eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.6هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbitnab.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
ایدوست اگر خواهی نگردی خوار ایدوست کسی را خار و خس مشمار ایدوست حریم و حرمت یاران نگهدار که گردد حرمتت بسیار ایدوست زجذر و مدّ این آشفته بازار به همت توشه ای بردار ایدوست زمکر نارفیقان بر حذر باش نگردد تا که روزت تار ایدوست مکن دل خوش براین دار سپنجی که باشد سست و بی مقدار ایدوست تدبّر استقامت در شداید نماید راه را هموار ایدوست تو خود بردار بار خویشتن را بدوش دیگری مگذار ایدوست تداوم بر غرور و خودپسندی نماید روح را بیمار ایدوست اگر چه گل بود با خار امّا تو بلبل باش با گل یار ایدوست پناه و سایه بهر بینوا باش نباشی کمتر از دیوار ایدوست شدی بیدار اگر از خواب غفلت «مــقدم» را نمـا بیدار ایدوست @takbitnab 🌹🌹🌹
من با تو هزار کار دارم جانی ز تو بی قرار دارم شب‌های وصال می‌شمردم تا حاصل روزگار دارم گفتی که فراق نیز بشمر چون با گل تازه خار دارم گر در سر این شود مرا جان هرگز به رخت چه کار دارم تا جان دارم من نکوکار جز عشق رخت چه کار دارم گفتی مگریز از غم من چون غمزهٔ غمگسار دارم چون بگریزم ز یک غم تو چون غم ز تو من هزار دارم گفتی که بیا و دل به من ده تا دل ز تو یادگار دارم ای یار گزیده، دل که باشد جان نیز برای یار دارم گفتی سر خویش گیر و رفتی کز دوستی تو عار دارم سر بی تو مرا کجا به کاراست سر بی تو برای دار دارم گفتی که کمند زلف من گیر یعنی که سر شکار دارم چون رفت ز دست کار عطار چون زلف تو استوار دارم - غزل شمارهٔ ۵۱۲ @takbitnab 🌹🌹🌹
رفت عمرم در سر سودای دل وز غم دل نیستم پروای دل دل به قصد جان من برخاسته من نشسته تا چه باشد رای دل دل ز حلقه دین گریزد زانک هست حلقه زلفین خوبان جای دل گرد او گردم که دل را گرد کرد کو رسد فریادم از غوغای دل خواب شب بر چشم خود کردم حرام تا ببینم صبحدم سیمای دل قد من همچون کمان شد از رکوع تا ببینم قامت و بالای دل آن جهان یک تابش از خورشید دل وین جهان یک قطره از دریای دل لب ببند ایرا به گردون می‌رسد بی‌زبان هیهای دل هیهای دل - غزل شمارهٔ ۱۳۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
دامن دل از تو در خون می‌کشم ننگری ای دوست تا چون می‌کشم از رگ جان هر شبی در هجر تو سوی چشم خونفشان خون می‌کشم گرچه چون کاهی شدم از دست هجر بار غم از کوه افزون می‌کشم دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می‌کشم آن همه خود هیچ بود و درگذشت درد و غم این است کاکنون می‌کشم من که عطارم یقین می‌باشدم کین بلا از دور گردون می‌کشم - غزل شمارهٔ ۵۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
عاشق که غم جان خرابش نرود تا جان بود از جان تب و تابش نرود خاصیت سیماب بود عاشق را تا کشته نگردد اضطرابش نرود - رباعی شمارهٔ ۲۸۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
خستهٔ عشق تو بیچاره شفا را چه کند مبتلای غم تو غیر بلا را چه کند کشتهٔ عشق تو چون از تو بلا می بیند همچو منصور فنا دار بقا را چه کند دردمندی که چو ما دُردی دردت نوشد با چنین درد خوشی صاف دوا را چه کند آنکه در میکدهٔ عشق تو یابد جائی نزهت باغچهٔ هر دو سرا را چه کند بندهٔ عشق تو چون سید هر سلطانست منصب دینی و عقبای گدا را چه کند - غزل شمارهٔ ۵۹۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را گران به خاطر مردم مکن عبادت را قبول خلق حجاب است از قبول خدا نهفته دار به مجمع ز خلق، طاعت را اگر خدای جهان را سمیع می دانی مکن بلند برای خدا تلاوت را! به میهمانی مردم مرو، وگر بروی کم از فضیلت طاعت مدان اطاعت را بشوی دست ز ورد و نماز، وقت طعام ز انتظار مکن خون به دل جماعت را چه لازم است کنی ختم، میهمانی را؟ به مجمعی که روی، ختم کن تلاوت را مگیر از دهن خلق، حرف را زنهار به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را ز خلق خوش، شکر و شیر باش با احباب ز روی ترش مکن تلخ، کام الفت را مشو چو بی خبران از مناسبت غافل مکن به خلوتیان جمع، اهل صحبت را ضیافتی که در آنجا توانگران باشند شکنجه ای است فقیران بی بضاعت را درین زمان که عقیم است جمله صحبت ها کناره گیر و غنیمت شمار عزلت را اگر قدم نتوانی ز بزم خلق کشید به گوش جان بشنو صائب این نصیحت را - غزل شمارهٔ ۵۹۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست دست به دست جز او می‌نسپارد دلم زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست - غزل شمارهٔ ۴۶۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
اصل بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است توله سگ تازی نگردد چونکه بنیادش سگست مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است دائما خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است گر که بینی ناکسان بالا نشینند عیب نیست روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است کره اسب از نجابت باتقابت میرود کره خر از خریت پیش پیش مادر است شه اگر مسکین شود چون مرغ بی بال و پر است جملگی دیوانه خوانندش اگر اسکندر است آهن و فولاد هردو از یک کوره می آیند برون آن یکی شمشیر بران، دیگری نعل خر است شصت و شاهد هردو دعوای بزرگی می کنند پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است دود گر بالا نشیند کسر شان شعله نیست جای چشم ابرو نگیرد هرچه او بالاتر است ای رفیق عیب خودت را هم بگو هر که عیب خویش گوید از همه بالاتر است من لباس فقر میپوشم چون بی دردسر است آستین هرچه کوته باشد خیسش کمتر است (شاعر اصلی) جعلی سعدی و صائب تبریزی @takbitnab 🌹🌹🌹
ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی زیرا به ادب یابی آن چیز که می‌گویی حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا هیهات چنان رویی یابند به بی‌رویی در عین نظر بنشین چون مردمک دیده در خویش بجو ای دل آن چیز که می‌جویی بگریز ز همسایه گر سایه نمی‌خواهی در خود منگر زیرا در دیده خود مویی گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی ور بر لب دریایی چون روی نمی‌شویی - غزل شمارهٔ ۲۶۲۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
تن فداکن تا همه تن جان شوی جان رها کن تا همه جانان شوی گرد این و آن چه می گردی مدام این و آن را مان که این و آن شوی ترک کرمان کن به مصر جان خرام تا به کی سرگشتهٔ کرمان شوی ماه ماهانی ببین ای نور چشم آن او باشی چو با ماهان شوی گنج او در کنج این ویران نهاد گنج او یابی اگر ویران شوی عید قربان است جان را کن فدا عید خوش یابی اگر قربان شوی جامع قرآن بخوانی حرف حرف گر چو سید جامع قرآن شوی - غزل شمارهٔ ۱۵۵۲ @takbitnab 🌹🌹🌹
با یاد تو جام زهر چون نوش کشند از کوی تو عاشقان بیهوش کشند بنمای به زاهدان جمال رخ خویش تا غاشیهٔ مهر تو بر دوش کشند - رباعی شمارهٔ ۱۵۹ @takbitnab 🌹🌹🌹
هر نفس آئینه ای از غیب بنماید به ما گر نظر داری ببین آئینهٔ گیتی نما این چنین علم شریفی می کنم تعلیم تو ذوق اگر خواهی قدم نه سوی درویشان ما - دوبیتی شمارهٔ ۱۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
از صفات خود اگر یابی فنا حضرت باقی تو را بخشد بقا جز صفات او نیابی در نظر گر ببینی نور چشم ما به ما - دوبیتی شمارهٔ ۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای بانگ رباب از تو تابی دارم من نیز درون دل ربابی دارم بر مگذر ساعتی بیا و بنشین مهمان شو گوشهٔ خرابی دارم - رباعی شمارهٔ ۱۱۵۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
مو آن آزردهٔ بی خانمانم مو آن محنت نصیب سخت جانم مو آن سرگشته خارم در بیابون که هر بادی وزد پیشش دوانم - دوبیتی شمارهٔ ۱۵۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای جان و جهان، جان و جهان گم کردم ای ماه زمین و آسمان گم کردم می بر کف من منه بنه بر دهنم کز مستی تو راه دهان گم کردم - رباعی شمارهٔ ۱۱۵۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
آسوده کسی که در کم و بیشی نیست در بند توانگری و درویشی نیست فارغ ز غم جهان و از خلق جهان با خویشتنش بدرهٔ خویشی نیست - رباعی شمارهٔ ۱۱۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست وین کوتهی مدت مهلی که مراست حسن عمل از من چه توقع داری؟ با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست - رباعی شمارهٔ ۱۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن که ندارد دل من طاقت هجران دیدن بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن - غزل ۴۶۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
جام می از بهر می داریم دوست این و آن از عشق وی داریم دوست دوست را در آینه بینیم ما آینه بی دوست کی داریم دوست - دوبیتی شمارهٔ ۳۴ @takbitnab 🌹🌹🌹
کبریست درین وهم که پنهانی نیست برداشتن سرم به آسانی نیست ایمانش هزار دفعه تلقین کردم این کافر را سر مسلمانی نیست - رباعی شمارهٔ ۱۵۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
پندهای شیرین ای رفیق شفیق نیک آئین گوش کن پند ناصح دیرین پندهائی ز دفتر ایّام کرده ام از برای تو گلچین غافل از یاد حق مباش رفیق تا شود روزگار تو شیرین بر قطار اَمَل سوار مشو که به مقصد نمی رسی به یقین چون کبوتر مباد از غفلت صید گردی به پنجه شاهین با لباس کرامت و تقوا خویش را در زمانه کن تزئین بهترین جامه جامۀ تقواست نه که دیبا و جامه زرّین ترکش تیر روزگار مدام میرسد بر تو از یسار و یمین عمر همچون بهار می گذرد فصل پائیز را بچشم ببین میرود گوهر حیات از کف هست صیاد عمر ما به کمین گر ز باد غرور گردی دور نزند باد غفلتت بزمین مشکلات زمانه بسیار است که فقط یاد حق دهد تسکین دست حاجت بسوی حق بردار غیر حق را برای خود مگزین کینه ها را برون بریز از دل عشق را کن بجاش جای گزین @takbitnab 🌹🌹🌹
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد همچو زلفت همه را در قدمت اندازم - غزل شمارهٔ ۳۳۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است گرت ز دست برآید مراد خاطر ما به دست باش که خیری به جای خویشتن است به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فنای خویشتن است چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل مکن که آن گل خندان برای خویشتن است به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است - غزل شمارهٔ ۵۰ @takbitnab 🌹🌹🌹