می‌آمد. هروقت توی کوچه از دور میدیدمش راهم را کج می‌کردم که نخواهم سلام کنم. بعدترها بیست و هشت صفر که می‌شد وقتی روضه‌خوان از روی کاغذ توی دستش روضه‌ی امام حسن علیه السلام را می‌خواند و می‌گفت: «راز دل را، همه با همسر خود می گویند حَسن از همسر خودکامه خود سوخته بود» یاد علی آقا و مظلومیتش می‌افتادم و بیشتر گریه می‌کردم. چند سال بعد رخت سپید عروسی را که پوشیدم مادربزرگ پیشانی‌ام را بوسید و گفت: «ننه زن باید سنگ زیرین آسیاب باشه تا زندگیش گرم بشه، مرد دلش به خونه زندگیش گرمه، طوری رفتار کن تا با امید بیاد تو خونه» حرف‌هایش را که می‌شنیدم ناخودآگاه یاد علی آقا افتادم و بعد یاد امام حسن علیه السلام! از آن روز هربار که آب دست همسرم دادم یا هربار صدای کلید در می‌آمد و بچه‌ها را رو پا می‌کردم تا بروند به استقبال پدرشان، غربت امام حسن را گریه کردم. من با روضه ‌ی امام حسن زندگی‌ام را ساختم و دل همسرم را به خانه گرم کردم. آخر مگر می‌شود یک مرد در خانه‌اش غریب بیافتد؟ حتم دارم امام حسن علیه‌السلام زندگیِ روضه ‌ای ما را می‌بیند، حتم دارم هوای زن‌هایی که به مردشان احترام می‌کنند را بیشتر دارد... لابد دست می‌کشد روی سرمان و به یاد غریبی خودش گریه می‌کند... ✍️ @tahere_sadat_maleki
اگرچه زرد و پریشان و بی بها شده ام دلم خوش است در این صحن نخ نما شده ام منی که چند صباحی ست کنج انباری به یاد شور جوانی غزلسرا شده ام چقدر سرفه کنم خاطرات دیرین را ؟ خوشا به من که به خاک تو مبتلا شده ام مرا که پاتوق گنجشک هایتان بودم ببین چقدر در این کنج بی صدا شده ام چقدر روضه شنیدم در این حرم آقا و پا به پای همین داغ بوریا شده ام مرا به خود نگذاری! ببین که در پیری دلم گرفته و از دوری تو، تا شده ام # مرا که قالی پا خورده بوده ام، حالا ببین به لطف تو مهمان قاب ها شده ام ✍️ @tahere_sadat_maleki
تنها به امید تو مسافر شده بود در راه غزل خوانده و شاعر شده بود در بقچه‌ی نان یک دهاتی آن‌روز از لطف تو یک مورچه زائر شده بود ✍️ @tahere_sadat_maleki
🕓 🎯با حضور شاعران عزیز: طاهره سادات و سمیه 👍 💡چراغ جلسه‌های ، با همکاری محفل شعر دوباره روشن شد.😍 ❌لینک ثبت‌نام: 🌐 https://courses.jz.ac.ir/course/20546-2/ ✅سه‌شنبه‌ها: ⏰ساعت 14 تا 15:15 دقیقه، ویژه گروه شعر ( نوشاعران) ⏰ساعت 15:30 تا 17 (جلسه نقد و خوانش شعر) ✅حق عضویت در باشگاه: 100 هزار تومان 🏬مکان: جامعه‌الزهرا (علیهاسلام)، ورودی درب بوعلی، ساختمان آیه‌الله‌بهاءالدینی مرکز آموزش‌های آزاد و مهارتی |مرکز آموزش‌های آزاد و مهارتی| 🆔@ama_jz
هوای شهر پر از گریۀ درختان بود و قلب باغ ترک‌خورده و پریشان بود تمام پنجره‌ها بسته بود و با حیرت سکوت یخ‌زده‌ای سنگفرش تهران بود و مرگ پرسه‌زنان بین کوچه‌ها می‌گشت میان جاری خون رد پای شیطان بود کشید روسری از غنچه‌ها و گل‌ها، باد زمانه زخمی گستاخی رضا خان بود در آسمان نه ستاره، نه ماه، نه خورشید زمین وجب به وجب پایمال طوفان بود زمان زمان قیامت، زمین به خود لرزان و روزهای پر از التهاب ایران بود یخ سکوت شکست و طنین حنجره‌ها میان مشت گره خوردۀ جوانان بود دوباره سایۀ خورشید بر زمین افتاد و دست بیعت مردم به سوی ایوان بود فرار کرد شب از آسمان و این صبحِ طلوع مزرعۀ آفتابگردان بود ✍ @tahere_sadat_maleki